یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

 

او شال قطار

 

صبح شد، چشم وا کنم یا نه؟

خواب و بیداری ام شبیه هم اند

دامنت، کوله ات، خودت، عشقت

از کمد، از تمام خانه، کم اند

 

خاطراتت هنوز پررنگ است

گرچه در خاطرت نمی ماند

تا کجا رفته ای؟ که ردّت را

هیچ جنبنده ای نمی داند

 

پیش بینی چقدر صادق بود

مصرِ در خشکسالی ام اکنون

جای دستان عاشقت خالیست

بین دستان خالی ام، اکنون

 

دست هایی که حکم می راندند

لای زلف خم و پریشانت

شال بستی به سر، که این یعنی

قتل یک سلسله، به دستانت

 

شال بستی به سر که دانستم

درخیالت «غریب» خواهم شد

نسبتت را به من ندانستی

از تو هم بی نصیب خواهم شد

 

با حجاب آمدی که چشمم را

هاله ی غربتت بپوشاند

بی حجابت به خواب می بینم

چشمه ی شعر را بجوشاند

 

خواب دیدم تو را که می رفتی

با قطاری که تار می دیدم

یک نفر را شبیه من آنجا

غرقِ در انتظار می دیدم

 

یک نفر، روی ریل، بوسیدت

عطرِ تن پوش دیگری بودی

چمدان های بسته ات در دست

غرق آغوش دیگری بودی

 

صبح شد، چشم وا کنم یا نه؟

غرق کابوس و مستِ رویایم

با خودت، با قطار، حتّی «او»

بازگردی... کنار می آیم

 

هم خودش را، وَ هم خدایش را

طعم ناپاکیِ لبانش را...

روی ریل تنفّرت بنشان

تا بگیرد قطار، جانش را

 

شال وا کن زِ سر، که سرگرمم

به تماشا... به غرقِ پیکر تو

بلکه با شال هدیه اش امشب

فکر او هم بیفتد از سرِ تو...

 

 

………………………….

او، شال، قطار / آریا صلاحی

۲ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۰
 

 

تفریح زیادی نداشتم

مگر خواندن کتابی تاریخی، اساطیری... ، تماشای یک فیلم،

یا گپ و گفت های یکی دوساعته با دوستان

آن هم از نوع خیلی کمش

     پس ساعات زیادی را با فکر کردن هدر می دادم

فکر که می کردم، چیزی جز درد نمی دیدم

«درد» که می دیدم، رنج می بردم

«رنج» دیوانه ام می کرد

برای فرار از دیوانگی، می نوشتم.

شعر، داستان... ، فرقی نمی کرد

فقط باید حرف هایم روی کاغذ می آمدند تا کمتر آزارم دهند... .

به نوعی آرامش نسبی می رسیدم،

که با تایید دیگران، دوچندان می شد

 

امّا در نهایت، یک روز به خودم قول دادم

از جهان و سیاستِ پوچ، جبرگرایانه و جنگلی اش دست بکشم

به خاطر خودم نه

بخاطر کسانی که دوستم داشتند...

 

نباید می نوشتم

نمیشد ننویسم!

پس مسیر نوشتنم را تغییر دادم

مسیر فکر کردنم را...

باید از چیزی بی خطرتر می نوشتم

باید از «عشق» می نوشتم

پس باید به آن فکر می کردم

 

لحظات فکر کردن، لبریز شد از خیال پردازی های عجیب و غریب

و هرکدام ایده ای میشد برای یک شعر

مثل نویسنده ای که برای خلق فیلمنامه ی جدیدش، خیال پردازی می کند...

پس می نوشتم

در ابتدا انگار شیرین بود

امّا به مرور، این خیال پردازی ها «عادت» شدند

و بعدها؛ «اعتیاد»

 

بعد از آن، دیگر هیچ وقت نتوانستم درست تمرکز کنم،

دیگر هیچ وقت نتوانستم فکر کنم...

انگار شب و روز، در یک «وهم» بودم

در دنیای اطرافم نفس می کشیدم

سرم را به نشانه ی تایید حرف اطرافیان تکان می دادم

امّا هرگز نمی فهمیدم چه می گویند

جای دیگری زندگی می کردم...

