یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
پنجشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ

آن دو




آن دو

 

 

   

    به نظر آنها من مشکل داشتم.

    گفتند کسی که خودش از درون آشفته باشد نمیتواند درد دیگران را علاج کند.

    یک روز ریاست بیمارستان مرا احضار کرد.  دو سه تا کاغذ پیش رویم گذاشتند؛ یکی گزارش پزشکی از وضعیت سلامت روانی ام، و دیگری گزارش تصمیم هیئت امنای بیمارستان مبنی بر تشخیص عدم توانایی من به عنوان یک روانشناس، و بالاخره کاغذ دیگری که حکم تعلیق یک ساله ی من از شغلم به بهانه ی نیازم به آرامش روحی و استراحت بود.

 

    هشت ماه از آن زمان گذشته بود. روانشناسی که هشت ماه تمام در خانه اش می نشست و جز خواندن کتابهای کلیشه ای و تماشای مستند های تلویزیونی کار دیگری نداشت. همسر و فرزندی نداشتم. تنها در یک خانه ی آپارتمانی کوچک در حومه ی شهری نسبتاً شلوغ روزهایم را سپری می کردم؛ آن هم برای منی که از همان دوران کودکی حتّی لحظه ای تاب بیکار ماندن را نداشتم! همیشه باید بازی می کردم. باید سرم را به چیزی گرم می کردم تا وقتی شب فرا می رسید احساس نکنم که روزم را بیهوده تلف کرده ام. گرچه از این وضعیت به هیچ وجه راضی نبودم امّا نمیشود گفت که هیچ وجه مثبتی هم نداشت.

 

    تمام این روزهایی که هیچ دغدغه ی کاری ای نداشتم موجب شده بود کمتر درگیر روزمره گی باشم و همین به من فرصت می داد بیشتر بیاندیشم. به چیزهایی بجز مشکلات بیماران، چیزهایی بجز تعارفات روزمره با پرسنل، چیزهایی بجز فکرکردن به زمان واریز حقوق و... .

 

    به هرحال هشت ماه سپری شده بود و این یعنی دو سوّم راه تا به پایان رسیدن یک سال مقرّر. شاید چهار ماه دیگر هم به همین منوال می گذشت، اگر آن روز، آن تماس گرفته نمی شد... .

 

    مدّت زیادی بود که کسی با من تماس نگرفته بود. بجز یکی دو مورد که یا اشتباه بود یا سر رسیدن وام هایم را یادآوری کرده بود. امّا نه! یک بار هم مادربزرگ پیرم تماس گرفته بود که البته بلافاصله اقرار کرد که اشتباه شده و قصد داشته شماره ی برادرم را بگیرد. ولی به هر حال آن روز بعد از ظهر تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود؛ اوّلین بار اعتنایی نکردم؛ امّا دوباره تکرار شد.

جواب دادم. برخلاف شماره، صدا آشنا بود. رئیس بیمارستانی که تا هشت ماه پیش، تنها پزشک روان شناسش من بودم حالا با من تماس گرفته بود.

 

    به من یک فرصت داده شده بود. مثل یک دوره ی آزمایشی! پیشنهاد عجیبی بود امّا من پذیرفتم. قرار شد دو بیمار روانی به مدّت یک ماه نزد من فرستاده شوند. اگر بتوانم طی این دوره مشکلشان را رفع کنم، پروانه ی کاری ام از حالت تعلیق خارج شده و اتاقم در بیمارستان را پس خواهم گرفت.

  

  بعد از ظهر روز بعد بود که اتّفاق غیر منتظره ی دیگری افتاد؛ زنگ در به صدا در آمد، درحالی که مدّت ها بود که اگر کسی مثل پستچی یا یکی از همسایه ها یا مأمور کنترل کنتور آب با من کار داشت، در میزد. چون تقریباً دیگر همه می دانستند که زنگ خانه ی من خراب است و حالا من اصلاً به یاد ندارم که آن را تعمیر کرده باشم. در هر صورت این خواب و خیال نبود. زنگ در به صدا درآمده بود و من باید جواب می دادم.

