نفس
نفس بکش...
نفس بکش تا زندگی کنم
بگذار روزی را ببینیم که این خوار شدن ها می میرند
نفس بکش که اگر نباشد
من لای هوای مسموم این جهان کثیف، خفه می شوم
تو نمی خواهد هیچ کاری کنی
این همه جان کندیم که تا ابد لگدمال پوچ یک جبر بی احساس باشیم،
می دانم...
اصلاً بگذار صدبار دیگر، هزار بار دیگر، جسد آرزوهایمان
بی رحمانه میان لاشه های تلاش بپوسد و با بغض های بعد از این، تجزیه شود
امّا باز نفس بکش
بُریده ای،
و چه توقّع احمقانه ای بود اگر می گفتم؛ چرا؟
امّا باز به خاطر من هم که شده نفس بکش
آخر مگر فاصله ی من، بدون نفس های تو، چقدر است
تا چهارپایه ی چوبی زیر حلقه ی طناب؟
نفس بکش
نکِشی، می شکنم
باز هم بکش، بگذار تا همه بدانند؛
تاوان بی گناه ترین ها، مرگ تدریجی است
برایم نفس بکش،
حتّی اگر قرار است من هم جز این نشوم
حتّی اگر قرار است خورد شدن، تا ابد سرنوشت آینه ها باشد
نفس بکش، حتّی اگر بیش تر از این ها «شکستن» پیش رو داریم
شکستی
عمیق تر نفس بکش
امّا سرت را بالا نگه دار
پر غرور!
مهم نیست برای چه چیز
تاجایی سرت را بالا نگه دار، که خود خدا هم خجالت بکشد
بگذار کفر بگویم
فدای سرت، امّا
«نفس» هایت را از من نگیر
مگر من جز همین «هوای پاک» از جهان چه نصیبم شده است؟
پدر
مادر
(آریا)