یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها


غزل میخانه آریا صلاحی

 

«گر ازین منزل ویران به سوی خانه روم»

«نذر کردم که هم از راه به میخانه روم»

 

نذر کردم، ولی انجام نخواهم دادَش

من که باشم که بخواهم سوی پیمانه روم؟

 

سمت این اشربه و اخربه ها این دوران

چه کسی رفته که حالا، منِ دیوانه روم!

 

من همان بِه که کمی چای بنوشم، وَ سپس

در پی قند، به شکرانه ی «یارانه» روم

 

تا هوای تو به سر زد، زِ سر ناچاری

سمت تصویر تو در صفحه ی رایانه روم

 

باز هم شکر که تصویر تو را بوسیدن

بِه از آن است که تا منزل بیگانه روم

 

باز دیوانه شدم! پرت و پلا می گویم

«چو ندیدند حقیقت...» رهِ افسانه روم...

 

آریا صلاحی

(تضمین بیت اوّل: حافظ)



 

 

۴ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۰



حاصل تنهائی ام، از جمع ها بیرون شده

عنکبوتی مُرده ام، در تار خود مدفون شده

دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام

آبروی گرگ های گله ام را بُرده ام...


آریاصلاحی



۱ نظر ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۰:۵۵

 


 

هنرمند و نویسنده در دنیای مدرن، دو مفهوم مُرده اند.

نقّاشان را دوربین های عکّاسی کشته است

و خطّاطان را، فوتوشاپ

مجسمه سازان را کارخانه ها به صلیب کشیده اند

و نویسندگان را، سینما

خوانندگان را افکت ها و تغییر ذائقه ها

و سُرایندگان را،

پست مدرن نویسانِ پدر ایجاز و

شهوت...

 

زندگی مدرن به روزمرگی می رود

و در دنیای روزمره،

جوک های غیراخلاقی دورن شبکه های اجتماعیست که ارزش دارد

نه رمان های چندصد صفحه ای ادبی، روی کاغذ...

 

دنیای روزمره، فایل های رایگان PDF  ی می خواهد

که موفقیت روزمره را به تصویر بکشد؛

چطور جذّاب باشیم. چطور اعتماد به نفس داشته باشیم.

چطور آشپزی کنیم. چطور فرزندان زیبا داشته باشیم.

چطور موفّق باشیم. چطور ثروتمند شویم....

دم از شعر و ادبیات و تاریخ و فلسفه زدن

عقده های کسل کننده ی خودنمایان است...

 

در دنیای روزمره، «اشتغال» آن است که با جان مردم سر و کار دارد؛

قرصی برای مرگ

آبی برای شُرب

«تختی برای خواب»


دکتر شو،

که مردم هنوز ناچارند برای جانشان، زیرمیزی بدهند

امّا دیگر کسی برای «صدسال تنهایی»، پولی روی میز و پیشخوان کتابفروش نمی گذارد.

معمار شو،

که مردم هنوز هم چهاردیواری می خواهند

امّا «بی نوایان» هرگز برای کسی سقف نشده است

واعظ شو،

که مردم هنوز هم دوست دارند دروغ بشنوند

سیاستمدار شو،

که مردم هنوز می خواهند چپاول شوند...

 

جز اینها، هرچه که شدی

کاسه ی گدایی و جوراب سیاه زنانه ات را یادت نرود

 

دنیای روزمره، تاب مقدمه چینی و فلسفه بافی و در لفافه ندارد

سپید می خواهد، نه مثنوی

شهوت می خواهد، نه اخلاق

در هم پاشیدن می خواهد، نه ساختن

رد کردن می خواهد، نه اثبات

مسیر می خواهد، نه هدف...

 

بی رحمِ دلربائیست «دنیای مدرن»...


آریا صلاحی



۲ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۲


به تو چه



من زندگی ام با تو تفاوت دارد

دنیا به منِ مُرده نیامد، به تو چه؟

زشت است که در شعر بگویم این را؛

امّا من اگر اینهمه هم بد، ... .


آریاصلاحی



۱ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۴


آریا صلاحی عنکبوت مرده



عنکبوت مُرده. گزینه نوشته های آریا صلاحی

نسخه ی سوّم این نرم افزار به لطف «گروه ادبیات مدرن» منتشر شد.

نسخه ی جدید  را نصب و یا از طریق «مارکت بازار» بروز رسانی کنید.


