مرگ گودو
مرگ گودو
شعر: آریا صلاحی
دکلمه: محدثه شیرین
(متن شعر در ادامه ی مطلب)
زندگی، خاطره ایست
به بلندای نفس های عمیق
آهِه مادر، وقتی
قوری اش «سـ ـ ـرد» شد و...
هیچ کس چای نخورد...
زندگی واقعه ایست
آن قَدَر طولانی
که پدر، ثانیه در ثانیه اش را در جنگ
تا من «آدم» بشوم...
نه فقط من
همه آدم شده ایم!
همه گندم خوردیم
همه مان از سر هم کم شده ایم...
سال ها می گذرد
از زمانی که حیاط
سهم جولان دو مرغابی بود
بام را یادم نیست
حوضمان «آبـ ـ ـی» بود...
کوچه، نزدیک غروب
مثل بازار، شلوغ
مثل دریا، موّاج
کودکان، مهره ی بازی بودند
مادران، دست دعاشان درکـار
پدران هم کم و بیش
به همین مشغله ی کم شده، راضی بودند...
همه چیز عــالی بود
همه چیز «امـّا» زود
رنگ بی رنگی اوهام گرفت
روزگار از همه مان «قلـیان» ساخت
زندگی، کـ ـ ـام گرفت...
بعد از آن، پنجره ها بسته شدند
مادران، برده ی هم چشمیِ هم
پدران هم حتّی!
از تن زخمی هر کوچه ی قایم باشک
کودکان، خسته شدند...
هرکسی «لـاک» خودش را می رفت
هرکسی پیله ی تنهائی خود را می بافت
کنج هر طاق اتاق
پشه ها در تار و...
عنکبوتی همه را می بلعید
همه را تنهایی
عنکبوتی که خودش «تنـ ـها» بود...
کوچه مان مدّت ها
خالی از همـ ـسایه
سایه ی هر دیوار
جای لم دادن سگ ها شده بود...
همه از هم شاکی
همه از هم بیزار
همه در خاطره غرق
و به ناچار
به اجبار
و با بی میلی
زندگی می کردیم...
مادرم با تسبیح
پدرم با سیگار
خودِ من
با خودِ من
هر کسی راه خودش را می رفت
هرکسی گوشه ی تنهائی خود می خوابید...
همه آدم بودیم
همه مان بارکشِ یک «دل» بی طاقت هم
خیره در هم بودیم
خیره در غربت هم
خیره در صورت، نه!
زن ِ صحبت بودیم
مردِ همـ صحبت،
نه...
همه مان منتظر یک «فـ ـردا»
همه «صد سالِ وَبایی، عاشق»
همه «صد سالِ وبایی، تنــها...»
مثل یک «کلبه ی احزان» در حُزن
مثل یک پیرِ چنار
«پیرمردی که بُرید از دریا»
که میاید آخر
«گـودو» ـیی از هرجـ ـ ـا...
همه آدم بودیم
عدّه ای مان در خــواب
عدّه ای مان در خـ ـاک...
مرگ گودو
آریا صلاحی