باور نمی کنم که وفادار نیستی
باور نمی کنم که کنارم نمانده ای
روحی که در بهشت وجود تو جان گرفت
با دست خود به عمق جهنّم کشانده ای
باور نمی کنم که بخواهم بدون تو
یک عمر را کنار کسی مُردگی کنم
من را زمان زندگی ام دیده ای، ولی
دیگر نمانده ای که ببینی چه میکنم
با اینکه کافرم، وَ دعایم قبول نیست
اسم تو را میان دعا ذکر می کنم
گفتی برای من، «تو» شُمایی از این به بعد
گاهی هنوز هم به «شما» فکر می کنم
در سینه ای که مَدفن دردی به نام توست
قلبی که در جفات، زمانی شکست، نیست
پُر کرده اند خاطره هایت اتاق را
جایی برای آنکه بجای تو هست، نیست
دیشب شنیده ام که شنیدند: می روی
انگار «عشق» بدون حواشی نمی شود
باور نمی کنم زِ خیالم سفر کنی
اصلاً نمی شود که نباشی، نمی شود... .
آریا صلاحی
۳ نظر
۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