یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

به نام خدا

 

محرّم چیز خوبی است. وقتی محّرم می شود ما بچّه ها همراه بزرگتر ها لباس سیاه می پوشیم و با زنجیر به تکیه ها و حسینیه ها می رویم. آن جا کلّی دوست خوب پیدا می کنیم. بازی های خیلی خوب می کنیم. چای و شیرینی و غذای مجّانی می خوریم و بعد با زنجیرهایمان عزاداری می کنیم که خیلی هم کیف دارد.

    مادربزرگم وقتی محرّم می شود به مراسم های آن می رود و آنجا گریه می کند. مادربزرگم به من می گوید که اگر گریه کنیم امام حسین به خدا می گوید که ما را ببخشد.

پدربزرگم هم وقتی محرّم می شود، کلّی  از پول هایش را کنار می گذارد تا به تکیه ها کمک کند. چون بعد از اینکه مراسم تمام شد اسمش را بلند توی بلندگو صدا می زنند و پدربزرگم معروف می شود و همه او را دوست دارند.

    مادرم وقتی محرّم می شود به مراسم می رود. آنجا کلّی از دوستانش را پیدا می کند و کلّی با هم درد دل می کنند و در مورد بقیه صحبت می کنند و مادرم پُز لباس های نوی مرا به آن ها می دهد.

    پدرم هم وقتی محرّم می شود به مراسم می رود و خودش را به مردم نشان می دهد. چون می گوید همه باید ببینند که او به مراسم می آید وگرنه بد می شود.

   خواهرم که هشت سال از من بزرگتر است، وقتی محرّم می شود به مراسم می آید و به عزاداری نگاه می کند و بعد از اینکه مراسم تمام شد، با دوستانش درباره ی پسر های همسایه و فامیل صحبت می کنند.

  برادرم هم که دوازده سال از من بزرگتر است هرسال وقتی محّرم می شود یک لباس سیاه قشنگ و یک شال سیاه می خرد و به مراسم می آید و عزاداری می کند، وقتی زنجیر می زنیم برادرم و دوستانش کنار هم می ایستند و مثل هم زنجیر می زنند. برادرم وقتی وقتی از مراسم بر می گردد، پشت شانه هایش کبود و زخمی است. مادرم همیشه به او می گوید که کمی آرام تر زنجیر بزند، امّا او گوش نمی دهد.

    

   ما از این انشا نتیجه می گیریم که محّرم چیز خوبی است چون برای همه سود دارد. اگر محّرم نباشد، آقای روحانی مسجد و بابای امیر که مدّاح است نمی توانند پول در بیاورند و گرسنه می مانند. اگر محّرم نباشد مردم آدم های بدی می شوند و نماز نمی خوانند و به بهشت نمی روند. من تصمیم گرفتم وقتی که بزرگ بشوم همیشه به عزاداری بروم و به تکیه ها پول بدهم و گریه بکنم و پشتم را زخمی بکنم تا خداوند مرا دوست داشته باشد.

 

پایان

آریا. ا. صلاحی

۲ نظر ۰۹ آبان ۹۳ ، ۰۶:۲۶

 

 

می نشست از زندگی در خاطرم، تنها بَدَش

مثل باقیمانده ی باران؛ که خاک مُرده است

قلب من تا بوده چوب عشق خود را خورده است

مثل دین سوخته، در مومنان مُرتدَش

مثل تخت پادشاهی که عرب، آتش زدَش

مثل تاراجی که یک عمر است از من بُرده است

مردِ باران خورده بعد از سیل هم افسرده است

هرچه باران هم بشوید، باز می ماند رَدَش

می توان تنها نبخشید و فراموشت نکرد

می شود با دیگران، مثل خودت بی رحم شد

می شود امّا مگر، هی یاد آغوشت نکرد؟

می شود امّا مگر از لعل ها، نوشت نکرد؟

آه... گفتم لعل! جای بوسه هایت زخم شد

می شود، آری! مگر در «یاد» خاموشت نکرد...

 

 .......

آریا

 

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۵

  

اندازه ی دنیا به خودش بدبینم

یک عمر شده، فقط بدی می بینم

 

در قلب خودم، هزار آدم کشتم

امّا همه خائن اند؛ پس کم کشتم!

