او، شال، قطار...
صبح شد، چشم وا کنم یا نه؟
خواب و بیداری ام شبیه هم اند
دامنت، کوله ات، خودت، عشقت
از کمد، از تمام خانه، کم اند
خاطراتت هنوز پررنگ است
گرچه در خاطرت نمی ماند
تا کجا رفته ای؟ که ردّت را
هیچ جنبنده ای نمی داند
پیش بینی چقدر صادق بود
مصرِ در خشکسالی ام اکنون
جای دستان عاشقت خالیست
بین دستان خالی ام، اکنون
دست هایی که حکم می راندند
لای زلف خم و پریشانت
شال بستی به سر، که این یعنی
قتل یک سلسله، به دستانت
شال بستی به سر که دانستم
درخیالت «غریب» خواهم شد
نسبتت را به من ندانستی
از تو هم بی نصیب خواهم شد
با حجاب آمدی که چشمم را
هاله ی غربتت بپوشاند
بی حجابت به خواب می بینم
چشمه ی شعر را بجوشاند
خواب دیدم تو را که می رفتی
با قطاری که تار می دیدم
یک نفر را شبیه من آنجا
غرقِ در انتظار می دیدم
یک نفر، روی ریل، بوسیدت
عطرِ تن پوش دیگری بودی
چمدان های بسته ات در دست
غرق آغوش دیگری بودی
صبح شد، چشم وا کنم یا نه؟
غرق کابوس و مستِ رویایم
با خودت، با قطار، حتّی «او»
بازگردی... کنار می آیم
هم خودش را، وَ هم خدایش را
طعم ناپاکیِ لبانش را...
روی ریل تنفّرت بنشان
تا بگیرد قطار، جانش را
شال وا کن زِ سر، که سرگرمم
به تماشا... به غرقِ پیکر تو
بلکه با شال هدیه اش امشب
فکر او هم بیفتد از سرِ تو...
………………………….
او، شال، قطار / آریا صلاحی