یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۸۵ مطلب با موضوع «این کتاب را برعکس بخوانید» ثبت شده است



منِ بعد از تو تماشا دارد

ریشه ای در شُرُف پوسیدن

کاش لبهای تو واگیر نداشت

دردسر داشت تو را...


طرح؛

صفحه ی اینستاگرام شعرخاص

www.instagram.com/shere_khass


۱ نظر ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۶



من، هیولای عجیبی بودم

که بجز بغض، نمی بلعیدم

آخ را گفتی و من تا آخر...

همه ی فاجعه را فهمیدم

 

آخ... دلداده به از ما بهتر

آخ واگیر ترین «هار» شدن

دورشو، از پس دیوارِ تنم

یک قدم مانده به آوار شدن

 

درد من، دورترین درگیری

شک ندارم که تو هم دلگیری

فرق من با تو همین جاست که تو

چشم از این فاجعه ها می گیری

 

منِ بعد از تو تماشا دارد

ریشه ای در شُرفِ پوسیدن

کاش لب های تو واگیر نداشت

دردسر داشت تو را بوسیدن

 

برو من با تو نه خوبم نه خوشم

دست برداشته ام از سر تو

پر بزن از سر این شاخه و دست

تا نپیچند به بال و پر تو

 

با تو بودن که محال است ولی

بی تو هم تلخ ترین آزار است

تا کجا پشت سرت، خوار شدن

حالم از حال خودم بیزار است...

 

آریاصلاحی


۲ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۴
۳ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۵


 

 

دیگر به او احساس سابق را ندارم

مثل قدیم آن اشک و هِق هِق را ندارم

 

دیگر شبیه شانه با امواج مویش

در معجزه، آن دست حاذق را ندارم

 

بیزارم از او، من، خیانت، صبر، برگرد...

آن حس مثل پیش، عاشق را ندارم

 

«سن» که به سال و ماه و روز زندگی نیست

یک کودکم، با اینکه نِق نِق را ندارم

 

یک کودکم که چند سالی رشد کرده َست

هرچند آن اخلاق سرتِق را ندارم

 

انسان بالغ، جمعی از احساس و عقل است

من کوهی از احساس...، منطق را ندارم

 

معصوم در دنیای خود، مسموم از او

دیگر به او احساس سابق را...


آریاصلاحی



۱ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۸


خبر آریا صلاحی 

 

چه بلایی به سرم آمده است؟

از سرم، بوی عدَم می آید

نیستی، نیستی ام نزدیک است

از خودم، از تو بدم می آید

 

آوخ... انگار همین دیروز است

خاطرِ خواستنم، خواستنت

لحظه ی داشتنت در آغوش

بوسه ی عاشقی و... عطرِ تنت

 

تا ابد ماندن تو واجب بود

رفتی و بر تو حرامَم کردی

وای بر من، که تمامَم بودی

وای بر تو... که تمامم کردی

 

در صفِ دیدن تو، تا بودی

سر ایمان خودم، تا بودم

به تو و معجزه ی چشمانت

من مسلمان تر از اینها بودم

 

کاش میشد کمی عاقل باشم

دست از کودکی ام بردارم

خبر داغِ محافل شده ای

سوژه ی مردم لاکردارم

 

آنکه دیروز نظر داشت به تو

خبرش هست که دلخور شده است

همه از بوسه یمان می دانند

شهر از خاله زنک پر شده است

 

"این فلانی شده با او بوده"

"آن فلانی شده هم ناکار است"

چشم ها، مُرده ی این اغراق اند

گوش ها تشنه ی این اخبار است

 

جانِ من را به لبم آوردی

خرج کن کمتر از اینها از لب

حال، «او» من شده و «من» بعدی

دور باطل زده ای لامذهب!

 

چه بلایی به سرم آوردی

چه بلایی به سرم آوردم

چه بلایی به سرم آوردند

دوست دارم به خودم برگردم...


آریا صلاحی



۴ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۸


 

در خودم گم شده ام، دست و دلم نیست به کار

تو نباشی، من و دست و دل و کارم به چه کار؟

 

مثل من، لک زده لب های تو را فنجانم

دست برداشته انگیزه و شور از جانم

 

همه دلواپس حالم شده و... بی خواب اند

در خودم گم شده ام، در تو مرا می یابند

 

تو همانی که همه عمر مرا «غم» بودی

هر زمان خواستمَت، از بغلم کم بودی

 

نیستی، حالِ خوشم نیست، دلم غمگین است

صد و یک سال دگر هم بروَد، باز اینست

 

گُل نیلوفر دنیای منِ مُردابی،

دور از این برکه ی دیوانه کجا می خوابی؟

 

تا نشستم کمی از حال خودم بنویسم

دیدم از اشک و عرق، تا سر و پا را خیسم

 

کاغذِ خسته به من بودنِ روحم شک کرد

جای هر «من» که زبان گفت، قلم «تو» حک کرد

 

در خودم گم شده ام،

دست و دلم نیست به کار...


