جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۰ ب.ظ
عاطفه
آب وقتی از سر دیوانه خویان بگذرد
بازی احساس و منطق را فقط «دل» می بَرَد
گریه ی پنهانی از سر می رسد در نیمه شب
بغض همچون خنجر کُندی گلو را می دَرَد
قلب بیمارم، هوس بازانه عاشق می شود
آبروی عاشقان واقعی را می بَرَد...!
مَردیم از «عاطفه» لبریز، امّا راستی!
این همه احساس را آیا کسی هم می خَرد؟
باز تلقین می کنم در خود، اگر بی خود شدم؛
این هوا هم چند روزی هست و از سر می پَرد...
( آریا )
۹۳/۰۴/۰۶