شعر بی مرگ
مثل آتش فشانِ پیش از مرگ
از درون، ذرّه ذرّه می جوشم
با تنی خیسِ گریه هر شب را
جای پیراهن «اشک» می پوشم
پی تکرارِ حرف های توأند
لحظه های گذشته از نظرم
پنجره باز و بال ها بسته
خودکشی می کنم، اگر نَپرم
بعد از این، هرچه بود و خواهد بود
اتهام و گمان و سوءظن است
این زمستان که پیش رو داریم
بهمنی مثل زادروز من است
بعد از این، با حساب اینهمه «شعر»
«منحرف مانده» نام می گیرم
من نه سیگاری ام، نه افیونی
شعر را از تو وام می گیرم
ننگ عشقی که بر لبانم ماند
بر دل خسته اَنگ خواهد زد
مثل آهن، در آفتاب غمَت
مغز خیسم که زنگ خواهد زد
جز همین واژه های تکراری
از غم بر دلم، که می داند؟
جز همین استخوان و مشتی خاک
از منِ خسته تن، چه می ماند؟
تو همان نخبه ای که می دیدم
تا ابد در وطن، نخواهی ماند
«چارده شب» ستاره ها گفتند؛
«ماه مجنونِ» من نخواهی ماند
حال و روزِ من و تو جالب بود
من گدا بودم و تو شاه پری
من به دنبالِ بال و تو در فکر
با کسی بهتر از خودت بپری
می شد از دست من نمی رفتی
جای دستم اگرچه خالی نیست
می شد آن پا که قصد رفتن کرد....
می شد امّا نشد! خیالی نیست
می توانست جای لمس قلم
دست، موهای «دوست» شانه کند
می توانست خاطرات تو را
شعرِ بی مرگ، جاودانه کند
می توانست آن شبی که لبت
باز شد تا مرا صدا بزند
قبل حرفِ «وداع» بوسه شود
جای اینکه دوباره جا بزند
یک سوال از من و جواب از تو:
«کِی مرا ترک میکنی؟» «هرگز!»
و حقیقت، نهفته در پشتش؛
که مرا درک میکنی؟ هرگز...
...........
آریا