در خودم گم شده ام، دست و دلم نیست به کار
تو نباشی، من و دست و دل و کارم به چه کار؟
مثل من، لک زده لب های تو را فنجانم
دست برداشته انگیزه و شور از جانم
همه دلواپس حالم شده و... بی خواب اند
در خودم گم شده ام، در تو مرا می یابند
تو همانی که همه عمر مرا «غم» بودی
هر زمان خواستمَت، از بغلم کم بودی
نیستی، حالِ خوشم نیست، دلم غمگین است
صد و یک سال دگر هم بروَد، باز اینست
گُل نیلوفر دنیای منِ مُردابی،
دور از این برکه ی دیوانه کجا می خوابی؟
تا نشستم کمی از حال خودم بنویسم
دیدم از اشک و عرق، تا سر و پا را خیسم
کاغذِ خسته به من بودنِ روحم شک کرد
جای هر «من» که زبان گفت، قلم «تو» حک کرد
در خودم گم شده ام،
دست و دلم نیست به کار...
آریا صلاحی
۳ نظر
۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۵