مجموعه غزل
«این کتاب را برعکس بخوانید» آریا صلاحی
بزودی از نشر مایا...
دنیا بجز ملال برایم نداشته ست
جز قهر و قیل و قال برایم نداشته ست
باغی که در سرم به کمالش رسیده بود
جز میوه های کال برایم نداشته ست
این شهر صحنه های پر از درد و دود و داد
جز زجر و ابتذال برایم نداشته ست
او مهره مار تخس خیابان و مارِ من
جز خیز و خط و خال برایم نداشته ست
دنیای آب و تاب و تب و ترس و تشنگی
جز جبر و احتمال برایم نداشته ست
بدنام لذّت مِی ناخورده ام، و شعر
جز «تا» و «لام» و «ذال» برایم نداشته ست
من را خدا برای سقوط آفریده است
وقتی که پرّ و بال برایم نداشته ست
لبریز ناله های نیازم، ولی خدا
غیر از لبانِ لال برایم نداشته ست
#آریا_صلاحی
8/ تیر/96
ای ماهی آزاد دریایی
من شاعری از آن ورِ دشتم
حالا پس از سی قرن بی شعری
با حرف های تلخ برگشتم
می دیدمت یک عمر از ساحل
چشمت به ماه و غرق در آبی
آن اشک های حل شده در آب
یعنی که امشب هم نمی خوابی
دور و بَرت از گوشماهی پُر
گوشی برای حرف ماهی نیست
یعنی برای زندگی کردن
جز کوسه بودن، هیچ راهی نیست
باور نکن دستانِ یاری را
این کِرم های رخنه در قلّاب
تا یک قدم نزدیک تر باشی
می گیردَت از آب و تاب و خواب
من می شناسم این حوالی را
دریا برای تو خطر دارد
شرحش دهم سر درد می گیری
عشق این طرف ها دردسر دارد
کِی ماهتابَت می شود ماهی؟
چون یار شد با کوسه ای دیگر
باور نکن از عشق می گویند
لب های خیس از بوسه ای دیگر
یک تُنگِ تَنگ شیشه ای تا مرگ
باید از این بیهودگی در رفت
جای توی مهجور و عاشق نیست
دریای آلوده به تور و نفت
آرام باش آرام و بی حرکت
مغرور شو، مغرور امّا خوب
تا می شود دوری کن از تَن ها
این تُنگ های فاسد و معیوب
حالا پس از این هرکه پیش آمد
باید به رویش چشم ها را بست
این طعمه زیر تور خوابیده
پشت سر هر مزد، منّت هست....
#آریا_صلاحی
28/12/95
پریشانم، شبیه زلف های وحشی ات در باد
شبیه پیکر ایران، پس از فتحش به دست ماد
غرورم جای خود امّا، چنین انکار ممکن نیست:
که این کشور پس از عاشق شدن، در دست تو افتاد
ندارم دلهره در جان ویرانم که می دانم
تو چون کوروش، اگر غارت کنی، خود می کنی آباد
مریضم یا فراموشی گرفتم؟ اصل خود را هم...
نمی دانم که بودم قبل تو، کو؟ کی؟ کجا؟! ای داد
چنان گم گشته ام در تو که حتّی پای هر امضا
زِ یادم می رود نام خودم را بعدِ حرف «صاد»
درونم دردِ شیرینیست، پرسیدم چه طاعونیست؟
و دکتر گفت؛ عشق واقعی از نوع خیلی حاد
و سعدی خوب می دانست، حافظ خوب می فهمید؛
من از روزی که در بند تو افتادم، شدم آزاد...
آریا صلاحی
19/آبان/95خورشیدی
آشوبِ شهر عشق و خداوند شورشی
خواهان وعده های تو شد روحِ جنبشی
یک لشکر سیاه به سر، سمتم آمدی
هر زلف، پادگانی و هر تار، ارتشی
گندم بهانه بود که با هم خطر کنیم
دنیا بدون تو که نمی داشت ارزشی
آن ها بر آن شدند که دیگر نبینمت
دیگر نبینمت؟؟ چه خیالی! چه خواهشی!
