مترسک برفی
دنیای بعد از تو کمی جدّی ست
سر رفته از «ما»، مانده از «من» ها
پای مترسک، لای گِل ها گیر
بیگانه با مفهومِ رفتن ها
جدّی نمی گیرم جهانم را
در من، جهانِ بی تو می میرد
جای تو که خالی شود اینجا
من را جهان، جدّی نمی گیرد
آن بوسه ها، آن وعده هایت کو؟
کو بغض های بعد هر دیدار؟
کو گفتگوی آخرِ شب ها؟
پیغام های تا سحر بیدار...
کو آنکه باید پیش من می بود؟
کو آنکه قولم داد می ماند
این پیکر بی رحم و بی انصاف
دیگر به عشقِ من، نمی ماند
وقتی چنین دلبسته ام کردی
آسان مپندار از سرت وا شم
عادت، هوس، وابستگی یا عشق
این هرچه باشد، باش تا باشم
من دوزخی بودم، جهان برزخ
تنها گناهم؛ ساده پنداری
رفتی پس از یک عمر جان کندن
من را به حال خویش بگذاری
من را سکوتت می کُشد آخر
آهی بکش، دادی بزن، حرفی!
رفتی، نفهمیدی که شالت را
معتاد بود این آدمِ برفی
ای سوز بهمن ماهِ من، برگرد
جان می دهد این آدمک از تب
من ردّ پای رفتنت را آوخ...
باور نخواهم کرد، لامذهب!
پای همین ویرانه می مانم
با هر کلاغ لعنتی، درگیر
رفت آنکه در مرداب می رویید
پای مترسک، لای گِل ها گیر...
#آریا_صلاحی
16 اردیبهشت 95