(follow
your dreams)
"رویاهایت
را دنبال کن"
عبارت
دوست داشتنی و شیرینی است؛
امّا چقدر
با واقعیت زمخت و بی رحم دنیایی که ناچاری در آن نفس بکشی فاصله دارد... .
بعضی ها رویاهای
بزرگی دارند. انتظارات بزرگی دارند.
امّا در عین حال با واقعیت زندگیشان تطابق
دارد و قابل دسترسی است.
امّا
رویای زندگی من، ثروت بی کران، شهرت ماندگار و جهان را تحت تاثیر قرار دادن،
یک
شغل پرهیاهو و دهان پرکن، یک خانه ی قصر مانند، اتوموبیل های میلیونی و سفرهای
میلیاردی نبود...
من بخش
عظیمی از خودم را در کودکی هایم جا گذاشته ام.
هر روز
همان رگه های کهنسال اعتقادات «شوالیه ی شرقی» را در خودم می بینم.
من بزرگ
شدم، زندگی کردم و همراه شدم تا ببینم
که پسران
چطور دیوانه وار، محسور مدل های جدید خودرویی در خیابان می شوند؛
و دختران
چگونه شیفته ی درخشش طلای پشت ویترین ها؛
تا ببینم
که چطور هدف زندگی مردان، سیر کردن شکم فرزندانشان
و سپس دنبال
کردن فوتبال می شود؛
و هدف
زندگی زنان، زندگی فرزندانشان و بس.
تا ببینم
که چطور پیران با درد حسرت و افسوس آرزوی کودکی ها یشان را می کنند...
و «خودم»
را ببینم،
که چطور
بی تفاوت، کانال پخش فوتبال را عوض می کنم،
و چطور بی
تفاوت از کنار خودروهای پارک شده در خیابان می گذرم،
امّا هنوز
هم یک «بازی فکری» پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی پاهایم را سست می کند
و کودکی
زنجیر شده در انتهای سیاهچال قلبم را وحشی... .
می بینم
که در نظر این کودک، زندگی دوران بزرگسالی، تکرار بیهوده ی روزمرگی است.
زندگی خوک
مانندِ برخیز و نان و آب گیر بیاور، بخور و سپس بخواب برای یک روز دیگر مانند همین...
.
بیهودگی
یک انتظار مبهم است برای رسیدن به واقعیتی که خودت خلقش می کنی
و تلف
کردن زمانی است که اصلاً گذشتن یا نگذشتنش تفاوتی ندارد... .
آدمی
مجبور به اشتغال است.
برخی که
آرزوهایشان معقول و هماهنگ با زمان-جای زندگی شان است، دنبال آن می روند،
و
آرزوهایشان نیز در سایه ی کارشان تحقّق می یابد؛
برخی دیگر
امّا ناچارند ابزاری شوند بی روح،
برای
چرخاندن چرخ جهانی که خود از آن هیچ سودی نمی برند.
ناچارند
به قتل آرزوهایشان... .
می خوانم،
می نویسم، می کِشم، می بینم، می روم، می مانم، امّا...
در آخر
باز هم هیچ چیز نمی تواند رنج بیهودگی تکرار زندگی را از خاطرم بیرون کند؛
مگر آن
زمان که نامعقولانه، دست از تمام این ها می کشم،
تا با
بیهودگی تمام، مشغول عادت کودکی هایم شوم:
مشغول
طرّاحی یک بازی «فکری»
می بینم
این تنها چیزی است که حقیقتاً تمام وجودم را تسخیر می کند
و به جهان
بی معنایم، رنگ و لعاب «معنا» می پاشد...
می بینم
که این، پادزهری است، حتّی قوی تر از «نوشتن»
آن گاه
است که می گویم:
پس شغل مورد
علاقه ی من این است، و نه چیزی دیگر
طرّاح
بازی فکری
یا شاید
صاحب یک مغازه ی کوچک بازی های فکری،
آرام و بی
حاشیه، در گوشه ی خلوتی از یک شهر...
افسوس که
دوران بازی های فکری به سر رسیده است... .
افسوس که من
جزء آن
دسته ی دوّم ام... .
آریا
صلاحی/
مقدمه ای بر شعر «کودکی ها»
دوازده
خردادماه هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی