مرد رویایت زمانی اینقَدَر بدبین نبود
پیش از اینها، حال و روزم اینهمه غمگین نبود
بر سرت یک عمر جنگیدم که همراهم شدی
بر سرت یک عمر جنگیدن، جوابش این نبود...
آریا صلاحی
من هم زمانی «بهترین» بودم
در کودکی های خودم، خوشحال
هرچند ما را نسخه پیچیدند
در ظاهر امّا دستِ کم، خوشحال
هی قصّه می پرداختم با خود
گاهی اگر هم غصّه می خوردم
ناراحتی های بزرگم را
با وعده ای از یاد می بردم
آن قلکی که می شکست از عمد
تنها دلیل تنگدستی بود
تنها خیانت های ممکن هم
لو دادن آنچه شکستی بود
تا شعله ای روشن کنم، دزدِ...
کبریت های بی خطر بودم
دلخوش به از آتش پریدن ها
از حال دنیا، بی خبر بودم
امّا «زمان» مفهومِ بی رحمی ست!
آموزگارِ بد سرشتی هاست
«دنیا» جهنّم واره ی پوچیست
گهواره ی مرگِ بهشتی هاست
روزی که از دستان من دزدید
«دزد عروسک ها» عروسک را
وقتی حریف حکم بازی ها
قاپید از دستان من «تک» را
آن گوسفندی که خودم بودم
هم گلّه ی دنیای گرگان شد
آن کودکِ معصومِ تا آن روز
مقهور دنیای بزرگان شد
قانون جنگل را همان اوّل
از پنجه های «دوست» فهمیدم
هر «مرد» را یک دشمن نامرد
«زن» را به چشم طعمه می دیدم
دیگر معلّم «آفرین» ننوشت
از آخرین انشا که دلخور شد
آخر، جهانِ دفتر مشقم
از خط خطی های قلم، پُر شد:
صددانه یاغی، فکر آشوب اند
وقتی «شهید» اینجا نمی میرد
زیر درختی خشک، می پوسیم
«کبری» اگر تصمیم می گیرد
دهقان! فداکاری نکن دیگر
لختِ تنت را زیر خواهد کرد
پترُس! به انگشتت قسم، این سد
آخر تو را هم پیر خواهد کرد
ما، لاکپشتِ برکه ی خشکیم
قحطی بزودی، فاز می گیرد
چیزی نگویی زنده می مانی
لب وا کنی «پرواز» می میرد
حالا که جان مرگ، شیرین است
تا می شود «موری» میازاریم
ما «شیر» ها را سر کشیدیم و...
روباه های دست و پا داریم
تکلیف امشب نیز روخوانی ست
تکرارِ این بیهودگی ها را
صدبار این را رونویسی کن:
«روباه» می خواهد جهان، ما را...
کودکی ها/ آریا صلاحی
(follow your dreams)
"رویاهایت را دنبال کن"
عبارت دوست داشتنی و شیرینی است؛
امّا چقدر با واقعیت زمخت و بی رحم دنیایی که ناچاری در آن نفس بکشی فاصله دارد... .
بعضی ها رویاهای بزرگی دارند. انتظارات بزرگی دارند.
امّا در عین حال با واقعیت زندگیشان تطابق دارد و قابل دسترسی است.
امّا رویای زندگی من، ثروت بی کران، شهرت ماندگار و جهان را تحت تاثیر قرار دادن،
یک شغل پرهیاهو و دهان پرکن، یک خانه ی قصر مانند، اتوموبیل های میلیونی و سفرهای میلیاردی نبود...
من بخش عظیمی از خودم را در کودکی هایم جا گذاشته ام.
هر روز همان رگه های کهنسال اعتقادات «شوالیه ی شرقی» را در خودم می بینم.
من بزرگ شدم، زندگی کردم و همراه شدم تا ببینم
که پسران چطور دیوانه وار، محسور مدل های جدید خودرویی در خیابان می شوند؛
و دختران چگونه شیفته ی درخشش طلای پشت ویترین ها؛
تا ببینم که چطور هدف زندگی مردان، سیر کردن شکم فرزندانشان
و سپس دنبال کردن فوتبال می شود؛
و هدف زندگی زنان، زندگی فرزندانشان و بس.
تا ببینم که چطور پیران با درد حسرت و افسوس آرزوی کودکی ها یشان را می کنند...
و «خودم» را ببینم،
که چطور بی تفاوت، کانال پخش فوتبال را عوض می کنم،
و چطور بی تفاوت از کنار خودروهای پارک شده در خیابان می گذرم،
امّا هنوز هم یک «بازی فکری» پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی پاهایم را سست می کند
و کودکی زنجیر شده در انتهای سیاهچال قلبم را وحشی... .