 

دلم لک زده بود برای یک ساعت هم که شده؛فکر کردن

 لک زده بود برای داستان نوشتن...

برای یک ساعت هم که شده، زندگی کردن

 

دلم لک زده «است» برای زندگی کردن

 

حالا، همین که چند لحظه وقت آزاد برای فکر کردن گیر می آورم

بی اختیار

و از روی عادت

فرو می روم در یک ماجرای وهمی

و اتّفاقات عاطفی تلخی را مرور می کنم که هرگز نیفتاده اند...

 

خودم هم نمیدانم چرا؟

امّا این، حسِ تلخِ دوست داشتنیی است

شاید «اعتیاد» همین است

می دانند خوب نیست،

امّا بی اختیار دوستش دارند...

 

«شعر زندگیست»

جمله ای که خیلی از دست به قلم ها به آن افتخار می کنند

امّا خب همین زندگی بودنِ شعر، زندگی را از آدم می گیرد

غرقش می کند در عالم خودش

همین است که می پندارند؛ شاعران دیوانه اند

 

من آدمی نیستم که حاضر شود زندگی اش را فدای نوشتن کند

«شعر» کمک می کند دیوانه نشوی

امّا شاعر شدن هم خودش دیوانگی است!

می خواهم آدمی باشم که «زندگی» می کند،

گاهی هم می نویسد... .

 

 

آریا /

گاهنوشته 15 آذر 1393

۲ نظر ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۱:۰۷

 

من مانده ام و یک سر آشوب ز تب

با مسئله ای، حل شده در قرصِ عصب

حالا که شب از «ستاره» هم خورد رکب

هر شعله، خیانت چراغ است به شب

 

با پستی دنیای پس از تو چه کنم؟

با مستیِ شعرواره ی نو چه کنم؟

یک گوشه خدا و همه جا شیطان هست

گندم که نبود، می دهد جو، چه کنم؟

 

بعد از تو خطاکار ترین انسانم

بعد از تو خطرناک ترین حیوانم

من مومم و روزگار، دستش در کار

هرطور که شکل می دهد، می مانم

 

اینجا همه قلعه اند، من سربازم

اینجا همه بُرده اند، من می بازم

حالا که تمام دشمنان دوست شدند

ناچار، به احساس خودم می تازم

 

با لشکر تشنه ی به خونم چه کنم؟

با کوه بلند بیستونم چی کنم؟

شیرین که شکست عهد خود را رد شد

فرهاد که مُرد... با جنونم چه کنم؟

 

از چشمه ی جاودان لعلت خوردم

در جان من افتاد ولی، پیری هم

هرکار که برنیامد از دستانت

از دست خدایان اساطیری هم...

 

با «مِهر» نشستم و از «آذر» گفتم

یک «بندهش» جدید،  از سر گفتم

زرتشت شدم، ولی به جای «مزدا»

از چشم همیشه مانده بر در گفتم

 

در دین «خدای عشق» در می آیی؟

اصلاً تو خدا باش دگر! می آیی؟

من مرد همیشه بی قرار و تو صبور

ای حوصله ی زیاد، سر می آیی؟

 

آنجا که کسی نیست، سرت مشغول است

اینجا همه هستند، ولی تنهایم

یک روز میاید که شبیه تو شوم

یه روز میاید؛ به خودم می آیم...

 

.......................................

آریا. ا. صلاحی / آذر / 93

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۴۲
۱ نظر ۰۸ آذر ۹۳ ، ۰۶:۱۹

 

 

بعضی وقت ها نیاز داری

از تمام تکنولوژی ها دور شوی

از تمام ساعت های خانه فاصله بگیری

و یک جا، روی زمین، بدون بالش دراز بکشی

 

چشمانت را ببندی

نفست را صدادار بیرون بدهی

کمی شقیقه هایت را بمالی

بیاد بیاوری شکستن هایی را که حقّت بود

و آن هایی را که حقّت نبود

یک لحظه از تمام مردم دنیا بیزار بشوی،

و بعد به همه یشان حق بدهی

و به خودت هم.

 

آن وقت چشمانت را باز کنی

به دنیای بالای سرت خیره شوی و پوزخندی بزنی

بعد بلند شوی و بگویی:

«همه ی زورت همین بود؟!»