 

   در را که باز کردم دو جوان لاغر اندام و رنگ پریده با ظاهری آشفته پشت در منتظر بودند. نامم را پرسیدند و خودشان را به عنوان بیمارانی معرّفی کردند که بیمارستان اینجا فرستاده بود. تعارف کردم و وارد شدند. حالا که نور مستقیم خورشید از پشت زمینه ی آن دو حذف شده بود میتوانستم چهره ی پریشانشان که کم و بیش به خودم شباهت داشت را بهتر ببینم.  یکی از آنها که نسبت به دیگری کمی با طراوت تر به نظر می رسید با لبخندی ملایم نگاهی به اطراف هال انداخت و کمی تعلّل کرد؛ امّا دیگری به محض ورود نفسش را صدا دار بیرون داده و بلافاصله روی نزدیک ترین کاناپه لم داد. بعد از آن هر دو برگشته و به من خیره شدند، و این دقیقاً آغازدوباره ی کار من بود.

    عجیب است! امّا احساس آن لحظه دقیقاً مشابه اولین باری بود که زنی میانسال درِ اتاق کارم در بیمارستان را باز کرد و به عنوان اوّلین بیمارم روی صندلی مقابل من نشست. حالا من باید دوباره هر ترفند و روشی که در کتابها خوانده یا طی این چند سال تجربه کسب کرده بودم را به سرعت یادآوری کرده و به کار می گرفتم. البته یک ماه هم زمان نسبتاً مناسبی به نظر می رسید.

 

    طولی نکشید که شخصیت آن دو برایم کاملاً آشکار شد. و البته این به ذات روانشناس من هم بر می گشت. از همان دوران نوجوانی حس میکردم که میتوانم به آسانی فکر دیگران را بخوانم، انگار که قادر بودم خودم را جای آن ها گذاشته و دقیقاً مثل آن ها فکر کنم. و همین دلیل خوبی بود تا رشته ی علوم انسانی و شاخه ی روانشناسی را برای ادامه ی تحصیل برگزینم.

 

   آن طور که به نظر میرسید یکی از آنها شخصیتی بود که پس از امتحان هر باور و گرایش فکری، به این نتیجه رسیده بود که زندگی یعنی لذّت! او می گفت چند روز کوتاه عمر ارزش غصّه خوردن را ندارد. به اینکه چه کسی ظلم میکند، کجا مردم دموکراسی واقعی دارند و یا کجا اسیر برده داری مدرن اند. او میگفت زندگی یعنی خودت و خانواده ات! همین و تنها همین! او ترجیح میداد بیشتر وقتش را در خیالاتش غرق باشد تا اینکه میان جامعه رفته و با غریبه ها تعامل داشته باشد. این خیال پردازی ها تا حدّی پیش رفته بود که اگر کسی سر میز غذا نمی آوردش شاید روزها میگذشت و او حتّی غذا هم نمی خورد!

 

   دیگری امّا قطبی کاملاً متضاد بود. فردی رنجور و رنج کشیده، از همان هایی که انگار خداوند شانس را در طالعشان جا انداخته بود؛ و همین ها از او مردی بدبین ساخته بود که از جهان دل خوشی نداشت. او به دنیا آمدن را یک جبر بی انصافانه و زندگی را یک زجر بیهوده می دانست.  هیچ انگیزه و هدف خاص و یا گرایش تعصّبی یا دینی نداشت... .

 

    تمام این ها چیزی بود که من پس از سپری کردن سه روز کامل با آن دو در خانه ام دریافته بودم. قصدم این بود که هفته ی اوّل را تنها به مشاهده ی آن ها بنشینم تا به خوبی برایم ملموس باشند.  و امّا نکته ی جالب توجّه دیگر راجع به آنها، بحث و جدل هایشان بود که حقیقتاً جای تفکر داشت. گاهی اوقات واقعاً خود من هیچ جوابی برایشان نداشتم. گاهی نمی دانستم دقیقاً حق با کدامشان است و گاهی هم به نظر میرسید که هردویشان حق دارند. گرچه می توان گفت که شاید بریدن و فاصله گرفتن هردویشان از باورهای دینی این گرایشات خودساخته را خلق نموده بود.

