من هم زمانی «بهترین» بودم
در کودکی های خودم، خوشحال
هرچند ما را نسخه پیچیدند
در ظاهر امّا دستِ کم، خوشحال
هی قصّه می پرداختم با خود
گاهی اگر هم غصّه می خوردم
ناراحتی های بزرگم را
با وعده ای از یاد می بردم
آن قلکی که می شکست از عمد
تنها دلیل تنگدستی بود
تنها خیانت های ممکن هم
لو دادن آنچه شکستی بود
تا شعله ای روشن کنم، دزدِ...
کبریت های بی خطر بودم
دلخوش به از آتش پریدن ها
از حال دنیا، بی خبر بودم
امّا «زمان» مفهومِ بی رحمی ست!
آموزگارِ بد سرشتی هاست
«دنیا» جهنّم واره ی پوچیست
گهواره ی مرگِ بهشتی هاست
روزی که از دستان من دزدید
«دزد عروسک ها» عروسک را
وقتی حریف حکم بازی ها
قاپید از دستان من «تک» را
آن گوسفندی که خودم بودم
هم گلّه ی دنیای گرگان شد
آن کودکِ معصومِ تا آن روز
مقهور دنیای بزرگان شد
قانون جنگل را همان اوّل
از پنجه های «دوست» فهمیدم
هر «مرد» را یک دشمن نامرد
«زن» را به چشم طعمه می دیدم
دیگر معلّم «آفرین» ننوشت
از آخرین انشا که دلخور شد
آخر، جهانِ دفتر مشقم
از خط خطی های قلم، پُر شد:
صددانه یاغی، فکر آشوب اند
وقتی «شهید» اینجا نمی میرد
زیر درختی خشک، می پوسیم
«کبری» اگر تصمیم می گیرد
دهقان! فداکاری نکن دیگر
لختِ تنت را زیر خواهد کرد
پترُس! به انگشتت قسم، این سد
آخر تو را هم پیر خواهد کرد
ما، لاکپشتِ برکه ی خشکیم
قحطی بزودی، فاز می گیرد
چیزی نگویی زنده می مانی
لب وا کنی «پرواز» می میرد
حالا که جان مرگ، شیرین است
تا می شود «موری» میازاریم
ما «شیر» ها را سر کشیدیم و...
روباه های دست و پا داریم
تکلیف امشب نیز روخوانی ست
تکرارِ این بیهودگی ها را
صدبار این را رونویسی کن:
«روباه» می خواهد جهان، ما را...
کودکی ها/ آریا صلاحی