یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ا» ثبت شده است

 

ابتدا ذهنت شروع میکند به سوال پرسیدن از خودش؛

«چرا که نه؟ ... چرا اینطور؟ ... چرا آنطور نه؟ ... چه کسی گفته که...؟»

پرسش هایی که مثل بغض فرو می دهی

چون از ابرازشان می ترسی

و همین ها غدّه ای می شوند بزرگ، ناشی از عقده های کوچک

بعدها به خودت جرئت می دهی با کسانی که فکر میکنی شبیه توأند هم کلام شوی

بعدها که می بینی تعدادتان کم نیست، شهامتت برای ابراز بیشتر می شود،

تا جایی که به تز دادن در فضای مجازی می انجامد... .

 

ذهنت تو را به خیلی از باورهای گذشته ات بدبین می کند

مدّتی تنها به دنبال یافتن جواب منطقی برایشان هستی

همین می شود که با کمی «کمی... کمی...» مطالعه،

و بعد هم فلسفه بافی های خودت

شروع می کنی به توجیه خودت

و رفتارت

و کارهایت...

این همان مرحله ایست که دست میزنی به گلچین کردن باورهایت

برای هرکدامشان که وابستگی داری منطق می یابی،

و هرکدام هم که به مزاجت خوش نمی آید،

یا برایت دست و پاگیر است را به باد سخره می گرفته و حذف می کنی...

 

مدّتی که می گذرد،

می بینی، نه!

باز هم با عقل جور در نمی آید...

مشکوک می شوی به همه چیز... و بیزار از همه چیز...

آن وقت است که می گویی؛ هیچ چیز درست نیست،

درست و غلطی وجود ندارد،

هیچ چیز وجود ندارد،

پوچی...

 

درست همینجاست که بدبین می شوی به هرکه آن باورها را به خوردت داده بود

به هرکه آن باورها را دارد...

و این؛ سرآغاز لجاجت است با هرچه که آن ها دارند،

از هرچه که کوچکترین ارتباطی با آن ها داشته باشد متنفّر می شوی...

عاشق هرچیزی می شوی که بر «ضدّ» آن هاست

«هرچیزی»...!

حالا به «هرشکلی» که می خواهد باشد...

درناخودآگاه، برایت مهم تنها «ضدّیت» است؛ ناشی از «لجاجت»

در خودآگاه فکر میکنی؛ «منطق»

 

از چهارچوب ها بیزار می شوی

چرا که دنیای آن ها را دنیای چهارچوب می بینی

و مدام دم از «آزادی» می زنی...

آزادی ای که حتّی خودت هم به مفهومش شک داری،

و به «پیشرفت»

و مفهومش...

 

زشت و زیبا در نظرت عوض شده اند،

همه چیز برایت مفهوم دیگری دارد،

و آن مفهوم دیگر – تنها – معکوسِ مفهوم باور قبلی خود توست... نه حقیقت!

 

با خودت می پنداری، حالا که باورهایت حقیقت نداشته اند،

پس بی شک «حقیقت» یعنی هرچه که مخالف آن ها باشد...

 

حالا دلت می خواهد چیزی را بخوانی؛ که گذشته ات را نقض کند

چیزی را بشنوی؛ که گذشته ات را سرکوب کند

چیزی را ببینی؛ که کوچکترین شباهتی به گذشته ات نداشته باشد...

 

این مثل اینست که از کودکی به تو گفته باشند؛ «ماست قرمز است»

بعد خودت درک کنی که قرمز نیست!

آن وقت هرکس که بگوید؛ «ماست آبی است» اسطوره ات می شود،

می شوی روشنفکر،

می شود دانای کُل...

و آن ها هم که می گفتند قرمز است؛ مشتی عقب مانده ی کوتاه فکر

حالا آن عقب مانده حتّی اگر بگوید زمین گرد است،

و این روشنفکر بگوید مستطیل

تو می گویی مستطیل است

«زمین مستطیل است!» «به یک چیز جدید فکر کنید...»

«خودتان را از بند باورهای قدیمی و کرم خورده که می گفتند گرد است رها کنید...»

«تازه ببینید... متفاوت بیندیشید...

زمین، مستطیل است...»

 

حتّی یک لحظه هم شک نمی کنی که اصلاً ماست، شاید سیاه باشد،

شاید زرد

خدا را چه دیدی؟

شاید هم سفید...