    برای مثال یادم میاید که یک روز مشغول تماشای تلویزیون بودیم؛ مستندی که به بررسی ضعف مسئولان در مرمّت صحیح بنایی با ارزش تاریخی پرداخته بود.  مشاهده ی خرابی های به بار آمده برای من تأسف بار بود و مدام با صدای بلند از این وضع شکایت میکردم که متوجّه شدم آن دو به من می خندند.

    صدای تلویزیون را کم کرده، رو به یکی از آنها کردم و علتّش را جویا شدم. گفت: «این خرابه از ارثیه ی توست؟» گفتم: «نه».  پوزخندی زد و گفت: «پس چرا اینقدر جوش آورده ای؟؟  آنقدر عصبی شده ای که انگار خانه ات را نابود کرده اند»

گفتم: «این یکی از با ارزش ترین و کمیاب ترین بناهای بجای مانده از دوران درخشان تمدّن ماست! این هم مثل یکی از دارایی های ما به حساب می آید!...»

 

    اینجا بود که دیگری حرفم را قطع کرده و با تکان دادن سرش گفت: «هیییییی...! دوران درخشان تمدن ما... هه! من هم زمانی کتاب هایی در این مورد خوانده بودم و بیخودی اینچنین دلبستگی هایی پیدا کرده بودم. از سازنده ی این بنا برای خودم بتی ساخته بودم. امّا می دانی چیست؟ حالا که خوب فکر میکنم می بینم او هم مثل خودم یک انسان معمولی بوده، با این تفاوت که او شاهزاده زاده شده بوده است و من گدا! این تعصّبات بیهوده است. بی شک او هم مثل همه ی انسان ها بدی ها و نقص هایی داشته است، هرچند که امروز تنها صحبت از خوبی هایش باشد.»

   

نفر اوّلی خنده ای کوتاه کرد و گفت: «اصلاً تمام این چیزهایی که شما دو نفر میگوئید چه اهمّیتی دارد؟ اینکه فلانی خوب بوده یا بد، اینجا خراب میشود یا سالم می ماند، چه تاثیری در زندگی شما دارد؟ زندگیتان را بکنید و سرتان به کار خودتان گرم باشد.»

 

   آن یکی بلافاصله رو به او کرد و پاسخ داد: «یا اصلاً زندگی مان را نکنیم. هیچکدام از شما تا حالا دقّت کرده اید که اصلاً چرا زنده اید و باید زندگی کنید؟»

   اوّلی پاسخ داد: «زندگی همین است. ما به دنیا آمده ایم و روزی هم از دنیا خواهیم رفت. هیچکداممان نمیدانیم کی؟ امّا رفتنمان قطعی است. حالا هرطور که زندگی کنیم بالاخره نیست و نابود می شویم؛ پس زندگیمان را میکنیم و از خوبی هایش لذت می بریم!»

   دیگری گفت: «از کدام خوبی ها؟؟ همین دلخوشی هایی را میگویی که میان اینهمه سختی برای خود ساخته ایم؟»

اوّلی پاسخ داد: «اگر آن سختی ها نباشند که شیرینی این خوشی ها معلوم نمیشود! یک ماهی که در دریا به دنیا می آید، همانجا زندگی میکند و همانجا می میرد هرگز لذت شنا کردن را درک نمیکند، چون چیزی بجز شنا کردن ندارد. امّا اگر همین ماهی در تور ماهیگیری گرفتار شده و از آب بیرون بیاید، آب شش هایش از آب خالی شوند و باله هایش بی مصرف، و بعد از آن اتّفاقی یا از روی عمد رها شده و دوباره به دریا بازگردد، آن وقت است که می فهمد شنا کردن در دریا یعنی چه!»

