سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۴۰ ب.ظ
سکوت
خوش بحالِ شما که خوشحالین / زندگی رو «درست» می بینین
بهترین حالِ من زمانیه که / تازه فک می کنین غمگینین
من نتونستم و نمی تونم / زندگی واسه من خیالی بود
توی لیوانِ لب پریده ی من / نیمه ی پُر، همیشه خالی بود
من صدای سکوتِ بغضامم / درد نسلی که اصلشو گم کرد
با یه لشکر، امید سرخورده / به غرور خودش تهاجم کرد
من یه تاریخِ رو به تکرارم / تخت جمشیدِ سوخته تــو درد
کشوری که تموم ثروتشو / آخرین شاهِ رفته، جارو کرد
بچّگی مَم که هرچی فلسفه بافت / به خیال بقیه، نِق نِق بود
من یه مُرده َم که باورش نشده / تـــو جهنّم، نمیشه عاشق بود
من یه کولی بی پناهم که / یه نگاهم بهش نمیندازن
حال اون خونه ای رو دارم که / رو خرابش یه برج می سازن
منو کشتن که صیدشون نپَره / تیکّه ی گوشت، طعمه ی کوسه
بی گناهی که پای دار نرفت / ولی بالای دار، می پوسه...
آریا. ا. صلاحی
۹۳/۱۰/۰۲
اما فکر نکنم آدم خوشحال هم باشه