- لینک دریافت از بازار

- یا اسکن کد QR روی تصویر با گوشی همراهتان



۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۶



 

تکرار آریا صلاحی

 

هربار می رفتی، کسی می باخت

هربار می رفتی، کسی می مُرد

می خواست با دنیا بسازد، حیف

حالش از این عالَم، بهم می خورد

 

اینجا کسی در سردی دنیاش

تحلیل رفته، منقبض می شد

یک گونه ی نادر که بی علّت

هربار رفتی، منقرض می شد

 

خود را درون من، تماشا کن

آیینه ام، هرچند لک دارم

دنیای بعد از تو که چیزی نیست

دیگر خودم را نیز شک دارم

 

آنجا که باید مغزِ من می بود

آغوش دلگیرِ جنونم بود

چیزی که در این سینه می جنبید

بیگانه با پمپاژِ خونم بود

 

یک عمر، سربارِ خودم بودم

بار اضافی، روی دوش عشق

«دیگر نمیخواهم!» نشد امّا

حالی کنم این را به گوشِ عشق

 

بی همسفر، راه خودش را رفت

هرچند در بیراه، دیدی نیست

عادت به این بیهودگی دارم

تنهائی ام، چیز جدیدی نیست

 

تنهائی اش، شیرین تر از این هاست

وقتی «مگس» دورش فراوان است

می خواهد آن باشد که می خواهد

حوّاست او، حوّا هم «انسان» است

 

دنیای او در ساحل و دریا

دنیای من در دفتر و خودکار

دنیای من یعنی که شب تا صبح؛

تکرارِ یک تکرار در تکرار

 

گُل های نیلوفر، درونم مُرد

مفهومی از مرداب می گیرم

یک عکس بی حرکت، کنار طاق

دارم خودم را قاب می گیرم

 

گفتم برایم مُرده ای دیگر

گفتم، ولی باور نمی کردم

از پای خود افتاده ام، امّا

از روی حرفم بر نمی گردم

 

از روی حرفم بر نمی گردم

مفهومِ دنیایم، خداحافظ

با خاطری آسوده ترکم کن

سمتت نمی آیم، خداحافظ...

 

 

 آریا صلاحی



۶ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۶



«چطور؟» سوال شیرینی ست

سال ها سرت را گرم می کند

مشغولت می کند


امّا یک روز می آید

که از خودت می پرسی؛

«چرا؟»

و این،

آغاز انهدام است... .


آریا صلاحی

آخرین خدا



۱ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۷



 خط قرمز آریا صلاحی

 

 

از تو تحریم شده لب هایم

تا تو دست از دل من می شوری

با خودم چای دوتایی خوردم

خودکفا تر شده ام در دوری

 

رفتنِ منطقی ات در هم ریخت

اقتصادِ دل لامذهب من

بین ما ها «خط قرمز» یعنی؛

رژ لب های تو روی لب من

 

ای عجولانه ترین تصمیمم

اشتباهی شده، آرام بگیر

صبر کن تا به تفاهم برسیم

مهلت آخرمان؛ آخرِ تیر

 

اصلاً اوضاع، همین هست که هست

تا از این جمع، تو را کم دارم

هیچ کس نیست حریفم در شهر

من به تو، حقّ مسلّم دارم!

 

یک نفر خاک، یکی انسانیم

و تو یک روز، به من می آیی

این گزینه که رهایت بکنم

روی این میز، ندارد جایی

 

هسته ی مشکل ما «تردید» است

بدهی یا ندهی آزارم؟

به توافق برسی یا نرسی

من به هرحال، تحمّل دارم...

 

 

آریاصلاحی



۳ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۸


آخرین خدای آریا صلاحی


آخرین خدا

تابستان 94 / کتابناک

آریا صلاحی



۰ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۱

نذر آریا صلاحی


اینجا همه خوابند که ساعت برود، من
بیدار که شاید برسد لحظه ی دیدار
کلّ «رمضان» از تو همین نذر، مرا بس
یک بوسه بجای سحری، تا خودِ افطار...


آریا 


۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۸



مرد رویایت زمانی اینقَدَر بدبین نبود

پیش از اینها، حال و روزم اینهمه غمگین نبود

بر سرت یک عمر جنگیدم که همراهم شدی

بر سرت یک عمر جنگیدن، جوابش این نبود...


