غارت
عاشقی ماجرای تلخی بود
در خودم زندگی نمی کردم
داغ بودم، وَ باز می لرزاند
خاطرات کسی مرا هر دم
کس «تو» بودی که آمدی تنها
ساکن این کویر غم باشی
زخمی سرنوشت خود بودم
قول دادی نمک نمی پاشی
عین جادوگران بدطینت
سیب سرخ از لبانت آوردی
از همان گوشه که نمی دیدم
چشم تا گوش، غارتم کردی
بادِبان دست باد ها افتاد
دل به دریای دامنت دادم
لای امواج عادتت غرق و...
از جهان دو چشمت افتادم
قلعه ی صدهزار افسانه
بعد از این اتّفاق ویران شد
خاطراتت؛ سپاه چنگیز و...
این دل بی سپاه؛ ایران شد
پایتختت؛ دل سیاهت بود
فتح «دل» ارزنی نمی ارزید
تاختی نقطه ضعف هایم را
هر ستون از بدن که می لرزید
گفته بودم که آخرین شعر است
ساده بودم که فکر می کردم؛
واژه ها دست ماست، می میرد
در کنار شعار ها، دردم
شمع بودی، پدر بسوزانی
پَر نیامد به من که من هیچم
پیله کردی که کرم تر بشوم؟
بعد از این در خودم نمی پیچم
تو غروب طلوع های منی
هرچه رِشتیـم، پنبه خواهی کرد
من زمینی و خاک، امّا تو
آسمان را رها نخواهی کرد
می روم بعد از این خودم باشم
یک نفر قدّ ِ آرزوهایش
تحفه ی عاشقی برای خودت
با تمام «چرا» و «امّا»ـیش
عاشقی ماجرای تلخی بود
قهوه ای را که ریختی در من
از همان شعله های گرم اجاق
آتش افتاد در من و خِرمن
قلّه ی قاف بودم و تــودار
پر غرور و بلند و بی صاحب
معبدم را ندیده بود أحَدی
ای هم اوّل، هم آخرین راهب
می سپارم تو را به دست خودت
فتح «دل» ارزنی نمی ارزد
مُرده ای لابه لای افکارم
ای خدایت تو را بیامرزد...
...........
غارت / آریا. ا. صلاحی