 

منفورترین سزار تاریخ، منم

هم سوخته ی کباب و هم سیخ، منم

 

یک تکّه یخ آتشی ام، گُر دارم

از قصّه ی فرهاد، تنفّر دارم

 

صدبار شنیده اید و گفتم این را:

من خسرو ام و نخواستم شیرین را

 

یک روز برای خود کسی بودم، حیف

دامن به گناه خود نیالودم، حیف

 

آدم شدم و به سجده ام افتادند

هِی میوه ی ممنوع به خوردم دادند

 

هِی مثل فرشته ها مرا بوسیدند

هِی میوه ی ممنوع شدم، هی چیدند

 

ای خاطره ی کودکی من، برگرد

این بچّه برای خود نشد یک پا «مرد»

 

این بچّه از آغاز، سرش خالی بود

دلبسته ی باغ بی گُل قالی بود

 

در جمع شیوخ، سر به زیری می کرد

از عالم غیب، عیب گیری می کرد

 

با هرچه بزرگیست، غریبی می کرد

تقصیر خودش نیست! غریبی می کرد

 

مجبور شدم! مرا بزرگم کردند

در گلّه ی گوسفند، گرگم کردند

 

چوپان شده و به جان من افتادند

از خون برادرم به خوردم دادند

 

تا تجربه کسب کردم و شیر شدم

از زندگی جنگلی ام سیر شدم!

 

اندازه ی دنیا به خودش بدبینم

بر قبر خودم گُل عزا می چینم

 

یک تکّه یخ آتشی ام، گُر دارم

خالی شده از خودم، دلی پُر دارم

 

منفورترین سزار تاریخ، شدم

فهمیده ام ابتدا خدا، بعد؛ خودم...

 

| آریا صلاحی |

 

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۷

 

حال و روز مسافری دارم

که «وطن» را به پای رفتن داد

 

پادشاهی که با دو دست خودش

قلعه اش را به دست «دشمن» داد

 

مثل آدم که در «هوس» افتاد

سیب خورد و به زندگی تن داد

 

یا خدایی که خویش، تنها بود

در عوض هِی به مردمش «زن» داد

 

من غروری شکسته در جَمعم

اجتماعی که مزّه ی «من» داد...

 

| آریا صلاحی |

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۶

 

از واقعه می گویم و می دانی چیست

از واقعه ای که، مَثَل نسل کشی ست

 

بازیچه ی دستیم، وَ بازیچه ی دین

تحریف خداوند، مسلمانی نیست

 

کفر است خدا را به خودش فهماندن

توجیه خدایی که نفهمیدی کیست

 

حالا که صراط راهمان؛ شلّاق است

باید به بهشت رفت و در عیش، گِریست

 

یک آیه قلم خورد، و دین ناقص ماند

ایمانِ بدون عشق، با کفر یکی ست...

 

آریا. ا. صلاحی

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۴

 

نقشه ازار

 

نــازنــینــا؛  نـشــدی مــاه شــب تـــار دگر

نپذیرفت دلم جز ز تو غمخوار دگر

 

با مــن خســته ی خــاموش که یکـدل نشـدی

برو شــاید بشــوی مرهـم بیمار دگر

 

لکــّه افــتـــاد بـه مینــای دل خســته ، برو

تا ندیدسـت ز جــور دلــت آثــار دگر

 

نپــذیرم ز تــو این را که پشــیمان شــده ای

برو بفروش دگر عشوه به بازار دگر

 

ز همین خنده که کردی به من امشب پیداست

که تو داری به سرت نقشه آزار دگر

 

یا بر ایــن کرده بمــان و برو از کلــبه ی ما

یــا بمــان با دل مــا از سر کردار دگر

 

ســال هــا بــام مــرا نیســت دگر مـهــتــابی

بشــو مـهتــاب به بامی و به دیوار دگر

 

کـه اگر بــاز تو شیرین شوی و تیشه دهی

بیستون نیست که با شوق کَنَم بار دگر

 

آریــا روی و ریای تــو پذیرفــت که رفت

دیـگر اکــنــون بپــذیر و برو بـا یـار دگر...

 

(آریا / مجنون ماه)

 

 

۱ نظر ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۶

 

تا که دینداران مرا کافر نخواندند و رجیم

پیشدستی میکنم، از پیش کافر می شوم

 

من خودم شیخم، فقط از بس که دینم داده اند

بین هر رکعت نماز خویش، کافر می شوم...

