«تفاوت»
میزنی طعنه به من؛
که چرا در دل تو ، عشق ندارد جایی؟
«عشق» عمریست در آن حبس شده؛
که نیاید بیرون...
قدمش را نگذارد جایی...
علّتش فاصله ایست ، که خدا خواسته باشد انگار!
قصّه ی کهنه ی «شهزاد و گدا»؛ ذرّه ای زیبا نیست...
چاره اش فردا نیست...
عشق، حلّال «تفاوت ها» نیست...
...
تو چه میدانی چیست؟
زندگی را؛
در حیاتی که زمینش خاکیست...
دست هایی که ز یخ بودن آب،
از وجودت شاکیست...
تو کجا میفهمی؟
خواب را روی زمین؛
روی فرشی که گُلش سوراخ است...
زیر سقفی که ز درد تو تَرَک بردارد!
و بگویی خوبم؛
که مبادا مهمان
باز شک بردارد...
کِسلی؟ میدانم!
حرفِ «فرق» است که بی حوصله ایم...
بخدا که من و تو؛ معنی واقعی «فاصله» ایم...!
من نمیدانم چیست؟
زندگی در ساحل؛
و سفر تا دریا...
ساحل من حوضیست، که ندارد ماهی،
سفرم تا شهریست، که ندیدم هرگز...!
من نمیپرسم چیست؛ رنگ امسال؟ عجب!
یا چه حسّی دارد؛
«شهر گردی» در شب...
سینما ساعت چند؟
و بلیطش چند است؟!
شاید اکنون تو به من میخندی!
مال ِمن «لبخند» است...
هردو انگار ز هم بی خبریم،
من درون چاله
تو درون پیله...
طبق قانون طبیعت ، تو شدی پروانه
سهم من عکسِ تو است؛ نه توازن، نه تناسب، نه فروغ...
هر چه گفتم بودم؛ نه تواضع، نه تظاهر، نه دروغ...!
نفسی گیر و بخند، که چه بختی داری!
دلخوشِ عشق به مردی بودی؛
که نمیگوید راست!
یا مرا باور کن...
کم بیاور و ببار؛
زندگی، باختن قافیه هاست... .
................
آریا.ا.صلاحی . زمستان 1391