آواز حقیقت
اهل فخرآبادم
روزگارم...؟
روزگارم عالی...!
امّا به دروغ
محض آغاز خوش شعر سیاه
روزگارم پردرد
چهره ام از تب وسرمای شب و روزم زرد
«تکه نانی دارم»؛
که گران تر شده است
«خرده هوشی»که پر از مشغولیست
«سر سوزن ذوقی»؛
که ندارد سودی
مادرم مثل قدیم
«بهتر از برگ درخت»
دوستانم
«بهتر از آب روان»
و خدایی که نمیدانم کیست
من مسلمانم؟ نه!
کو مسلمانی من؟
گم شده پشت همین پنجره ها
در همین شهرِ پر از آب و اقاقی هایش
اهل فخرآبادم
«پیشه ام نقاشی است»
«گاه گاهی قفسی میسازم...»
که شوم حبس در آن
تا مبادا که گزندی برسد
به هوا از وزش پرهایم...
پدرم باز شکایت دارد
که حسابش خالیست
من خیالم راحت!
که حسابم پاک است
چیزهایی دیده ام روی زمین
کودکی را دیدم
گل فروشی میکرد
قفسی را که پر از ماهی بود
مرد مجنونی را
که سرش مملوء از آگاهی بود
«من قطاری دیدم»
که پر از زندانیست...
«من قطاری دیدم، که سیاست می بُرد»
جنگ، اینجا رنگ است
و سلاحش نیرنگ
جنگ یعنی تبلیغ
جنگ یعنی شهرت
جنگ یعنی شهوت
عشق، در عالم من ارسالیست
مثل مجنون هرروز
بلوتوثش روشن
مثل لیلی هر شب
توی چت روم خصوصی، «آن» است.
اهل فخرآبادم
«شهر من گم شده است»
شهرم از پُر، خالیست...
زندگی رسم خوشایندی نیست
زندگی تحریم است
زندگی زیر فشار
زندگی استقلال
با لباس «چین» است...
خوب میدانم من
که «چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست»
چشم ها را شستم
کرکس امّا، مرده خوار است هنوز
چتر دل را بستم
زیر باران رفتم
زیر باران دروغ
زیر باران ریا
تر شدم در نَم شعری که پر از خامی بود
شعر آن شاعر نو،
که به تقلید ز «سهراب» نوشت
«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ»
کار ما خوردن صبحانه و شام است و ناهار!
که نفس را بِکِشیم...
که هوس را بکُشیم...
که مبادا روزی
دلمان باز هوای گل سرخی بکند
دلمان باز هوای شب مهتاب کند
کار ما ها اینست
که ز ترس تکفیر
که ز ترس مردن
چشم بندیم به آواز حقیقت،
شاید... .
آریا.ا.صلاحی – زمستان 1391