دیگری پوزخند سردی زد و گفت: «این حرف های دیکته شده در ذهن تو، فقط دلت را خوش میکند!  به این فکر کن که اصلاً اگر آن ماهی به دنیا نمی آمد، هرگز نیازی به شنا کردن یاحتّی احساس کردن نداشت! نیازی نداشت که دچار دردسر شود تا پس از رهایی از آنچه که دارد لذت ببرد! اصلاً نیازی نداشت که به لذت بردن نیازی داشته باشد، چون اصلاً وجود نداشت!»

اولی پاسخ داد: «به وجود آمدن او که دست خودش نبوده!»

دیگری لبخندی زد و گفت: «مسئله دقیقاً همین جاست! دست خودش نیست! او خودش انتخاب نکرده است که زنده باشد! شاید او راضی نبود به وجود بیاید! او آزاد نبوده تا انتخاب کند!  آیا این بی عدالتی نیست؟

مثل این است که یک موش را بدون اینکه خبر داشته باشد در یک جعبه ی سربسته قرار دهی. داخل جعبه چیزهای خطرناک  برای او بگذاری، همچنین خوراکی هایی مثل خرده های نان، پنیر و... حالا بگویی خب؛ موش تا سه ماه در این جعبه خواهد ماند. در میان خوراکی ها نان را میتواند، امّا خوردن پنیر ممنوع است! اگر در این مدّت این قوانین را رعایت کرد او را آزاد خواهم کرد، امّا اگر نکرد او را به دردناک ترین شکل ممکن مجازات خواهم کرد...!»

   اوّلی حرف او را قطع کرد و گفت: «خب! می بینی؟ خودت حرف خودت را نقض کردی! تو موش را مجبور نکرده ای که پنیر را بخورد، پس او آزاد است که سرنوشتش را انتخاب کند!»

  دیگری که حالا خود را یک فیلسوف یونانی فرض می کرد کمر راست کرد و گفت: «کمی فکر کن! به ابتدای این آزمایش بیندیش! آخر اصلاً چرا باید موش را در آن جعبه حبس کرد که بعد لازم باشد به او اختیار آزاد شدن یا مرگ دردناک را داد؟!»

    اینجا بالاخره این من بودم که حرفش را قطع کرده و پاسخ دادم: «من منظورت را از این قیاس خوب درک کردم. امّا اگر اینجا موش تو همان انسان است، یک جای کار می لنگد! تو موشت را بی دلیل در جعبه حبس میکنی امّا خداوند انسان را به جزای اشتباهش در دنیا حبس کرده است»

  او پرسید:  «به جزای کدام اشتباه؟»

  گفتم: «در ابتدا به انسان آن آزادی نهایی که میگویی داده شد؛ امّا او قدرش را ندانست. کاری که نباید میکرد را کرد و این لذّت از او سلب شد.»

  او پاسخ داد: «تو دو اشتباه بزرگ داری! یکی اینکه به انسان آن لذّت داده شد! اصلاً آیا او خودش میخواست آن آزادی و لذّت به او داده شود که بعد بخواهد آن اتّفاق ها بیفتد؟ اصلاً آیا او خودش دلش میخواست که به وجود بیاید؟ نه!  و دیگر اینکه اگر تمام این چیزهایی که میگویند و میگویی درست باشد، به هرحال این لذّت و فرصت، تنها در اختیار یک انسان قرار گرفت. او بود که فرصتش را از دست داد و در جعبه حبس شد!  پس دیگران چه؟ همین خود تو! آیا تو اوّل آنجا بودی؟ به تو گفتند آن میوه را نخوری و تو خوردی که حالا اینجایی؟ اصلاً به این فکر کرده ای که تو داری تاوان چه جرمی را میدهی؟»

   او حرفش را با این پرسش تمام کرد و به من خیره شد. و اینجا همان جایی بود که من به شدّت عصبانی شده بودم، سر او با صدایی بلند فریاد زدم: «آیا تو با خداوند مشکل داری؟! خودت را در مقام عیب گرفتن به او می بینی؟!»