می بینم که در نظر این کودک، زندگی دوران بزرگسالی، تکرار بیهوده ی روزمرگی است.
زندگی خوک مانندِ برخیز و نان و آب گیر بیاور، بخور و سپس بخواب برای یک روز دیگر مانند همین... .
بیهودگی یک انتظار مبهم است برای رسیدن به واقعیتی که خودت خلقش می کنی
و تلف کردن زمانی است که اصلاً گذشتن یا نگذشتنش تفاوتی ندارد... .
آدمی مجبور به اشتغال است.
برخی که آرزوهایشان معقول و هماهنگ با زمان-جای زندگی شان است، دنبال آن می روند،
و آرزوهایشان نیز در سایه ی کارشان تحقّق می یابد؛
برخی دیگر امّا ناچارند ابزاری شوند بی روح،
برای چرخاندن چرخ جهانی که خود از آن هیچ سودی نمی برند.
ناچارند به قتل آرزوهایشان... .
می خوانم، می نویسم، می کِشم، می بینم، می روم، می مانم، امّا...
در آخر باز هم هیچ چیز نمی تواند رنج بیهودگی تکرار زندگی را از خاطرم بیرون کند؛
مگر آن زمان که نامعقولانه، دست از تمام این ها می کشم،
تا با بیهودگی تمام، مشغول عادت کودکی هایم شوم:
مشغول طرّاحی یک بازی «فکری»
می بینم این تنها چیزی است که حقیقتاً تمام وجودم را تسخیر می کند
و به جهان بی معنایم، رنگ و لعاب «معنا» می پاشد...
می بینم که این، پادزهری است، حتّی قوی تر از «نوشتن»
آن گاه است که می گویم:
پس شغل مورد علاقه ی من این است، و نه چیزی دیگر
طرّاح بازی فکری
یا شاید صاحب یک مغازه ی کوچک بازی های فکری،
آرام و بی حاشیه، در گوشه ی خلوتی از یک شهر...
افسوس که دوران بازی های فکری به سر رسیده است... .
افسوس که من
جزء آن دسته ی دوّم ام... .
آریا صلاحی/
مقدمه ای بر شعر «کودکی ها»
دوازده خردادماه هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی
منم آن کس که خو کردهَ ست با خوی اراذل ها
تویی آن قطعه ی گمگشته از دنیای پازل ها
تو هرحرفت حساب و من، حسابی غرق در احساس
همیشه جنگ می افتد، میان «عقل» با دل ها
من از هر بحث اعشاری که می کردیم می ترسم
که حلّ مسئله سهل است امّا، تف به حاصل ها
من و تو خِشت مان را بد بنا کردیم از اوّل
و یا شاید «خدا» ناخالصی افزوده بر گِل ها
یقیناً «عشق» گردابیست، کارش جز خرابی نیست
کجا دیدی که برگردانده کشتی را به ساحل ها؟
ازین پس من به هر احساسِ لاکردار، مشکوکم
«که عشق آسان نمود اوّل، .............................. »
آریا صلاحی/ مشکل ها
باور نمی کنم که وفادار نیستی
باور نمی کنم که کنارم نمانده ای
روحی که در بهشت وجود تو جان گرفت
با دست خود به عمق جهنّم کشانده ای
باور نمی کنم که بخواهم بدون تو
یک عمر را کنار کسی مُردگی کنم
من را زمان زندگی ام دیده ای، ولی
دیگر نمانده ای که ببینی چه میکنم
با اینکه کافرم، وَ دعایم قبول نیست
اسم تو را میان دعا ذکر می کنم
گفتی برای من، «تو» شُمایی از این به بعد
گاهی هنوز هم به «شما» فکر می کنم
در سینه ای که مَدفن دردی به نام توست
قلبی که در جفات، زمانی شکست، نیست
پُر کرده اند خاطره هایت اتاق را
جایی برای آنکه بجای تو هست، نیست
دیشب شنیده ام که شنیدند: می روی
انگار «عشق» بدون حواشی نمی شود
باور نمی کنم زِ خیالم سفر کنی
اصلاً نمی شود که نباشی، نمی شود... .
آریا صلاحی
گاهی از ابرها جای باران
جوجه تیغی می بارد
لاکپشت ها هم هیچوقت سرشان توی لاک خودشان نیست
مگر اینکه با دوپا
محکم بزنید توی سرشان
گل ها فقط ظاهرشان گل است
اگر بزرگ باشی و نزدیکشان شوی
کوچکت می کنند
اگر کوچک باشی، تو را می خورند...
