من مانده ام و یک سر آشوب ز تب
با مسئله ای، حل شده در قرصِ عصب
حالا که شب از «ستاره» هم خورد رکب
هر شعله، خیانت چراغ است به شب
با پستی دنیای پس از تو چه کنم؟
با مستیِ شعرواره ی نو چه کنم؟
یک گوشه خدا و همه جا شیطان هست
گندم که نبود، می دهد جو، چه کنم؟
بعد از تو خطاکار ترین انسانم
بعد از تو خطرناک ترین حیوانم
من مومم و روزگار، دستش در کار
هرطور که شکل می دهد، می مانم
اینجا همه قلعه اند، من سربازم
اینجا همه بُرده اند، من می بازم
حالا که تمام دشمنان دوست شدند
ناچار، به احساس خودم می تازم
با لشکر تشنه ی به خونم چه کنم؟
با کوه بلند بیستونم چی کنم؟
شیرین که شکست عهد خود را رد شد
فرهاد که مُرد... با جنونم چه کنم؟
از چشمه ی جاودان لعلت خوردم
در جان من افتاد ولی، پیری هم
هرکار که برنیامد از دستانت
از دست خدایان اساطیری هم...
با «مِهر» نشستم و از «آذر» گفتم
یک «بندهش» جدید، از سر گفتم
زرتشت شدم، ولی به جای «مزدا»
از چشم همیشه مانده بر در گفتم
در دین «خدای عشق» در می آیی؟
اصلاً تو خدا باش دگر! می آیی؟
من مرد همیشه بی قرار و تو صبور
ای حوصله ی زیاد، سر می آیی؟
آنجا که کسی نیست، سرت مشغول است
اینجا همه هستند، ولی تنهایم
یک روز میاید که شبیه تو شوم
یه روز میاید؛ به خودم می آیم...
.......................................
آریا. ا. صلاحی / آذر / 93