از امروز، یک روح یاغی شدم
که از جسم و جان تو خواهد گریخت
تنَت طعمه ی هرزه گان می شود
به تاوان آن آبرویی که ریخت
من از هرکه هم نام تو، می بُرم
و از هرچه از توست، دل می کنَم
برو با همان ها که جانِ تو أند
چه می خواهی از جان این بی جَنم؟
چه می خواهی از جان من، روح مرگ؟
عذاب شب اوّل قبلِ قبر
منم کودک کندذهن کلاس
تویی حلّ مشکل ترین درس جبر
جوابی که هرگز نخواهی رسید
سوالی که در ذهنمان نقش بست
که بین من و تو، در این رابطه
چه کس زودتر عهد خود را شکست
کجا، کِی، چرا دل بُریدی ز من؟
که نفرت به دیوار آویختی
کجا از تنت روی گردان شدم
که با هرکه شد، روی هم ریختی
کجا دیر کردم برای نجات
که این غدّه اینقدر بدخیم شد
کجا بحث مان هسته ای می نمود
که لب از لبِ بوسه تحریم شد
مگر تا کجا خاطرت بال زد
که از جفت پیرت، جدا مانده ای؟
مگر چند نوبت به خاکی زدیم
که از مانده ی راه، وامانده ای
کجا قید کردیم در عهدمان
که هرجا دلت را زدم، رد شوی
عجیب است! خود دین عشق آوری
خودت هم در این کیش، مُرتد شوی
«کجا» های بی رحم را بی خیال
برو ای پری روی هرجائی ام
نه دیگر امیدی به برگشتن است
نه دیگر مهم است تنهائی ام
از امروز، یک روح یاغی شدم
دگر مرد رویای تو نیستم
که در شوق شیرینی بوسه ای
به امّید لب های تو نیستم
خودم ختم این ماجرایم، نخواه
برایم تو هم صحنه سازی کنی
به بازی گرفتی غرور مرا
که با دیگران، عشق بازی کنی
برو عشوه را جای دیگر بریز
درِ این دکان، تا ابد کرکره َست
همان ها که در خاطرت آرزوست
برای من کهنه تر، خاطره َست...
آریا صلاحی
ساعت، برای زنگ زدن ها مردّد است
هربار صبح می شود و خواب نیستم
در تختخوابِ خالی از احساسِ زندگی
تنها رفیقِ شب منم و... باب نیستم
دلشوره های وحشی بی بند و بارِ دل
مثل رتیل، دور تنم تار می تننَد
یک لحظه «خواب» خودش، عین راحتیست
کابوس های من، همه در روز روشن اند
با هر قطار، خاطره ها، خط خطی شده
از سرزمین مُرده ی من، کوچ می شوند
ده ها کتاب منطق و صد جزوه فلسفه
هرشب، حوالیِ سر من، پوچ می شوند
اینجا، اتاقِ روح خود آزار ماجراست
روزی هزار بار، در این تخت، مُرده ام
خوب است، حداقل از همین لحاظ
من آرزوی «مرگ» به گورم نبرده ام
یک پادشاه بی سر و پایم که سالهاست
تنها، میان دشنه و خون آرمیده است
دل، کرم فاسدی شده بر تخت سینه ام
این جسم، پیله ایست که دورش تنیده است
بلعیده می شود برهوتی درون من
در سیل گریه های فروخورده در خودم
احساس لعنتیَ ام اگر اینقَدَر نبود
شاید شبیهِ آنکه نباید، نمی شدم
حسّ غریب و پُر تنشی دارد این خیال
در مغز خسته ای که فقط سوت می کشد
اینکه نشسته ای به تماشای مرگِ خود
یک روحِ پوچ ، دور تو تابوت می کشد
تابوت می کِشد و دفن می شوی
زیر فشارِ لاشه ی صد دردِ بی قرار
با هیبتی خلاصه شده، مسخِ هیچ چیز
در یک اتاقِ تار، به تکرارِ خود دچار
من، هرچه می کِشم زِ خودآزاری خود است
در قتل های ساکت و غیر ارادی ام
سرگیجه های دائمی ام بی دلیل نیست
سرخورده ی هزار و دو قرن، انفرادی ام...
آریا صلاحی / بهمن 93
من مانده ام و یک سر آشوب ز تب
با مسئله ای، حل شده در قرصِ عصب
حالا که شب از «ستاره» هم خورد رکب
هر شعله، خیانت چراغ است به شب
با پستی دنیای پس از تو چه کنم؟
با مستیِ شعرواره ی نو چه کنم؟
یک گوشه خدا و همه جا شیطان هست
گندم که نبود، می دهد جو، چه کنم؟
بعد از تو خطاکار ترین انسانم
بعد از تو خطرناک ترین حیوانم
من مومم و روزگار، دستش در کار
هرطور که شکل می دهد، می مانم
اینجا همه قلعه اند، من سربازم
اینجا همه بُرده اند، من می بازم
حالا که تمام دشمنان دوست شدند
ناچار، به احساس خودم می تازم
با لشکر تشنه ی به خونم چه کنم؟
با کوه بلند بیستونم چی کنم؟
شیرین که شکست عهد خود را رد شد
فرهاد که مُرد... با جنونم چه کنم؟
از چشمه ی جاودان لعلت خوردم
در جان من افتاد ولی، پیری هم
هرکار که برنیامد از دستانت
از دست خدایان اساطیری هم...