 

.....
آریا

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۳ ، ۱۸:۳۴

 

عقرب شده ام در قمرت، بلکه بترسی

یا نیش زنم عقربه را، ساعت رفتن

رفتی و جهانم، همه محدود به من شد

با اینهمه «من» بعد تو باید چه کنم، من...؟

 

آریا. ا. صلاحی

۱ نظر ۰۳ آذر ۹۳ ، ۰۷:۵۹

 

 

عجیبه...

وقتی خیلی بچّه بودم، شاید چهارده، پانزده سال پیش،

گاهی قبل خواب، لابه لای افکار پیچ در پیچ و کودکانه، 

این نگرانی به ذهنم خطور می کرد که اگه یه روز بیدار بشم

و ببینم یه عقرب بزرگ شدم چی پیش میاد؟

به عواقبش فکر می کردم،

به این که چطور باید به خانواده بفهمونم که این منم تا من رو نکشن

و یا از ترس بلایی سر خودشون نیارن...

به هرحال، بالاخره به یه جاهایی که می کشید به خودم میومدم و با خود می گفتم؛

این فکرای مسخره چیه دیگه!

آخه چرا یه آدم باید همینطور بیخودی تبدیل به یه عقرب بشه؟!

 

عجیب بخاطر این بود که

اون زمان، و در اون سن،

من کوچکترین آگاهی، پیش زمینه و یا مطالعه ای از

«مسخ» فرانس کافکا و یا ترجمه ی صادق هدایت از اون رو نداشتم...

و حاضرم قسم بخورم که در ضمیر ناخودآگاهمم چیزی راجع به این نقش نبسته بود

 

امثال این درطول زندگیم کم نبوده

خیلی وقت ها افکار یا ایده های عجیب و غریبی به ذهنم رسیده که چندسال بعد

به عنوان مثال توی یه فیلم تازه اکران شده دیدم

به عنوان مثال، تونل بزرگی که در فیلم Total Recall از این طرف زمین تا اون طرفش کشیده شده

و از مرکز زمین عبور کرده، رو من همین چندوقت پیش لای کاغذیادداشت ها

و دفترچرک نویس های مقطع راهنماییم پیدا کردم.

طراحی یه تونل بزرگ که از قطب شمال به قطب جنوب کشیده شده بود،

مربوط به یکی از داستان های علمی-تخیلی نیمه تمام اون دورانم به اسم:

2024

 

گاهی این ایده های یکسان که به ذهن افراد مختلف خطور میکنه

عجیبه...

 

.........

آریا

30 / آبان ماه / 1393 خورشیدی

 

۱ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۷:۰۷

 

 

مثل آتش فشانِ پیش از مرگ

از درون، ذرّه ذرّه می جوشم

با تنی خیسِ گریه هر شب را

جای پیراهن «اشک» می پوشم

 

پی تکرارِ حرف های توأند

لحظه های گذشته از نظرم

پنجره باز و بال ها بسته

خودکشی می کنم، اگر نَپرم

 

بعد از این، هرچه بود و خواهد بود

اتهام و گمان و سوءظن است

این زمستان که پیش رو داریم

بهمنی مثل زادروز من است

 

بعد از این، با حساب اینهمه «شعر»

«منحرف مانده» نام می گیرم

من نه سیگاری ام، نه افیونی

شعر را از تو وام می گیرم

 

ننگ عشقی که بر لبانم ماند

بر دل خسته اَنگ خواهد زد

مثل آهن، در آفتاب غمَت

مغز خیسم که زنگ خواهد زد

 

جز همین واژه های تکراری

از غم بر دلم، که می داند؟

جز همین استخوان و مشتی خاک

از منِ خسته تن، چه می ماند؟

 

تو همان نخبه ای که می دیدم

تا ابد در وطن، نخواهی ماند

«چارده شب» ستاره ها گفتند؛

«ماه مجنونِ» من نخواهی ماند

 

حال و روزِ من و تو جالب بود

من گدا بودم و تو شاه پری

من به دنبالِ بال و تو در فکر

با کسی بهتر از خودت بپری

 

می شد از دست من نمی رفتی

جای دستم اگرچه خالی نیست

می شد آن پا که قصد رفتن کرد....

