یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها




دریافت دکلمه ی شعر دیو و دلبر

با صدای وحید آقایی

شعر: آریاصلاحی



۵ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۱


جور

۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
۲ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۲


 

 

دیگر به او احساس سابق را ندارم

مثل قدیم آن اشک و هِق هِق را ندارم

 

دیگر شبیه شانه با امواج مویش

در معجزه، آن دست حاذق را ندارم

 

بیزارم از او، من، خیانت، صبر، برگرد...

آن حس مثل پیش، عاشق را ندارم

 

«سن» که به سال و ماه و روز زندگی نیست

یک کودکم، با اینکه نِق نِق را ندارم

 

یک کودکم که چند سالی رشد کرده َست

هرچند آن اخلاق سرتِق را ندارم

 

انسان بالغ، جمعی از احساس و عقل است

من کوهی از احساس...، منطق را ندارم

 

معصوم در دنیای خود، مسموم از او

دیگر به او احساس سابق را...


آریاصلاحی



۱ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۸

ماماحاجی

۳ نظر ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۷



انسان، خود مختار-پندارترین موجود غیر مختار در هستی است.


آریاصلاحی



۲ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۳
۳ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۱


خبر آریا صلاحی 

 

چه بلایی به سرم آمده است؟

از سرم، بوی عدَم می آید

نیستی، نیستی ام نزدیک است

از خودم، از تو بدم می آید

 

آوخ... انگار همین دیروز است

خاطرِ خواستنم، خواستنت

لحظه ی داشتنت در آغوش

بوسه ی عاشقی و... عطرِ تنت

 

تا ابد ماندن تو واجب بود

رفتی و بر تو حرامَم کردی

وای بر من، که تمامَم بودی

وای بر تو... که تمامم کردی

 

در صفِ دیدن تو، تا بودی

سر ایمان خودم، تا بودم

به تو و معجزه ی چشمانت

من مسلمان تر از اینها بودم

 

کاش میشد کمی عاقل باشم

دست از کودکی ام بردارم

خبر داغِ محافل شده ای

سوژه ی مردم لاکردارم

 

آنکه دیروز نظر داشت به تو

خبرش هست که دلخور شده است

همه از بوسه یمان می دانند

شهر از خاله زنک پر شده است

 

"این فلانی شده با او بوده"

"آن فلانی شده هم ناکار است"

چشم ها، مُرده ی این اغراق اند

گوش ها تشنه ی این اخبار است

 

جانِ من را به لبم آوردی

خرج کن کمتر از اینها از لب

حال، «او» من شده و «من» بعدی

دور باطل زده ای لامذهب!

 

چه بلایی به سرم آوردی

چه بلایی به سرم آوردم

چه بلایی به سرم آوردند

دوست دارم به خودم برگردم...


آریا صلاحی



۴ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۸


بت آریا صلاحی

 

گرچه کلّی گویی درهیچ موردی صحیح نیست،

امّا از یک دید جمعی، جامعه به دو گروه تقسیم می شوند:

«مردم» و «شاخ ها»

 

مردم، مای کارگر، کارمند، بازاری، تاجر، مهندس، بعضی دکترها، آموزگار، کشاورز، دامدار، طرّاح، بیکار، در جستجوی کار، پیمانی، قراردادی، افتخاری و... غیره ای هستیم که دغدغه یمان نان و آبیست که یا نداریم یا به اندازه ی کافی نداریم. دغدغه یمان چیزیست که وقتی امروز در خانه تمام شد، نمی دانیم فردا باید چند برابر دیروز بخریمش...

و شاخ ها، آن دسته از بازیکنان، بازیگران، خوانندگان، هنرمندان و باز از تمامشان شاخ تر، شاعرانی هستند که عنوان نظریه پرداز اجتماعی را هم یدک می کشند و به شکل حیرت آوری خود را در خیال خود از گونه ی «انسان» خارج کرده و موجودی جدا می دانند که حق دارند متواضعانه بگویند: "ما متعلّق به "شما" مردم هستیم! و ما بدون شما هیچ چیز نیستیم!.."