با «مِهر» نشستم و از «آذر» گفتم
یک «بندهش» جدید، از سر گفتم
زرتشت شدم، ولی به جای «مزدا»
از چشم همیشه مانده بر در گفتم
در دین «خدای عشق» در می آیی؟
اصلاً تو خدا باش دگر! می آیی؟
من مرد همیشه بی قرار و تو صبور
ای حوصله ی زیاد، سر می آیی؟
آنجا که کسی نیست، سرت مشغول است
اینجا همه هستند، ولی تنهایم
یک روز میاید که شبیه تو شوم
یه روز میاید؛ به خودم می آیم...
.......................................
آریا. ا. صلاحی / آذر / 93
عقرب شده ام در قمرت، بلکه بترسی
یا نیش زنم عقربه را، ساعت رفتن
رفتی و جهانم، همه محدود به من شد
با اینهمه «من» بعد تو باید چه کنم، من...؟
آریا. ا. صلاحی
هِی راهمان را رو به طوفان باز کردی
با هر خیابان، کوچه ی بن بست دادی
من میروم، تنهائی ات را عادتت کن
هرگز نمی فهمی که را از دست دادی...
(آریا / آبان 93)
هزار قلعه و شاه از زمانه جا ماندند
همین که «عشق» مبدّل به کینه خواهی شد
تمام سلسله مویت سفید هم بشود
درون سینه ی من منقرض نخواهی شد...
..........
انقراض / آریا
تا که دینداران مرا کافر نخواندند و رجیم
پیشدستی میکنم، از پیش کافر می شوم
من خودم شیخم، فقط از بس که دینم داده اند
بین هر رکعت نماز خویش، کافر می شوم...
(آریا)
تو طوفانی و می غرّی، وزیدن را نمی فهمی
تو آغوش کسی در خواب دیدن را نمی فهمی
بدون مقصدی روشن، تمام راه را رفتی
تمام راه را رفتی، رسیدن را نمی فهمی
تو در تنهائی خود هم، سری پر ماجرا داری
میان جمع، تنهایی کشیدن را نمی فهمی
تو عقلی و من احساسم، نمی دانی چه می گویم
برای یک نفر دیگر تپیدن را نمی فهمی
تو از آغاز خرّم بودی و پروانگی کردی
میان پیله، تنهایی تنیدن را نمی فهمی
تمام عمر، حوّا بودی و حال و هوایت هم...
تو از مردم، بدِ آدم شنیدن را نمی فهمی
همیشه پرسشت این بود؛ از دنیا چه میخواهی؟
تو از دنیا و از مردم بریدن را نمی فهمی...
26/ تیر/ 93
هرچه در سر داشتم، آخر خیالی می شود
عقده ی دنیا کجای کار، خالی می شود؟
ما مگر با یوسف کنعان چه بد کردیم که
در دیار ما مرتّب خشکسالی می شود؟
زیر پا بنداز اگر از ما توقّع داشتی
کین جماعت در مقام «رنگ»، قالی می شود
سنگ کی می پاشد از هم با خیال اشک و آه؟
کوزه ی دل ها به این علّت، سفالی می شود
هرچه حل کردیم و حل کردند در ما عقل را
در نهایت پاسخ آن احتمالی می شود
مانده ام با کهکشانی از سوأالات عجیب
انتهای این غزل، حتماً «سوألی» می شود
دوره ی جولان عشق و عاشقی سر آمده ست
کی به این دیوانه ی بی فکر، حالی می شود...؟
آریا . 18/ تیر/ 1393
برای مذهب عاشق، حرام، قالب شد
بیا که دیدن چشم سیاه، واجب شد
ثواب زهد نبردیم و عشق وسوسه کرد
و تازه قصّه ی ما با گناه، جالب شد
خلاف سنّت پیشین چنان شنا کردیم
که سرنوشت کم آورد و عشق؛ غالب شد
«دلم هوای تو دارد»؛ کلید مشکل هاست
بر این عقیده دلم ماند و عشق، کاسب شد
نترس و بر هدفت آریا، مسلّط باش!
همیشه آنکه هدف را شناخت، طالب شد
22/09/1391
چندیست میان حرف ها گم شده ام
چون سکّه حراج دست مردم شده ام
دیروز فقیر شهره بودم در شهر
امروز سزار مرده ی رُم شده ام...
(آریا)
خرّمی از اینکه ماهی را سپر کردی به خیر
غافل از اینکه پس از این ماه، ماهی دیگر است
دلخوشی بیهوده کز این چاه بیرون میروی
یوسفا! کاخ زلیخا نیز چاهی دیگر است
ظالمان با تکیه بر شمشیر بر ما چیره اند
تکیه بر نادانی ما، تکیه گاهی دیگر است
بر سرِ ما یا به زور و یا ز ضعف پیشیان
اینهمه شاه آمده، این نیز شاهی دیگر است
آخرین راه رهایی؛ بانگ آزادیست، نه!
این که خود را میزنی بر خواب، راهی دیگر است...
.: آریا.ا. صلاحی – 30/10/1392 :.
بی شک ز من دیوانه تر کس نیست
اینقدر خوارم کرده ای، بس نیست؟
گاهی تو را میخواهم و گاهی...
تکلیف من با من مشخّص نیست
(13 / 04 / 1393 )