با اینکه هنوز از تو، صد خاطره در سر بود
اندازه ی این نفرت، از عشق، قوی تر بود
همزاد مترسک ها، محدود به پایی سُست
من شعر نمی گویم، این درد دلم با توست
من شعر نمی گویم، یک بار مرا بشنو
دردی که به در گفتم، دیوار! مرا بشنو
من دل، تو خودِ منطق، من شعر، تو شب گردی
تو رفتی و من در گیر، درگیر که برگردی
ای دشمن فردایم، معشوقه ی دیروزی
آتش که نمی دانم، در پای که می سوزی
می خواستمت زیرا ، تو خواستنی بودی
دیروز خودت بودی ، امروز فقط دودی
حالا که تو ناراضی، گور پدر راضی
بشنو که تو هم روزی، می بازی از این بازی
یک روز دلت چون من، لک می زند و دیر است
تنهائی بعد از عشق، دردیست که واگیر است
یک روز که برگردی، سوی هوسی دیگر
می بینی ام این اطراف، درگیر کسی دیگر
می آیی و می بینی، آن کوه که کندی نیست
چیزی که عوض دارد، جای گله مندی نیست...
آریا صلاحی