من تیشه تیشه غزل می شوم، ولی
کورم کنند کاش... نبینم چه می کِشی
من خط به خط، غزل به غزل، صبر می کنم
کاری نمی کنم، که نبینی تو رنجشی
نیلوفری بمان به گمانم که من هنوز
مُرداب پیری ام که به آغوش می کشی
آریا صلاحی
بهار 95
هربار می رفتی، کسی می باخت
هربار می رفتی، کسی می مُرد
می خواست با دنیا بسازد، حیف
حالش از این عالَم، بهم می خورد
اینجا کسی در سردی دنیاش
تحلیل رفته، منقبض می شد
یک گونه ی نادر که بی علّت
هربار رفتی، منقرض می شد
خود را درون من، تماشا کن
آیینه ام، هرچند لک دارم
دنیای بعد از تو که چیزی نیست
دیگر خودم را نیز شک دارم
آنجا که باید مغزِ من می بود
آغوش دلگیرِ جنونم بود
چیزی که در این سینه می جنبید
بیگانه با پمپاژِ خونم بود
یک عمر، سربارِ خودم بودم
بار اضافی، روی دوش عشق
«دیگر نمیخواهم!» نشد امّا
حالی کنم این را به گوشِ عشق
بی همسفر، راه خودش را رفت
هرچند در بیراه، دیدی نیست
عادت به این بیهودگی دارم
تنهائی ام، چیز جدیدی نیست
تنهائی اش، شیرین تر از این هاست
وقتی «مگس» دورش فراوان است
می خواهد آن باشد که می خواهد
حوّاست او، حوّا هم «انسان» است
دنیای او در ساحل و دریا
دنیای من در دفتر و خودکار
دنیای من یعنی که شب تا صبح؛
تکرارِ یک تکرار در تکرار
گُل های نیلوفر، درونم مُرد
مفهومی از مرداب می گیرم
یک عکس بی حرکت، کنار طاق
دارم خودم را قاب می گیرم
گفتم برایم مُرده ای دیگر
گفتم، ولی باور نمی کردم
از پای خود افتاده ام، امّا
از روی حرفم بر نمی گردم
از روی حرفم بر نمی گردم
مفهومِ دنیایم، خداحافظ
با خاطری آسوده ترکم کن
سمتت نمی آیم، خداحافظ...
آریا صلاحی
من هم زمانی «بهترین» بودم
در کودکی های خودم، خوشحال
هرچند ما را نسخه پیچیدند
در ظاهر امّا دستِ کم، خوشحال
هی قصّه می پرداختم با خود
گاهی اگر هم غصّه می خوردم
ناراحتی های بزرگم را
با وعده ای از یاد می بردم
آن قلکی که می شکست از عمد
تنها دلیل تنگدستی بود
تنها خیانت های ممکن هم
لو دادن آنچه شکستی بود
تا شعله ای روشن کنم، دزدِ...
کبریت های بی خطر بودم
دلخوش به از آتش پریدن ها
از حال دنیا، بی خبر بودم
امّا «زمان» مفهومِ بی رحمی ست!
آموزگارِ بد سرشتی هاست
«دنیا» جهنّم واره ی پوچیست
گهواره ی مرگِ بهشتی هاست
روزی که از دستان من دزدید
«دزد عروسک ها» عروسک را
وقتی حریف حکم بازی ها
قاپید از دستان من «تک» را
آن گوسفندی که خودم بودم
هم گلّه ی دنیای گرگان شد
آن کودکِ معصومِ تا آن روز
مقهور دنیای بزرگان شد
قانون جنگل را همان اوّل
از پنجه های «دوست» فهمیدم
هر «مرد» را یک دشمن نامرد
«زن» را به چشم طعمه می دیدم
دیگر معلّم «آفرین» ننوشت
از آخرین انشا که دلخور شد
آخر، جهانِ دفتر مشقم
از خط خطی های قلم، پُر شد:
صددانه یاغی، فکر آشوب اند
وقتی «شهید» اینجا نمی میرد
زیر درختی خشک، می پوسیم
«کبری» اگر تصمیم می گیرد
دهقان! فداکاری نکن دیگر
لختِ تنت را زیر خواهد کرد
پترُس! به انگشتت قسم، این سد
آخر تو را هم پیر خواهد کرد
ما، لاکپشتِ برکه ی خشکیم
قحطی بزودی، فاز می گیرد
چیزی نگویی زنده می مانی
لب وا کنی «پرواز» می میرد
حالا که جان مرگ، شیرین است
تا می شود «موری» میازاریم
ما «شیر» ها را سر کشیدیم و...