آریا صلاحی





۳ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۶


 

 

 

شعر کودکی های آریا صلاحی

 

 

من هم زمانی «بهترین» بودم

در کودکی های خودم، خوشحال

هرچند ما را نسخه پیچیدند

در ظاهر امّا دستِ کم، خوشحال

 

هی قصّه می پرداختم با خود

گاهی اگر هم غصّه می خوردم

ناراحتی های بزرگم را

با وعده ای از یاد می بردم

 

آن قلکی که می شکست از عمد

تنها دلیل تنگدستی بود

تنها خیانت های ممکن هم

لو دادن آنچه شکستی بود

 

تا شعله ای روشن کنم، دزدِ...

کبریت های بی خطر بودم

دلخوش به از آتش پریدن ها

از حال دنیا، بی خبر بودم

 

امّا «زمان» مفهومِ بی رحمی ست!

آموزگارِ بد سرشتی هاست

«دنیا» جهنّم واره ی پوچیست

گهواره ی مرگِ بهشتی هاست

 

روزی که از دستان من دزدید

«دزد عروسک ها» عروسک را

وقتی حریف حکم بازی ها

قاپید از دستان من «تک» را

 

آن گوسفندی که خودم بودم

هم گلّه ی دنیای گرگان شد

آن کودکِ معصومِ تا آن روز

مقهور دنیای بزرگان شد

 

قانون جنگل را همان اوّل

از پنجه های «دوست» فهمیدم

هر «مرد» را یک دشمن نامرد

«زن» را به چشم طعمه می دیدم

 

دیگر معلّم «آفرین» ننوشت

از آخرین انشا که دلخور شد

آخر، جهانِ دفتر مشقم

از خط خطی های قلم، پُر شد:

 

صددانه یاغی، فکر آشوب اند

وقتی «شهید» اینجا نمی میرد

زیر درختی خشک، می پوسیم

«کبری» اگر تصمیم می گیرد

 

دهقان! فداکاری نکن دیگر

لختِ تنت را زیر خواهد کرد

پترُس! به انگشتت قسم، این سد

آخر تو را هم پیر خواهد کرد

 

ما، لاکپشتِ برکه ی خشکیم

قحطی بزودی، فاز می گیرد

چیزی نگویی زنده می مانی

لب وا کنی «پرواز» می میرد

 

حالا که جان مرگ، شیرین است

تا می شود «موری» میازاریم

ما «شیر» ها را سر کشیدیم و...

روباه های دست و پا داریم

 

تکلیف امشب نیز روخوانی ست

تکرارِ این بیهودگی ها را

صدبار این را رونویسی کن:

«روباه» می خواهد جهان، ما را...

 

 

کودکی ها/ آریا صلاحی




۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۸


بازی فکری

 

(follow your dreams)

"رویاهایت را دنبال کن"

عبارت دوست داشتنی و شیرینی است؛

امّا چقدر با واقعیت زمخت و بی رحم دنیایی که ناچاری در آن نفس بکشی فاصله دارد... .

 

بعضی ها رویاهای بزرگی دارند. انتظارات بزرگی دارند.

امّا در عین حال با واقعیت زندگیشان تطابق دارد و قابل دسترسی است.

امّا رویای زندگی من، ثروت بی کران، شهرت ماندگار و جهان را تحت تاثیر قرار دادن،

یک شغل پرهیاهو و دهان پرکن، یک خانه ی قصر مانند، اتوموبیل های میلیونی و سفرهای میلیاردی نبود...

 

من بخش عظیمی از خودم را در کودکی هایم جا گذاشته ام.

هر روز همان رگه های کهنسال اعتقادات «شوالیه ی شرقی» را در خودم می بینم.

من بزرگ شدم، زندگی کردم و همراه شدم تا ببینم

که پسران چطور دیوانه وار، محسور مدل های جدید خودرویی در خیابان می شوند؛

و دختران چگونه شیفته ی درخشش طلای پشت ویترین ها؛

تا ببینم که چطور هدف زندگی مردان، سیر کردن شکم فرزندانشان

و سپس دنبال کردن فوتبال می شود؛

و هدف زندگی زنان، زندگی فرزندانشان و بس.

تا ببینم که چطور پیران با درد حسرت و افسوس آرزوی کودکی ها یشان را می کنند...

 

و «خودم» را ببینم،

که چطور بی تفاوت، کانال پخش فوتبال را عوض می کنم،

و چطور بی تفاوت از کنار خودروهای پارک شده در خیابان می گذرم،

امّا هنوز هم یک «بازی فکری» پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی پاهایم را سست می کند

و کودکی زنجیر شده در انتهای سیاهچال قلبم را وحشی... .

