سقوط
عین مومی به دستهای خدا
شکل هنجار نا بهنجاری
برده ی جبرهای بی پایان
حاصل عقده های تکراری
خلقتی از تبار خاک و خیال
برده ی بی مواجبی در یوغ
اتّفاقی میان جنّ و ملک
گونه ی پستِ بهترین مخلوق
در تناقض، میان حیوانات
در رقابت، میان همجنسان
از سقوطی برای هیچ شدن
آدمی بین این همه انسان
تا کجا دست و پا زدن در وهم
هرچه دیدی و خوانده ای در نقض
پاره کن این کلاف کَک زده را
تف کن این روح مُرده را از مغز
ما دوتا اشتباهِ مجهولیم
نطفه ی درد و زجر، از آغاز
مُرده کرمی که دفن خواهد شد
لای این پیله های بی پرواز
چقَدَر بار، بارمان کردند
از زمین ای زمان، منم، کافیست
از جهانم کناره می گیرم
جانِ در رفته از تنم، کافیست
از گل و لای ساختی که مگر
در پی عشق، تا لجن بروم
من که پاخوردم از تمام جهان
باید از دست های من بروَم
باید از این بهشت هم در رفت
روحِ از جان بُریده را بشنو
از سقوطی سیاه می آیم
از نیِستان بریده را بشنو...
آریا صلاحی