 

(آریا)

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۷

تو

 

 

تو طوفانی و می غرّی، وزیدن را نمی فهمی
تو آغوش کسی در خواب دیدن را نمی فهمی

 

بدون مقصدی روشن، تمام راه را رفتی
تمام راه را رفتی، رسیدن را نمی فهمی

 

تو در تنهائی خود هم، سری پر ماجرا داری
میان جمع، تنهایی کشیدن را نمی فهمی

 

تو عقلی و من احساسم، نمی دانی چه می گویم
برای یک نفر دیگر تپیدن را نمی فهمی

 

تو از آغاز خرّم بودی و پروانگی کردی
میان پیله، تنهایی تنیدن را نمی فهمی

 

تمام عمر، حوّا بودی و حال و هوایت هم...
تو از مردم، بدِ آدم شنیدن را نمی فهمی

 

همیشه پرسشت این بود؛ از دنیا چه میخواهی؟
تو از دنیا و از مردم بریدن را نمی فهمی...

 

26/ تیر/ 93

 

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۳۶

 

هرچه در سر داشتم، آخر خیالی می شود

عقده ی دنیا کجای کار، خالی می شود؟

 

ما مگر با یوسف کنعان چه بد کردیم که

در دیار ما مرتّب خشکسالی می شود؟

 

زیر پا بنداز اگر از ما توقّع داشتی

کین جماعت در مقام «رنگ»، قالی می شود

 

سنگ کی می پاشد از هم با خیال اشک و آه؟

کوزه ی دل ها به این علّت، سفالی می شود

 

هرچه حل کردیم و حل کردند در ما عقل را

در نهایت پاسخ آن احتمالی می شود

 

مانده ام با کهکشانی از سوأالات عجیب

انتهای این غزل، حتماً «سوألی» می شود

 

دوره ی جولان عشق و عاشقی سر آمده ست

کی به این دیوانه ی بی فکر، حالی می شود...؟

 

 

آریا . 18/ تیر/ 1393

 

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۰:۲۲

نترس

 

برای مذهب عاشق، حرام، قالب شد

بیا که دیدن چشم سیاه، واجب شد

 

ثواب زهد نبردیم و عشق وسوسه کرد

و تازه قصّه ی ما با گناه، جالب شد

 

خلاف سنّت پیشین چنان شنا کردیم

که سرنوشت کم آورد و عشق؛ غالب شد

 

«دلم هوای تو دارد»؛ کلید مشکل هاست

بر این عقیده دلم ماند و عشق، کاسب شد

 

نترس و بر هدفت آریا، مسلّط باش!

همیشه آنکه هدف را شناخت، طالب شد

 

22/09/1391

 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۵:۴۱

 

چندیست میان حرف ها گم شده ام

چون سکّه حراج دست مردم شده ام

دیروز فقیر شهره بودم در شهر

امروز سزار مرده ی رُم شده ام...

 

(آریا)

 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۰

خواب

 

خرّمی از اینکه ماهی را سپر کردی به خیر

غافل از اینکه پس از این ماه، ماهی دیگر است

 

دلخوشی بیهوده کز این چاه بیرون میروی

یوسفا! کاخ زلیخا نیز چاهی دیگر است

 

ظالمان با تکیه بر شمشیر بر ما چیره اند

تکیه بر نادانی ما، تکیه گاهی دیگر است

 

بر سرِ ما یا به زور و یا ز ضعف پیشیان

اینهمه شاه آمده، این نیز شاهی دیگر است

 

آخرین راه رهایی؛ بانگ آزادیست، نه!

این که خود را میزنی بر خواب، راهی دیگر است...

 

.: آریا.ا. صلاحی – 30/10/1392 :.

 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۳۹

 

 

بی شک ز من دیوانه تر کس نیست

اینقدر خوارم کرده ای، بس نیست؟

گاهی تو را میخواهم و گاهی...

تکلیف من با من مشخّص نیست

 

(13 / 04 / 1393 )

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۹:۱۱
  

با من نمان، ولی به کسی اعتنا نکن

باشد نمان، ولی هدفت را جدا نکن

 

جان را قسم به مهر و وفای تو داده ام

جان مرا به پای دروغی؛ فدا نکن

 

دل خوش نکرده ام به کسی که دروغ بود

دلخوش نشو، به عشق کسی اتّکا نکن

 

عقل از سرای عشق و وفا بهره ای نبرد

آن را برای کشتی دل؛ ناخدا نکن

 

حتّی اگر خدا بشود سدّ راهمان

کافر نیَم! ولی به خدا اقتدا نکن

 

آه آریا، کمی به خودت آی و فکر کن

عاشق نمیشود دل سنگش، دعا نکن

 

 

(آریا – زمستان 1391)

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۸

 

ای عشق! مرا به شاهراهت بسپار

دل را به شب زلف سیاهت بسپار

بگذار چراغ شهر قرمز باشد

من را به ترافیک نگاهت بسپار

 

 

(آریا)

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۷