مرگ گودو
شعر: آریا صلاحی
دکلمه: محدثه شیرین
(متن شعر در ادامه ی مطلب)
مرگ گودو
شعر: آریا صلاحی
دکلمه: محدثه شیرین
(متن شعر در ادامه ی مطلب)
«تفاوت»
میزنی طعنه به من؛
که چرا در دل تو ، عشق ندارد جایی؟
«عشق» عمریست در آن حبس شده؛
که نیاید بیرون...
قدمش را نگذارد جایی...
علّتش فاصله ایست ، که خدا خواسته باشد انگار!
قصّه ی کهنه ی «شهزاد و گدا»؛ ذرّه ای زیبا نیست...
چاره اش فردا نیست...
عشق، حلّال «تفاوت ها» نیست...
...
تو چه میدانی چیست؟
زندگی را؛
در حیاتی که زمینش خاکیست...
دست هایی که ز یخ بودن آب،
از وجودت شاکیست...
تو کجا میفهمی؟
خواب را روی زمین؛
روی فرشی که گُلش سوراخ است...
زیر سقفی که ز درد تو تَرَک بردارد!
و بگویی خوبم؛
که مبادا مهمان
باز شک بردارد...
کِسلی؟ میدانم!
حرفِ «فرق» است که بی حوصله ایم...
بخدا که من و تو؛ معنی واقعی «فاصله» ایم...!
من نمیدانم چیست؟
زندگی در ساحل؛
و سفر تا دریا...
ساحل من حوضیست، که ندارد ماهی،
سفرم تا شهریست، که ندیدم هرگز...!
من نمیپرسم چیست؛ رنگ امسال؟ عجب!
یا چه حسّی دارد؛
«شهر گردی» در شب...
سینما ساعت چند؟
و بلیطش چند است؟!
شاید اکنون تو به من میخندی!
مال ِمن «لبخند» است...
هردو انگار ز هم بی خبریم،
من درون چاله
تو درون پیله...
طبق قانون طبیعت ، تو شدی پروانه
سهم من عکسِ تو است؛ نه توازن، نه تناسب، نه فروغ...
هر چه گفتم بودم؛ نه تواضع، نه تظاهر، نه دروغ...!
نفسی گیر و بخند، که چه بختی داری!
دلخوشِ عشق به مردی بودی؛
که نمیگوید راست!
یا مرا باور کن...
کم بیاور و ببار؛
زندگی، باختن قافیه هاست... .
................
آریا.ا.صلاحی . زمستان 1391
میروم بیرون، میان شهر
تنهایی
کمی بی حوصله
دست هایم سُست
پایم سُست
اوضاعی نه چندان رو به راه
خانه ها انباشته
صد ها چراغ
انعکاس نور در شب، یه خیابان سیاه...
یک پسر در یک لباس دخترانه، نیمه حال
دختری مثل پسرها، چند نقطه... بی خیال
در سر پیچی
همانجا که دو دختر رد شدند
ریزش باران کاغذهاست، غوغا می کند
صفر، نُه، یک، پنج، غیره...
کاغذی روی زمین
عشق را از نوع امروزی مهیّا می کند...
پیرمردی یک عصا در دست
اخمی در نگاه
محو در تغییر اطرافش
دو لیوان آب و آه...
روزگار ما، سه نقطه... بی خیال
پیرمرد افتان و خیزان راه خود را می رود
می شود رد از میان چار راه
دختری بی اعتنا با یک لباس راه راه
گوشی اش را میکند چک، می شود رد
یک موتور روی خطوط این خیابان می شود سد
پیرمرد افتان و خیزان راه خود را می رود...
نور دارد پشت یک دیوار سو سو میزند
کاش دیواری نبود
یا سر هر پیچ، دلداری نبود...
توی جوی آب، سیگار و دو پاکت قرص دعوا می کنند
یک درخت پیر دارد خانه ی ما می شود
یک دو تیرآهن همین نزدیک برپا می شود
آخر شب این حوالی
شهر غوغا می شود
با همه تنهایی اش
با همه تاریکی اش
این خیابان
این خیابان خانه ی ما می شود...
آریا.ا.صلاحی . 20/مهرماه/1392