می بینم که در نظر این کودک، زندگی دوران بزرگسالی، تکرار بیهوده ی روزمرگی است.

زندگی خوک مانندِ برخیز و نان و آب گیر بیاور، بخور و سپس بخواب برای یک روز دیگر مانند همین... .

بیهودگی یک انتظار مبهم است برای رسیدن به واقعیتی که خودت خلقش می کنی

و تلف کردن زمانی است که اصلاً گذشتن یا نگذشتنش تفاوتی ندارد... .

 

آدمی مجبور به اشتغال است.

برخی که آرزوهایشان معقول و هماهنگ با زمان-جای زندگی شان است، دنبال آن می روند،

و آرزوهایشان نیز در سایه ی کارشان تحقّق می یابد؛

برخی دیگر امّا ناچارند ابزاری شوند بی روح،

برای چرخاندن چرخ جهانی که خود از آن هیچ سودی نمی برند.

ناچارند به قتل آرزوهایشان... .

 

می خوانم، می نویسم، می کِشم، می بینم، می روم، می مانم، امّا...

در آخر باز هم هیچ چیز نمی تواند رنج بیهودگی تکرار زندگی را از خاطرم بیرون کند؛

مگر آن زمان که نامعقولانه، دست از تمام این ها می کشم،

تا با بیهودگی تمام، مشغول عادت کودکی هایم شوم:

مشغول طرّاحی یک بازی «فکری»

می بینم این تنها چیزی است که حقیقتاً تمام وجودم را تسخیر می کند

و به جهان بی معنایم، رنگ و لعاب «معنا» می پاشد...

می بینم که این، پادزهری است، حتّی قوی تر از «نوشتن»

 

آن گاه است که می گویم:

پس شغل مورد علاقه ی من این است، و نه چیزی دیگر

طرّاح بازی فکری

یا شاید صاحب یک مغازه ی کوچک بازی های فکری،

آرام و بی حاشیه، در گوشه ی خلوتی از یک شهر...

 

افسوس که دوران بازی های فکری به سر رسیده است... .

افسوس که من

جزء آن دسته ی دوّم ام... .

 

آریا صلاحی/

مقدمه ای بر شعر «کودکی ها»

دوازده خردادماه هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی



۳ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۴



 

 

منم آن کس که خو کردهَ ست با خوی اراذل ها

تویی آن قطعه ی گمگشته از دنیای پازل ها

 

تو هرحرفت حساب و من، حسابی غرق در احساس

همیشه جنگ می افتد، میان «عقل» با دل ها

 

من از هر بحث اعشاری که می کردیم می ترسم

که حلّ مسئله سهل است امّا، تف به حاصل ها

 

من و تو خِشت مان را بد بنا کردیم از اوّل

و یا شاید «خدا» ناخالصی افزوده بر گِل ها

 

یقیناً «عشق» گردابیست، کارش جز خرابی نیست

کجا دیدی که برگردانده کشتی را به ساحل ها؟

 

ازین پس من به هر احساسِ لاکردار، مشکوکم

«که عشق آسان نمود اوّل، .............................. »

 

 

آریا صلاحی/ مشکل ها

 

 

 

۲ نظر ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۴


 

باور نمی کنم که وفادار نیستی

باور نمی کنم که کنارم نمانده ای

روحی که در بهشت وجود تو جان گرفت

با دست خود به عمق جهنّم کشانده ای

 

باور نمی کنم که بخواهم بدون تو

یک عمر را کنار کسی مُردگی کنم

من را زمان زندگی ام دیده ای، ولی

دیگر نمانده ای که ببینی چه میکنم

 

با اینکه کافرم، وَ دعایم قبول نیست

اسم تو را میان دعا ذکر می کنم

گفتی برای من، «تو» شُمایی از این به بعد

گاهی هنوز هم به «شما» فکر می کنم

 

در سینه ای که مَدفن دردی به نام توست

قلبی که در جفات، زمانی شکست، نیست

پُر کرده اند خاطره هایت اتاق را

جایی برای آنکه بجای تو هست، نیست

 

دیشب شنیده ام که شنیدند: می روی

انگار «عشق» بدون حواشی نمی شود

باور نمی کنم زِ خیالم سفر کنی

اصلاً نمی شود که نباشی، نمی شود... .


آریا صلاحی



۳ نظر ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