   شاید این رفتار به عنوان یک روانشناس هرگز نباید از من سر میزد امّا این شخص چیزی فراتر از یک بیمار روانی بود. درست پس از همین جدل بود که من ترسیدم. شاید این دو را اشتباهی نزد من فرستاده بودند. پاسخ به سوالات کفرآمیز آنان خارج از توان یک روانشناس بود. مشکل اساسی هردویشان بی اعتقادی بود. شاید آن دو را باید نزد پیشوایان دینی می فرستادند.

 

     این وضع هر روز ادامه داشت. هرروز و بر سر هر موضوعی، بحث و جدلی میان آن دو بالا می گرفت و تمام دانسته های من در زمینه ی روانشناسی، یارای مقابله با افکار پوچشان را نداشت.

   اوضاع آنقدر بغرنج شده بود که خود من هم کم کم حس می کردم دارم مثل آن ها می شوم.  ترکیبی از هر دوی آن ها!

   آمده بودند معالجه شوند یا مرا هم دیوانه کنند؟!  «دیوانه»! واژه ای که خودم تا به آن روز، همیشه با آن می جنگیدم!  همه ی حمّ و غمّم این بود که کسی بیماران روانی را دیوانه خطاب نکند؛ امّا حالا بجز دیوانه، آن دو را هیچ چیز نمیشد خطاب کرد.

   انگار روند روزهای کاری برای عذاب دادنم کافی نبود که حتّی شب ها، وقتی پس از نیم ساعت یوگا، لباس خواب راحتم را پوشیده و روی تخت خوابم دراز می کشیدم و رمانی کلاسیک برای خواندن برمی گزیدم،  ناگهان در اتاقم باز شده و آن دو وحشیانه به افکار معصومم یورش می بردند و ماجرا ادامه می یافت... .

   این چنین شد که بالاخره یک شب، ورود به اتاق خوابم را برایشان به طور کامل قدغن کردم. بالاخره من بیچاره هم حریم و حقوقی داشتم که می بایست حفظ می شد؛  علاوه بر آن، برای آن ها که هیچ قید و بند اخلاقی یا مذهبی برای خود قائل نبودند، این محدودیت تمرین خوبی بود تا خودشان را کنترل کنند.

   

      گرچه بعد از آن دیگر هیچکدامشان وارد اتاق ممنوعه نشد، امّا به هرحال، جز این، هیچ پیشرفت دیگری در روند درمانشان مشاهده نمیشد؛ تا اینکه درنهایت، هشت روز مانده به پایان یک ماه موعد،  تصمیمی عجیب گرفتم؛

   اینکه خانه را به مدّت یک هفته به آن دو بیمار بسپارم تا بدون دخالت من به یک منطق واحد برای زندگیشان برسند. کمی دور از ذهن و احمقانه به نظر می رسید، امّا این مسئله بارها به من ثابت شده بود. آن دو، دو قطب متضاد بودند. درست مثل هواداران دو تیم بزرگ فوتبال. اگر سعی کنید به این دو هوادار بقبولانید که تعصّب بیش از حدّشان روی تیم های مورد نظرشان بیهوده و حتی مخرّب است، فقط آن دو را بیشتر حسّاس و عصبی کرده اید. جرّ و بحث و جدل میان آن ها هرروز بیشتر خواهد شد و هر وقت آنها به هم بر بخورند اوضاع وخیم تر میشود. امّا اگر این دو نفر دو هم اتاقی باشند و میانشان هیچ کس دیگری نباشد، احتمال دارد که به تدریج پس از پایان هر بازی و فروکش کردن آتش کینه جوییشان، کمی به رفتار هایشان فکر کنند و همین «فکر کردن» می تواند کلید رهایی آن ها باشد!

   این استراتژی فکری من برای معالجه ی آن دو، و یا شاید هم فقط یک بهانه برای خلاص شدن از گذران روزها با آنان بود!

