یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مثنوی» ثبت شده است



بعد از این با همه لج باش ولی آدم باش

زیر آوار گناهی که نکردی، بَم باش

سنگ در برکه بینداز، و از ماه بگو

به خودِ لعنتی ات هم بد و بیراه بگو

 

پشت پاهای سفر رفته دعایی چرکین

بازدم، باز بدَم لای هوایی چرکین

آهِ مرگ است میان نفست، این دم نیست

سالها خواهش و خواری و تمنّا کم نیست

 

انتظارات بزرگی که از آن رد نشدی

خسته ای از همه ی آنچه که باید نشدی

زیر هر منّت بی جا خم و آوار شدی

پیش هر ناکس و کس، پیش خودت خوار شدی

 

روی هر شاخه ی بی بارِ خودت ارّه شدی

وَ به چیزی که نداری به خودت غرّه شدی

آفت خود شده محصول خودت را خوردی

به خودت گول زده، گول خودت را خوردی

 

از خودت، از همه، از معرکه ها دور شدی

عنکبوتی شده در تار خودت تور شدی

با دو چشمک، دو نظر، با دو بغل شاد شدی

عاشق هرکه که در تور تو افتاد شدی

 

هرچه دِین است خود از گردنِ خود رد کردی

اصلاً انگار نه انگار به او بد کردی

تا خودت را زِ بهشتت برسانی به درک

او بمیرد، تو خودت شاد بمانی، به درک!

 

دوست داری خودِ دیوار شوی، بیخِ خودت

خسته از فلسفه و منطق و تاریخِ خودت

بنشینی وسط سفره ی احساساتت

و بخندی به خودِ لعنتیِ بدذاتت

 

همه پست اند، تو هم رنگ شده، پست شدی

خسته از هرچه که بود و نشد و هست شدی

تو به اندازه ی کافی به خودت بد کردی

باید از هرچه که هستی، به خودت برگردی...


 

آریا صلاحی

تیر 95

 

  

 

۳ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۰:۴۶


 

سالها آریا صلاحی 

 

خسته ام از بس خودم را در خودم سر رفته ام

سال ها، از زیر بار کارها، در رفته ام

بحث های جدّی منطق، جهان بینم نکرد

هم نشینی با مگس ها نیز، شیرینم نکرد

 

حاصل تنهائی ام، از جمع ها بیرون شده

عنکبوتی مُرده ام، در تار خودِ مدفون شده

دل به چوپان داده و... خون خودم را خورده ام

آبروی گرگ های گلّه ام را بُرده ام

 

سال ها خوابیده ام در پیله ی تنها شدن

غنچه ی پژمرده ای، در انتظار وا شدن

پیله ی پروانگی هایم، خیالی خام بود

عمر زیبا بودن گُل، از سحر تا شام بود

 

وای از بیهودگی، از خستگی از جا زدن

وای از یک عمر را درماندگی، درجا زدن

سال ها نوشیدن بیهوده ی خون ِجگر

وای از روزی که می بینی نمی بینی دگر

 

در پیِ یک لحظه آرامش، وَ خوابی راحتی

خسته ای از خواندن این شعرهای لعنتی

واژه ها یا هرزه، یا بی محتوا، یا پُر غم اند

شاعران، رسواترین دیوانگان عالَم اند

 

پشت هر در، روبرویت، یک جهان دیوارتر

روز بعد از این، از امروز خودت، تکرار تر

می کُشی با یک «مسکن» دردهای حاد را

می کِشی سر با دو لیوان، یک جهان «فریاد» را

 

می نشینی مشکلت را با خدایت حل کنی

سال ها با هر کتاب و مذهبی، کل کل کنی

تا بیفتد عاقبت جایی درونت، انفصال؛

ظاهری که بیست سال و... باطنی که شصت سال

 

تا به جای آری خلوص کار را در «بندگی»

چاره ای داری مگر؟ جز مُردگی در زندگی

رو به کوهستان، اگر چه می توان فریاد زد

حرف هایی هست که... باید فقط در«باد» زد...


آریا صلاحی



۳ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۸