گویا خودشان "مردم" نیستند که ما را "شما مردم" خطاب می کنند.

(بار دیگر تأکید میکنم که کلّی گویی درهیچ موردی صحیح نیست، لذا قطعاً در هر کدام از این دسته بندی استثنائات فراوانی موجود است که می توانند در دسته ی دیگر قرار گیرند. به عنوان مثال، می توان هنرمند مردمی یا کارمند شاخ هم پیدا کرد)

 

گذشته از این، خود این شاخ ها به دو گروه تقسیم می شوند:

«شاخ های قانونی» و «شاخ های غیر قانونی»

شاخ های قانونی موجوداتی هستند که (موجودات خطاب میکنم چرا که به اظهار خود، مردم نیستند) فعالیت های خود را هوشمندانه با قوانین ارشاد تطابق داده و باز به طرز حیرت آوری تمایل دارند با حضور در شبکه های سیما مدام این مهم را یادآور شوند که: «بنده هیچ صفحه ی رسمی و شخصی ای در شبکه های اجتماعی مجازی ندارم و...»

و امّا شاخ های غیرقانونی آن دسته از موجوداتی هستند که کلّاً از زمین و آسمان طلبکارند و زیستگاه اصلی شان هم همین شبکه های اجتماعی است. اینان کلاً می پندارند که تنها خودشان می توانند بپندارند! و تنها آن هایند که درست را از نادرست تشخیص داده اند. و تنها آن هایند که میان یک جماعت خواب، چشمانشان باز است.

 

امّا این دو گروه شاخ، با اینکه در ظاهر وجه تقابل یکدیگرند، امّا از زوایای دیگری نیز اعتقاداتی شدیداً یکسان دارند. ازجمله: می پندارند که "مردم" زنده اند برای این ها. می پندارند که دارند فداکارانه به مردم «خدمت» می کنند؛ درحالیکه کارشان چیزی جز خدمت به جیب و وجهه ی خودشان نیست. می پندارند که الگویند برای مردم. می پندارند عمیقاً از دردهای مردم آگاه اند و همدردشان و متأسفانه، وای به حال ما مردم بیچاره که گاه و بی گاه از این ها الگو می گیریم، زنده ایم برایشان، می پنداریم دارند به ما خدمت می کنند، عکس پروفایل هایمان می شود تصویر ایشان، مو و ریش و روسری یمان می شود مانند ایشان... و می شویم کاسه ی داغ تر از آش و سرباز ارتش مجازی شان برای شلیک فحش و ناسزا به مخالفانشان...

هِی... دست برداریم.

 

آریاصلاحی


۲ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۸


یک آدم هایی هم هستند

که حق گفتن هرچیزی را به خودشان می دهند

امّا تحمّل شنیدن هرچیزی را نه

حق انجام هر عملی را دارند

امّا تحمّل عکس العملش را نه

 

این آدم ها فقط یک عینک دارند

و آن عینک فقط یک دید دارد

و آن دید، فقط مال خودشان است...

دیدِ دیگران را هم از دید خودشان می بینند

 

این همان هایند که اگر وارد عرصه ی سیاست شوند،

دین، لباس، فرهنگ، فکر، صدا، تصویر، غم و شادی

می شود همان هایی که آن ها می گویند

 

همان هایند که اگر وارد عرصه ی هنر و ادبیات شوند،

هرروز باید اعلامیه ای بخوانید

از به باد فحش و استهزا گرفتن هرکه را که حرفی جز حرف آن ها میزند

و چیزی جز آنطور که آن ها می نویسند، می نویسد

 

همان هایند که اگر به جایی برسند

«بوی گند این» روشنفکریِ مدرن، ایران «را برداشته است»

عالم و آدم، بجز خودشان و دوستان هم کاسه یشان

گاو اند و گوسفند...