    تنها جایی که برای اقامت به نظرم رسید خانه ی برادرم بود. او چهار سال از من بزرگتر بود. همراه با همسر و دو فرزند سه و هفت ساله اش در گوشه ای دیگر از شهر زندگی می کردند. نقطه ای شلوغ و پر سر و صدا. در یکی از آن نوع محلّه هایی که همسایه ها همه همدیگر را می شناسند و با هم رفت و آمد دارند. این ویژگی ها اگرچه با ذات گوشه گیر من در تضادّ کامل بود امّا به هرحال از اقامت در خانه ی مادربزرگم که دل خوشی از من نداشت بهتر بود. شش روز و نیم را همان جا گذراندم، بدون اینکه طی این مدّت حتی یک بار خبری از خانه ام بگیرم. شش روز و نیم تحمّل سر و صدای بچّه ها، رفت و آمد همسایه ها و گپ و گفت های کهنه با برادرم که در ابتدا اگرچه خوشایند نمی آمد، امّا ناخودآگاه مرا به سمت گذشته هایی می کشید که مدّت ها بود گم شده بودند.

    یاد خاطرات کودکی و خانواده ای که به مرور زمان از هم گسسته شده بود آنقدر ذهن و دلم را به خود مشغول کرده بود که کمتر یاد آن دو بیمار و وظیفه ام درقبالشان میفتادم. امّا به هرحال ظهر روز هفتم بازگشتم. نمیدانستم دقیقاً چه رفتاری باید داشته باشم؛ فقط امیدوار بودم تلاشم بیهوده نبوده باشد.

   به خانه ام رسیدم که پس از مدّت ها، به شکل عجیی برایم از همیشه آشنا تر به نظر می رسید. زنگ در را زدم؛ خراب بود! در زدم، کسی در را باز نکرد. کلید انداخته و وارد شدم، کسی آنجا نبود. فقط یک نامه روی میز ناهارخوری گذاشته بودند.

  نامه را باز کردم و شروع کردم به خواندن. از طرف آن  بیماری بود که زندگی را تنها لذّت می دید:

 

«آن مرد کلافه ام کرده بود. افکارش مسخره بود، برای عشق ارزشی قائل نبود، برای جامعه خطرناک بود. او برای زندگی کردن خلق نشد بود! باید می مُرد، همانطور که خودش هم میخواست... و من او را در رسیدن به آرزویش یاری کردم.

من او را در همان اتاقی که ورودمان را به آن ممنوع کرده بودید کشتم.

   حالا روحم آزرده شده است. من انسانی را کشته ام! پس به تاوان این گناه تصمیم گرفته ام برای همیشه خودم را در همان اتاق حبس کنم. لطفاًمزاحمم نشوید.»

 

   وحشت زده و گیج شده بودم؛ آیا حقیقت داشت؟؟ با سرعت به سمت اتاق خوابم شتافتم.

در را باز کردم....

کف اتاق همان مرد لذّت گرا را دیدم که روی زمین افتاده و خنجری در قلبش فرو رفته بود، همانی که برایم این نامه را نوشته بود! امّا هیچ اثری از آن مرد دیگر نبود. از شدّت وحشت، نامه از دستم روی جسد افتاد.

  بدون اینکه تغییردیگری در صحنه ایجاد کنم به سمت تلفن شتافته و به پلیس گزارش یک قتل را دادم.

سردرگم شده بودم و به شدّت می ترسیدم. به اتاق خواب برگشتم تا بار دیگر صحنه را ببینم؛ در اتاق را باز کردم امّا...

اینبار روی زمین هیچ خبری نبود! آن جنازه ی محبوس همراه با نامه اش، ناپدید شده بود.

    هیچ معلوم نبود چه اتّفاقی افتاده است!  باید موضوع را به اطّلاع بیمارستان می رساندم. باز به سمت تلفن شتافته و با بیمارستان تماس گرفتم.

   آنها گفتند هرگز کسی را برای معالجه به خانه ی من اعزام نکرده اند... .



آن دو

از مجموعه داستان کوتاه دیکتاتور من

آریا. ا. صلاحی

   

نظرات  (۱)

بعد از چند بار خواندن فقط : بی نظیر بود مخصوصا مکالمات دو دیوانه! یه جورایی من حاصل مخرج مشترک افکارشونم!!! ___________________________ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ ، ﺗﻪ ﻧﺸﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ !!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">