روباه های دست و پا داریم
تکلیف امشب نیز روخوانی ست
تکرارِ این بیهودگی ها را
صدبار این را رونویسی کن:
«روباه» می خواهد جهان، ما را...
کودکی ها/ آریا صلاحی
منم آن کس که خو کردهَ ست با خوی اراذل ها
تویی آن قطعه ی گمگشته از دنیای پازل ها
تو هرحرفت حساب و من، حسابی غرق در احساس
همیشه جنگ می افتد، میان «عقل» با دل ها
من از هر بحث اعشاری که می کردیم می ترسم
که حلّ مسئله سهل است امّا، تف به حاصل ها
من و تو خِشت مان را بد بنا کردیم از اوّل
و یا شاید «خدا» ناخالصی افزوده بر گِل ها
یقیناً «عشق» گردابیست، کارش جز خرابی نیست
کجا دیدی که برگردانده کشتی را به ساحل ها؟
ازین پس من به هر احساسِ لاکردار، مشکوکم
«که عشق آسان نمود اوّل، .............................. »
آریا صلاحی/ مشکل ها
با اینکه هنوز از تو، صد خاطره در سر بود
اندازه ی این نفرت، از عشق، قوی تر بود
همزاد مترسک ها، محدود به پایی سُست
من شعر نمی گویم، این درد دلم با توست
من شعر نمی گویم، یک بار مرا بشنو
دردی که به در گفتم، دیوار! مرا بشنو
من دل، تو خودِ منطق، من شعر، تو شب گردی
تو رفتی و من در گیر، درگیر که برگردی
ای دشمن فردایم، معشوقه ی دیروزی
آتش که نمی دانم، در پای که می سوزی
می خواستمت زیرا ، تو خواستنی بودی
دیروز خودت بودی ، امروز فقط دودی
حالا که تو ناراضی، گور پدر راضی
بشنو که تو هم روزی، می بازی از این بازی
یک روز دلت چون من، لک می زند و دیر است
تنهائی بعد از عشق، دردیست که واگیر است
یک روز که برگردی، سوی هوسی دیگر
می بینی ام این اطراف، درگیر کسی دیگر
می آیی و می بینی، آن کوه که کندی نیست
چیزی که عوض دارد، جای گله مندی نیست...
آریا صلاحی
از امروز، یک روح یاغی شدم
که از جسم و جان تو خواهد گریخت
تنَت طعمه ی هرزه گان می شود
به تاوان آن آبرویی که ریخت
من از هرکه هم نام تو، می بُرم
و از هرچه از توست، دل می کنَم
برو با همان ها که جانِ تو أند
چه می خواهی از جان این بی جَنم؟
چه می خواهی از جان من، روح مرگ؟
عذاب شب اوّل قبلِ قبر
منم کودک کندذهن کلاس
تویی حلّ مشکل ترین درس جبر
جوابی که هرگز نخواهی رسید
سوالی که در ذهنمان نقش بست
که بین من و تو، در این رابطه
چه کس زودتر عهد خود را شکست
کجا، کِی، چرا دل بُریدی ز من؟
که نفرت به دیوار آویختی
کجا از تنت روی گردان شدم
که با هرکه شد، روی هم ریختی
کجا دیر کردم برای نجات
که این غدّه اینقدر بدخیم شد
کجا بحث مان هسته ای می نمود
که لب از لبِ بوسه تحریم شد
مگر تا کجا خاطرت بال زد
که از جفت پیرت، جدا مانده ای؟
مگر چند نوبت به خاکی زدیم
که از مانده ی راه، وامانده ای
کجا قید کردیم در عهدمان
که هرجا دلت را زدم، رد شوی
عجیب است! خود دین عشق آوری
خودت هم در این کیش، مُرتد شوی
«کجا» های بی رحم را بی خیال
برو ای پری روی هرجائی ام
نه دیگر امیدی به برگشتن است
نه دیگر مهم است تنهائی ام
از امروز، یک روح یاغی شدم
دگر مرد رویای تو نیستم
که در شوق شیرینی بوسه ای
به امّید لب های تو نیستم
خودم ختم این ماجرایم، نخواه
برایم تو هم صحنه سازی کنی
به بازی گرفتی غرور مرا
که با دیگران، عشق بازی کنی
برو عشوه را جای دیگر بریز
درِ این دکان، تا ابد کرکره َست
همان ها که در خاطرت آرزوست
برای من کهنه تر، خاطره َست...
آریا صلاحی