از یک جایی به بعد، دیگر به آنچه می بینی اعتماد نکن
روی هر پلی قدم می گذاری،
هر لحظه ممکن است زیر پایت خالی شود...
شاید پرنسست در آن قلعه ای که برای فتحش جان کنده ای نباشد
اینها همه را در کودکی
«ماریو» سعی داشت به من بفهماند
و من
خیلی دیر یاد گرفتم... .
# آریاصلاحی
روزی که گفتی دوستم داری
احساس کردم زنده بودن را
بین هزاران مردتر از من
انگار می دیدی فقط «من» را
احساس می کردم تو هم هر روز
در حدّ من، مشتاق دیداری
هرگز نمی پنداشتم شاید
هم پای من در عالمت داری
تو آمدی امّا نفهمیدم
فرقی ندارد بود و نا بودت
تو، هرچه از دنیا طلب بودم
من، بخشی از دنیای محدودت
اکنون تو رفتی و من اینجایم
با صد گناه مانده بر گردن
هرگز نمی فهمی چه دردی داشت
با نفرت از «تو» شاعری کردن
من که پی کار خودم بودم
دنبال درس و دفتر و خودکار
تو آمدی تا شاعرت باشم
بانوی از دلدادگی بیزار
وقتی خدای عقلی و منطق
دیوانه بودن را نمی فهمی
آنقدر درگیر خودت ماندی
درگیری من را نمی فهمی
با یک نفر مثل خودم قهر و...
از یک جهان بعد از خودم بیزار
تسلیم وهمِ خواب و بیداری
محکوم خط چین کردن دیوار
چیزی نمی خواهم بجز خلوت
چیزی نمی بینم بجز دیوار
تنهائی و تمرین یک کابوس
دلتنگی و... تکرار یک سیگار
روزی که بودی مال من، هرگز!
با هرکه بودی بود، با من نه!
اکنون که رفتی، باز تنهایم
تنهایم امّا... مثل قبلاً نه
از مردم دنیای من دلگیر
از مردم دنیای تو، دلسرد
کُشتی مرا تا در پی اَت باشم
ای قاتلِ یک عمر در پیگرد
پیش از تو من مردِ خودم بودم
آینده ام یک طور دیگر بود
از وهم این احساس ها، فارغ
دنیا برایم واقعی تر بود
دیگر نه درسی هست، نه کاری
دیگر نه شعری هست نه شوری
من مانده ام از بس که مجبورم
تو رفته ای، انگار مجبوری
من حتم دارم باز خواهد شد
قربانی بی رحمی ات، هر عشق
این انتهای تیره بختی هاست
با قاتلی زنجیره ای، در عشق...
تحت تعقیب/ آریا صلاحی
این انتهای تیره بختی هاست
با قاتلی زنجیره ای، در عشق
از بس مرا با دیگران کُشتی
بیزارم از این پس من از هر عشق
هم پای من در عالمت داری
همدست آنهایی و با من، نه
خواهش نخواهم کرد برگردی
دستم به سیلی هست و دامن، نه
هم دست در کار خدا بُردم
هم پای رفتن ساختم در خود
از کودکی هایی که کُشتی شان
یک «مرد» از من ساختم، در خود
دیگر برای عاشقت ماندن
دنبال راه حل نمی گردم
چرخم برایم خوب می چرخد
با چشمکت، مختل نمی گردم
دیگر برای هیچ احساسی
دیوانگی از سر نمی گیرم
یک شعله ی مدفون خاکستر
می سوزم امّا... سر نمی گیرم
هرجا که هستی باش بعد از این
با هرکه هستی باش، بعد از من
آخر، یقین دارم که خواهد ماند
در تو فقط «ای کاش...» بعد از من
من پخته ی این ماجراهایم
هم سوختم، هم زندگی کردم
ای رومِ هر راهی به تو مُنجر
دیگر به سویت بر نمی گردم
طغیان احساسات من در تو
روزی که جریان داشت، جریان داشت
دیگر برای معجزه دیر است
روزی که ایمان داشت، ایمان داشت
تنهائی ام را با خودم تنها
در شعرهایم جشن می گیرم
در سوگ عشقم زخم ها خوردم
در جبهه ام، مردانه می میرم
ننگ است با تو زندگی کردن
حالا که دائم بر سرت جنگ است
باید بمیرد عشق در جانم
آخر، شهادت بهتر از ننگ است...
یک طور دیگر / آریا صلاحی