اعتقادات عجیب آقای گریگوار (پنج)
گریگوار آدم ها را موم می دید.
خمیر های بی اسکلتی که چشم می گشایند تا پادشاه باشند یا گدا... زشت باشند یا زیبا... جمع باشند یا جدا...
عروسک های خیمه شب بازی که در شکل و جنس و رنگ و مکان و زمانی معیّن، با اعتقاداتی مشخّص و طرز فکری دیکته شده بازی می شوند، امّا روشنفکرانه و بی اطّلاع از دست و پای آویزان از نخشان، سال ها از چیزی دفاع می کنند که از خودشان نیست... .
یکشنبه از همان روزهای وحشتناکی بود که نیاز داشتم با کسی حرف بزنم.
کسی مانند آقای گریگوار
کسی که می دانی نه به تو دروغ می گوید؛ نه با تو تعارف دارد؛ نه پشت حرف هایش قصدی نهفته است؛ نه تو را به باوری خاص سوق می دهد؛ و نه می خواهد بیهوده امیدوارت کند...
کسی که خسته تر از آن است که بخواهد کس دیگری را با دروغ های زیبا و رنگارنگ به زندگی اش امیدوار کند.
امّا درست در همین روز باید دوستی به خوبی او را گم می کردم... .
همیشه روزهای آشفتگی چند قرن طول می کشد...
گریگوار به زمان، در معنای تیک تاک دقیق ثانیه ها اعتقادی نداشت.
او می گفت زمان حقیقی آن چیزیست که در ذهن ما می گذرد. و در ذهن ما، گذر سال ها خوشی در یک چشم به هم زدن است، و یک ساعت بدحالی، یکصد قرن... .
عصر، تنها راهی دریاچه شدم. پیاده روی طولانی ای نبود، امّا در خیالم فرسنگ ها بیشتر پیمودم. آن قدر از خودم دور شده بودم که نفهمیدم کی به دریاچه رسیدم. نفهمیدم که مردی با موهای ژولیده و عینکی ته استکانی پیش از من قایق کهنه را سوار شده و تا وسط دریاچه پارو زده است.
تازه وقتی به خودم آمدم که پایم روی لجن حاشیه ی دریاچه لیز خورد و درون آب افتادم. آن جا بود که ناگهان متوجّه شدم، آقای گریگوار برگشته است.
برگشته است تا تنها برای ماهیگیری به دریاچه بیاید؟
نمی دانستم گریگوار، آن جا بدون قلاب ماهیگیری به انتظار چه چیزی نشسته است که حتّی متوجّه افتادن من در دریاچه نشده بود... .
#اعتقادات_عجیب_آقای_گریگوار
#پنج
#آریا_صلاحی