می شد امّا نشد! خیالی نیست

 

می توانست جای لمس قلم

دست، موهای «دوست» شانه کند

می توانست خاطرات تو را

شعرِ بی مرگ، جاودانه کند

 

می توانست آن شبی که لبت

باز شد تا مرا صدا بزند

قبل حرفِ «وداع» بوسه شود

جای اینکه دوباره جا بزند

 

یک سوال از من و جواب از تو:

«کِی مرا ترک میکنی؟» «هرگز!»

و حقیقت، نهفته در پشتش؛

که مرا درک میکنی؟ هرگز...

 

 ...........

 آریا

 

  

 

۲ نظر ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۵

 

هِی راهمان را رو به طوفان باز کردی

با هر خیابان، کوچه ی بن بست دادی

من میروم، تنهائی ات را عادتت کن

هرگز نمی فهمی که را از دست دادی...

 

(آریا / آبان 93)

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۷

ادبیات کثیف

۱ نظر ۱۹ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۱

 

گاهی اوقات چیز یا چیزهایی از گذشته خیلی آنی و گذرا از ذهن و قلبم عبور می کنند

و محو می شوند

تقریباً شبیه همان چیزیست که می گویند؛

یک باره دلم هوای فلان چیز را کرد...

امّا کمی متفاوت است

احساسی که در آن لحظه به من دست می دهد و تا مدّتی

(چند دقیقه یا حتّی ساعت) باقی می ماند، ترکیبی است از یک جور لذّت حاصل از نوستالوژی،

بعلاوه یک خالی شدن ناگهانی دل و در نتیجه دلتنگ شدن

و این دلتنگی کاملاً مشخص نیست، قسمتی اش برای کودکی است،

قسمتی مربوط به همان چیزی که از ذهن عبور کرد

و گاها قسمتی هم مربوط به چیزی که هیچوقت اتّفاق نیفتاده، امّا احساس می شود

 

چیزی که عبور می کند، گاهی یک خاطره ی تلخ یا شیرین شخصی مربوط به کودکی خیلی دور

و یا همین چند هفته و چند روز پیش است

گاهی دلتنگ شدن برای احساس فضای یکی از فیلم ها یا انیمیشن هایی که در کودکی دیده،

یا کتابی که خوانده بودم.

گاهی هم یک جور احساس پشیمانی نسبت به رفتاری است که قبلاً کرده ام

و می توانست خیلی بهتر از آن باشد

چیزی شبیه حسرت

گاهی هم...

نمی دانم

هرچه که هست، هم خوب است، هم بد

گاهی باعث به خود آمدن می شود،

امّا گاهی هم کلّا مرا از حرکت باز می دارد...

نمیدانم چرا گاه و بی گاه این ها را می نویسم

فقط می دانم که تا حدّی کمک می کند احساس آرامش کنم

 

............ 

آریا

 شنبه/ آبان / 93

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۸

هجوم مغول به ایران 

  

خواب دنیا عمیق تر شده است

روز و شب، دشمنان هم شده اند

دوستانّ پلید، بسیارند

دشمنانِ درست، کم شده اند

 

شهر فانوس های خاموش است

عرشه را ناخدا نمی پاید

بادبان را رها کن و بپذیر

هر طرف را که باد می آید

 

تا زمان بر مُراد می چرخد

از گناهان کرده ات، بگریز

کفتران، رامِ دام های توأند

هرکجا ممکن است، دانه بریز

 

دست و پای درخت، کوتاه ست

خشک کن ریشه های پیچان را

جنگل خسته ای نصیبت شد

پاره کن هر گلوی بی جان را

 

پاره کن، هیچ کس حریفت نیست

شاه جنگل تویی و ما برّه

این قلمرو تمامش از خود توست

رود تا رود، درّه تا درّه

 

هرکجا را که چشم می بیند

در مقامت بزرگ خواهد شد

آن زمین مقدّس شیران

جای پاهای «گرگ» خواهد شد

 

«عاشقی» کار گوسفندان و...

