شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۵۲ ق.ظ
حالا چرا؟
روشنی بخش و چراغم بوده ای مـهتاب من
خـون اگر گریم تو داغم بوده ای مهتاب من
مـــونس مــن در فراقــم بوده ای مــهتاب من
می روی ، جـــانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی تو من چون سر کنم شبهای تار پیش رو؟
توبـه دارم ، بــاز گردم با کــدامیــن آبرو؟
عشــق مردابی اسـت بی مهتاب ، در آنم فرو
دل بریــدی از همه عــالم ولــی از مــا چرا؟
عــادتـم دادی به عشــق و عــالــم دیوانگــان
راه دادی ام به گرد خویش چون پروانگان
ســوخـتی بال و پرم را در جفــایت ،ای فغان
عاشـقت بی بال و پَر شد، میروی تنهـا چرا؟
گرچه از عشــقت بجز ماتم نبردم حاصلـی
می شـــدی دنیایم از مِــهر و وفــایت مُنجلی
آریا را تــرک می گوئــی مَــه رخشان ولی
موســم پیــوند مِـــهر و ریشــه دلــها چرا؟
(آریا)
۹۳/۰۴/۰۷