 

 

__________________________________________

بخشی از متن «مرگنامه ی یک مرد نمُرده» / آریا. ا. صلاحی

 

 

 

 

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۳ ، ۰۷:۲۵

 

عقرب شده ام در قمرت، بلکه بترسی

یا نیش زنم عقربه را، ساعت رفتن

رفتی و جهانم، همه محدود به من شد

با اینهمه «من» بعد تو باید چه کنم، من...؟

 

آریا. ا. صلاحی

۱ نظر ۰۳ آذر ۹۳ ، ۰۷:۵۹

 

هِی راهمان را رو به طوفان باز کردی

با هر خیابان، کوچه ی بن بست دادی

من میروم، تنهائی ات را عادتت کن

هرگز نمی فهمی که را از دست دادی...

 

(آریا / آبان 93)

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۷

هجوم مغول به ایران 

  

خواب دنیا عمیق تر شده است

روز و شب، دشمنان هم شده اند

دوستانّ پلید، بسیارند

دشمنانِ درست، کم شده اند

 

شهر فانوس های خاموش است

عرشه را ناخدا نمی پاید

بادبان را رها کن و بپذیر

هر طرف را که باد می آید

 

تا زمان بر مُراد می چرخد

از گناهان کرده ات، بگریز

کفتران، رامِ دام های توأند

هرکجا ممکن است، دانه بریز

 

دست و پای درخت، کوتاه ست

خشک کن ریشه های پیچان را

جنگل خسته ای نصیبت شد

پاره کن هر گلوی بی جان را

 

پاره کن، هیچ کس حریفت نیست

شاه جنگل تویی و ما برّه

این قلمرو تمامش از خود توست

رود تا رود، درّه تا درّه

 

هرکجا را که چشم می بیند

در مقامت بزرگ خواهد شد

آن زمین مقدّس شیران

جای پاهای «گرگ» خواهد شد

 

«عاشقی» کار گوسفندان و...

«عشق بازی» خرافه خواهد شد

«شعــر»؛ این معجزات بی پایان

حرف های اضافه خواهد شد

 

مردِ «دل»، عرصه را که خالی کرد

منطق از ابتذال می آید

هرکجا «شیر» لاشه را ول کرد

بوی گند «شغال» می آید

 

بوی گندِ شغال می آید

آوخ... جنگل! چه بر سرت آمد

سکّه بنداز؛ شیر یا تـهِ خط

عاقبت، روی دیگرت آمد...

 

 

......

شیرشاه / آریا. ا. صلاحی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۳:۳۶

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

در خودم زندگی نمی کردم

داغ بودم، وَ باز می لرزاند

خاطرات کسی مرا هر دم

 

کس «تو» بودی که آمدی تنها

ساکن این کویر غم باشی

زخمی سرنوشت خود بودم

قول دادی نمک نمی پاشی

 

عین جادوگران بدطینت

سیب سرخ از لبانت آوردی

از همان گوشه که نمی دیدم

چشم تا گوش، غارتم کردی

 

بادِبان دست باد ها افتاد

دل به دریای دامنت دادم

لای امواج عادتت غرق و...

از جهان دو چشمت افتادم

 

قلعه ی صدهزار افسانه

بعد از این اتّفاق ویران شد

خاطراتت؛ سپاه چنگیز و...

این دل بی سپاه؛ ایران شد

 

پایتختت؛ دل سیاهت بود

فتح «دل» ارزنی نمی ارزید

تاختی نقطه ضعف هایم را

هر ستون از بدن که می لرزید

 

گفته بودم که آخرین شعر است

ساده بودم که فکر می کردم؛

واژه ها دست ماست، می میرد

در کنار شعار ها، دردم

 

شمع بودی، پدر بسوزانی

پَر نیامد به من که من هیچم

پیله کردی که کرم تر بشوم؟

بعد از این در خودم نمی پیچم

 

تو غروب طلوع های منی

هرچه رِشتیـم، پنبه خواهی کرد

من زمینی و خاک، امّا تو

آسمان را رها نخواهی کرد

 

می روم بعد از این خودم باشم

یک نفر قدّ ِ آرزوهایش

تحفه ی عاشقی برای خودت

با تمام «چرا» و «امّا»ـیش

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

قهوه ای را که ریختی در من

از همان شعله های گرم اجاق

آتش افتاد در من و خِرمن

 

قلّه ی قاف بودم و تــودار

پر غرور و بلند و بی صاحب

معبدم را ندیده بود أحَدی

ای هم اوّل، هم آخرین راهب

 

می سپارم تو را به دست خودت

فتح «دل» ارزنی نمی ارزد

مُرده ای لابه لای افکارم

ای خدایت تو را بیامرزد...

 

...........

غارت / آریا. ا. صلاحی

 

۱ نظر ۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۷:۵۸