«عشق بازی» خرافه خواهد شد

«شعــر»؛ این معجزات بی پایان

حرف های اضافه خواهد شد

 

مردِ «دل»، عرصه را که خالی کرد

منطق از ابتذال می آید

هرکجا «شیر» لاشه را ول کرد

بوی گند «شغال» می آید

 

بوی گندِ شغال می آید

آوخ... جنگل! چه بر سرت آمد

سکّه بنداز؛ شیر یا تـهِ خط

عاقبت، روی دیگرت آمد...

 

 

......

شیرشاه / آریا. ا. صلاحی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۳:۳۶

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

در خودم زندگی نمی کردم

داغ بودم، وَ باز می لرزاند

خاطرات کسی مرا هر دم

 

کس «تو» بودی که آمدی تنها

ساکن این کویر غم باشی

زخمی سرنوشت خود بودم

قول دادی نمک نمی پاشی

 

عین جادوگران بدطینت

سیب سرخ از لبانت آوردی

از همان گوشه که نمی دیدم

چشم تا گوش، غارتم کردی

 

بادِبان دست باد ها افتاد

دل به دریای دامنت دادم

لای امواج عادتت غرق و...

از جهان دو چشمت افتادم

 

قلعه ی صدهزار افسانه

بعد از این اتّفاق ویران شد

خاطراتت؛ سپاه چنگیز و...

این دل بی سپاه؛ ایران شد

 

پایتختت؛ دل سیاهت بود

فتح «دل» ارزنی نمی ارزید

تاختی نقطه ضعف هایم را

هر ستون از بدن که می لرزید

 

گفته بودم که آخرین شعر است

ساده بودم که فکر می کردم؛

واژه ها دست ماست، می میرد

در کنار شعار ها، دردم

 

شمع بودی، پدر بسوزانی

پَر نیامد به من که من هیچم

پیله کردی که کرم تر بشوم؟

بعد از این در خودم نمی پیچم

 

تو غروب طلوع های منی

هرچه رِشتیـم، پنبه خواهی کرد

من زمینی و خاک، امّا تو

آسمان را رها نخواهی کرد

 

می روم بعد از این خودم باشم

یک نفر قدّ ِ آرزوهایش

تحفه ی عاشقی برای خودت

با تمام «چرا» و «امّا»ـیش

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

قهوه ای را که ریختی در من

از همان شعله های گرم اجاق

آتش افتاد در من و خِرمن

 

قلّه ی قاف بودم و تــودار

پر غرور و بلند و بی صاحب

معبدم را ندیده بود أحَدی

ای هم اوّل، هم آخرین راهب

 

می سپارم تو را به دست خودت

فتح «دل» ارزنی نمی ارزد

مُرده ای لابه لای افکارم

ای خدایت تو را بیامرزد...

 

...........

غارت / آریا. ا. صلاحی

 

۱ نظر ۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۷:۵۸

 

دوباره تــو خودم رفتم / نه بغض دارم، نه می خندم

غرورم له شده، امّا / هنوز لج باز و یک دنده َم

 

یه وقتا عقده ای میشم / لب فنجونُ می بوسم

وجودم تجزیه میشه / تـو این تنهایی می پوسم

 

نشستم رو به دیوارُ / به ساعت ناسزا میگم

تـو آینه مثل اون روزام / ولی نه...! من یکی دیگه َم

 

حالا هیشکی منو دیگه / مث قبلاً نمی بینه

عذاب روز و شب هایی / که ترکم میکنی اینه

 

نشستم بی صدا هر شب / نه بیدارم، نه می خوابم

تشنّج کرده احساسم / نه آرومم، نه بی تابم

 

با دیوارا هم آغوشم / واسه احساس همدردی

به عشق لحظه هایی که / به اونا تکیه می کردی

 

حالا هیشکی منو دیگه / مث قبلاً نمی بینه...


.......................

بی پناه

اجرا: محسن دهقان

ترانه: آریا صلاحی

..........................

دانلود موزیک [320]p

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۰:۲۴


 

 

هزار قلعه و شاه از زمانه جا ماندند

همین که «عشق» مبدّل به کینه خواهی شد

تمام سلسله مویت سفید هم بشود

درون سینه ی من منقرض نخواهی شد...


..........

انقراض / آریا

 

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۵