ابتدا ذهنت شروع میکند به سوال پرسیدن از خودش؛
«چرا که نه؟ ... چرا اینطور؟ ... چرا آنطور نه؟ ... چه کسی گفته که...؟»
پرسش هایی که مثل بغض فرو می دهی
چون از ابرازشان می ترسی
و همین ها غدّه ای می شوند بزرگ، ناشی از عقده های کوچک
بعدها به خودت جرئت می دهی با کسانی که فکر میکنی شبیه توأند هم کلام شوی
بعدها که می بینی تعدادتان کم نیست، شهامتت برای ابراز بیشتر می شود،
تا جایی که به تز دادن در فضای مجازی می انجامد... .
ذهنت تو را به خیلی از باورهای گذشته ات بدبین می کند
مدّتی تنها به دنبال یافتن جواب منطقی برایشان هستی
همین می شود که با کمی «کمی... کمی...» مطالعه،
و بعد هم فلسفه بافی های خودت
شروع می کنی به توجیه خودت
و رفتارت
و کارهایت...
این همان مرحله ایست که دست میزنی به گلچین کردن باورهایت
برای هرکدامشان که وابستگی داری منطق می یابی،
و هرکدام هم که به مزاجت خوش نمی آید،
یا برایت دست و پاگیر است را به باد سخره می گرفته و حذف می کنی...
مدّتی که می گذرد،
می بینی، نه!
باز هم با عقل جور در نمی آید...
مشکوک می شوی به همه چیز... و بیزار از همه چیز...
آن وقت است که می گویی؛ هیچ چیز درست نیست،
درست و غلطی وجود ندارد،
هیچ چیز وجود ندارد،
پوچی...
درست همینجاست که بدبین می شوی به هرکه آن باورها را به خوردت داده بود
به هرکه آن باورها را دارد...
و این؛ سرآغاز لجاجت است با هرچه که آن ها دارند،
از هرچه که کوچکترین ارتباطی با آن ها داشته باشد متنفّر می شوی...
عاشق هرچیزی می شوی که بر «ضدّ» آن هاست
«هرچیزی»...!
حالا به «هرشکلی» که می خواهد باشد...
درناخودآگاه، برایت مهم تنها «ضدّیت» است؛ ناشی از «لجاجت»
در خودآگاه فکر میکنی؛ «منطق»
از چهارچوب ها بیزار می شوی
چرا که دنیای آن ها را دنیای چهارچوب می بینی
و مدام دم از «آزادی» می زنی...
آزادی ای که حتّی خودت هم به مفهومش شک داری،
و به «پیشرفت»
و مفهومش...
زشت و زیبا در نظرت عوض شده اند،
همه چیز برایت مفهوم دیگری دارد،
و آن مفهوم دیگر – تنها – معکوسِ مفهوم باور قبلی خود توست... نه حقیقت!
با خودت می پنداری، حالا که باورهایت حقیقت نداشته اند،
پس بی شک «حقیقت» یعنی هرچه که مخالف آن ها باشد...
حالا دلت می خواهد چیزی را بخوانی؛ که گذشته ات را نقض کند
چیزی را بشنوی؛ که گذشته ات را سرکوب کند
چیزی را ببینی؛ که کوچکترین شباهتی به گذشته ات نداشته باشد...
این مثل اینست که از کودکی به تو گفته باشند؛ «ماست قرمز است»
بعد خودت درک کنی که قرمز نیست!
آن وقت هرکس که بگوید؛ «ماست آبی است» اسطوره ات می شود،
می شوی روشنفکر،
می شود دانای کُل...
و آن ها هم که می گفتند قرمز است؛ مشتی عقب مانده ی کوتاه فکر
حالا آن عقب مانده حتّی اگر بگوید زمین گرد است،
و این روشنفکر بگوید مستطیل
تو می گویی مستطیل است
«زمین مستطیل است!» «به یک چیز جدید فکر کنید...»
«خودتان را از بند باورهای قدیمی و کرم خورده که می گفتند گرد است رها کنید...»
«تازه ببینید... متفاوت بیندیشید...
زمین، مستطیل است...»
حتّی یک لحظه هم شک نمی کنی که اصلاً ماست، شاید سیاه باشد،
شاید زرد
خدا را چه دیدی؟
شاید هم سفید...
__________________________________________
بخشی از متن «مرگنامه ی یک مرد نمُرده» / آریا. ا. صلاحی