هشیار
هر کـه بر پرده ی ایـن راز که نـائـل نشود
آنچه در جمع کنی جمع به حـائل نشود
کـندن کــوه که سهل است چو بـا عشق شود
کـآنچه بـا عشق مطهّر شده مشکل نشود
دل مجـنون مرا کیسـت کـه درمــا نْش کُنـد؟
آنکـه دیــوانه ی لیلی شده عــاقـل نشـود
بی وفـــا ، آمـده ای تــازه کـنی داغ دلـــم
دل بشـکسته ، به صـد بند ، دگر دل نشـود
روی گـلــگــون گـلابـت ز دل مـــا مَـطَـلـب
ز بیـابـان بجز از خـار که حــاصل نشود
نه تو دیگر بشوی خویش و نه من همچون پیش
خــاک آدم چو سرشـتند دگر گِــل نشـود
آب بگـذشته از ایــن جـوی نمی گردد بــاز
کشـتی گمـشده در بحر به سـاحـل نشـود
آریــا بینی و دریــای دو چـشمـش ، افـسوس
جان از آن مـار که نیشش زده غـافل نشود...
(آریا . مجنون ماه)