یوسف دل
نــازنـین ؛آب بیــاور کــه دم رفــتن شــد
مـوسم درد دل خـود بـه خــدا گفتـن شد
گرچه بــوی خــوشی از مــصر میـامد امّـا
بـاز هــم خـون جگر ریخته تا دامن شد
غــم جــانســوز فراق آمـد و دامـن بگرفت
که بهـار دلــم از جـور زمــان بهمن شد
روزگــار از قــدم تلــخ شــب آورد خــبر
چه ستـم هـا که ز بی مهری او با من شد
روز و شــب اشـک فروهشـت دلم تا ز قضا
یوسـفی آمـد و کنعــان دلــم گلـشـن شد
خنده بر لب چه خوش آواز نمودم کین بار
چشمم از دیدن آن روی مهش روشن شد
آریـا تــا سـحر ایــن حــال دگرگون دارد
تو مـگو قـصّه سر آور کـه دم خـفتن شد...
(آریا. مجنون ماه )