 همان هایند که اگر همراهتان شدند،

حق دارند هروقت خواستند باشند،

هر وقت نه، بروند.

حقّ دلخور کردن دارند

تحمّل دلخور شدن را نه

حقّ بی توجّهی دارند

تحمّل بی توجّهی را نه...


بترسید از این ها...

که به هرشکل نزدیکشان باشید ضرر دارد

منطقی ترین بی منطق های جهان...

 

آریاصلاحی

 

 

۳ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۷


 

در خودم گم شده ام، دست و دلم نیست به کار

تو نباشی، من و دست و دل و کارم به چه کار؟

 

مثل من، لک زده لب های تو را فنجانم

دست برداشته انگیزه و شور از جانم

 

همه دلواپس حالم شده و... بی خواب اند

در خودم گم شده ام، در تو مرا می یابند

 

تو همانی که همه عمر مرا «غم» بودی

هر زمان خواستمَت، از بغلم کم بودی

 

نیستی، حالِ خوشم نیست، دلم غمگین است

صد و یک سال دگر هم بروَد، باز اینست

 

گُل نیلوفر دنیای منِ مُردابی،

دور از این برکه ی دیوانه کجا می خوابی؟

 

تا نشستم کمی از حال خودم بنویسم

دیدم از اشک و عرق، تا سر و پا را خیسم

 

کاغذِ خسته به من بودنِ روحم شک کرد

جای هر «من» که زبان گفت، قلم «تو» حک کرد

 

در خودم گم شده ام،

دست و دلم نیست به کار...


آریا صلاحی



۳ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۵


شعر سال ها آریا صلاحی

۲ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۲
۱ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۶


۲ نظر ۲۸ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۲


 

سالها آریا صلاحی 

 

خسته ام از بس خودم را در خودم سر رفته ام

سال ها، از زیر بار کارها، در رفته ام

بحث های جدّی منطق، جهان بینم نکرد

هم نشینی با مگس ها نیز، شیرینم نکرد

 

حاصل تنهائی ام، از جمع ها بیرون شده

عنکبوتی مُرده ام، در تار خودِ مدفون شده

دل به چوپان داده و... خون خودم را خورده ام

آبروی گرگ های گلّه ام را بُرده ام

 

سال ها خوابیده ام در پیله ی تنها شدن

غنچه ی پژمرده ای، در انتظار وا شدن

پیله ی پروانگی هایم، خیالی خام بود

عمر زیبا بودن گُل، از سحر تا شام بود

 

وای از بیهودگی، از خستگی از جا زدن

وای از یک عمر را درماندگی، درجا زدن

سال ها نوشیدن بیهوده ی خون ِجگر

وای از روزی که می بینی نمی بینی دگر

 

در پیِ یک لحظه آرامش، وَ خوابی راحتی

خسته ای از خواندن این شعرهای لعنتی

واژه ها یا هرزه، یا بی محتوا، یا پُر غم اند

شاعران، رسواترین دیوانگان عالَم اند

 

پشت هر در، روبرویت، یک جهان دیوارتر

روز بعد از این، از امروز خودت، تکرار تر

می کُشی با یک «مسکن» دردهای حاد را

می کِشی سر با دو لیوان، یک جهان «فریاد» را

 

می نشینی مشکلت را با خدایت حل کنی

سال ها با هر کتاب و مذهبی، کل کل کنی

تا بیفتد عاقبت جایی درونت، انفصال؛

ظاهری که بیست سال و... باطنی که شصت سال

 

تا به جای آری خلوص کار را در «بندگی»

چاره ای داری مگر؟ جز مُردگی در زندگی

رو به کوهستان، اگر چه می توان فریاد زد

حرف هایی هست که... باید فقط در«باد» زد...


آریا صلاحی



۳ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۸