آریا صلاحی



۳ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۵


شعر سال ها آریا صلاحی

۲ نظر ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۲


 

سالها آریا صلاحی 

 

خسته ام از بس خودم را در خودم سر رفته ام

سال ها، از زیر بار کارها، در رفته ام

بحث های جدّی منطق، جهان بینم نکرد

هم نشینی با مگس ها نیز، شیرینم نکرد

 

حاصل تنهائی ام، از جمع ها بیرون شده

عنکبوتی مُرده ام، در تار خودِ مدفون شده

دل به چوپان داده و... خون خودم را خورده ام

آبروی گرگ های گلّه ام را بُرده ام

 

سال ها خوابیده ام در پیله ی تنها شدن

غنچه ی پژمرده ای، در انتظار وا شدن

پیله ی پروانگی هایم، خیالی خام بود

عمر زیبا بودن گُل، از سحر تا شام بود

 

وای از بیهودگی، از خستگی از جا زدن

وای از یک عمر را درماندگی، درجا زدن

سال ها نوشیدن بیهوده ی خون ِجگر

وای از روزی که می بینی نمی بینی دگر

 

در پیِ یک لحظه آرامش، وَ خوابی راحتی

خسته ای از خواندن این شعرهای لعنتی

واژه ها یا هرزه، یا بی محتوا، یا پُر غم اند

شاعران، رسواترین دیوانگان عالَم اند

 

پشت هر در، روبرویت، یک جهان دیوارتر

روز بعد از این، از امروز خودت، تکرار تر

می کُشی با یک «مسکن» دردهای حاد را

می کِشی سر با دو لیوان، یک جهان «فریاد» را

 

می نشینی مشکلت را با خدایت حل کنی

سال ها با هر کتاب و مذهبی، کل کل کنی

تا بیفتد عاقبت جایی درونت، انفصال؛

ظاهری که بیست سال و... باطنی که شصت سال

 

تا به جای آری خلوص کار را در «بندگی»

چاره ای داری مگر؟ جز مُردگی در زندگی

رو به کوهستان، اگر چه می توان فریاد زد

حرف هایی هست که... باید فقط در«باد» زد...


آریا صلاحی



۳ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۸



 

تکرار آریا صلاحی

 

هربار می رفتی، کسی می باخت

هربار می رفتی، کسی می مُرد

می خواست با دنیا بسازد، حیف

حالش از این عالَم، بهم می خورد

 

اینجا کسی در سردی دنیاش

تحلیل رفته، منقبض می شد

یک گونه ی نادر که بی علّت

هربار رفتی، منقرض می شد

 

خود را درون من، تماشا کن

آیینه ام، هرچند لک دارم

دنیای بعد از تو که چیزی نیست

دیگر خودم را نیز شک دارم

 

آنجا که باید مغزِ من می بود

آغوش دلگیرِ جنونم بود

چیزی که در این سینه می جنبید

بیگانه با پمپاژِ خونم بود

 

یک عمر، سربارِ خودم بودم

بار اضافی، روی دوش عشق

«دیگر نمیخواهم!» نشد امّا

حالی کنم این را به گوشِ عشق

 

بی همسفر، راه خودش را رفت

هرچند در بیراه، دیدی نیست

عادت به این بیهودگی دارم

تنهائی ام، چیز جدیدی نیست

 

تنهائی اش، شیرین تر از این هاست

وقتی «مگس» دورش فراوان است

می خواهد آن باشد که می خواهد

حوّاست او، حوّا هم «انسان» است

 

دنیای او در ساحل و دریا

دنیای من در دفتر و خودکار

دنیای من یعنی که شب تا صبح؛

تکرارِ یک تکرار در تکرار

 

گُل های نیلوفر، درونم مُرد

مفهومی از مرداب می گیرم

یک عکس بی حرکت، کنار طاق

دارم خودم را قاب می گیرم

 

گفتم برایم مُرده ای دیگر

گفتم، ولی باور نمی کردم

از پای خود افتاده ام، امّا

از روی حرفم بر نمی گردم

 

از روی حرفم بر نمی گردم

مفهومِ دنیایم، خداحافظ

با خاطری آسوده ترکم کن

سمتت نمی آیم، خداحافظ...

 

 

 آریا صلاحی



۶ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۶



 خط قرمز آریا صلاحی

 

 

از تو تحریم شده لب هایم

تا تو دست از دل من می شوری

با خودم چای دوتایی خوردم

خودکفا تر شده ام در دوری

 

رفتنِ منطقی ات در هم ریخت

اقتصادِ دل لامذهب من

بین ما ها «خط قرمز» یعنی؛

رژ لب های تو روی لب من

 

ای عجولانه ترین تصمیمم

اشتباهی شده، آرام بگیر

صبر کن تا به تفاهم برسیم

مهلت آخرمان؛ آخرِ تیر

 

اصلاً اوضاع، همین هست که هست

تا از این جمع، تو را کم دارم

هیچ کس نیست حریفم در شهر

من به تو، حقّ مسلّم دارم!

 

یک نفر خاک، یکی انسانیم

و تو یک روز، به من می آیی

این گزینه که رهایت بکنم

روی این میز، ندارد جایی

 

هسته ی مشکل ما «تردید» است

بدهی یا ندهی آزارم؟

به توافق برسی یا نرسی

من به هرحال، تحمّل دارم...

 

 

آریاصلاحی



۳ نظر ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۸

نذر آریا صلاحی


اینجا همه خوابند که ساعت برود، من
بیدار که شاید برسد لحظه ی دیدار
کلّ «رمضان» از تو همین نذر، مرا بس
یک بوسه بجای سحری، تا خودِ افطار...


آریا 


۲ نظر ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۸



مرد رویایت زمانی اینقَدَر بدبین نبود

پیش از اینها، حال و روزم اینهمه غمگین نبود

بر سرت یک عمر جنگیدم که همراهم شدی

بر سرت یک عمر جنگیدن، جوابش این نبود...


آریا صلاحی





۳ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۶


 

 

 

شعر کودکی های آریا صلاحی

 

 

من هم زمانی «بهترین» بودم

در کودکی های خودم، خوشحال

هرچند ما را نسخه پیچیدند

در ظاهر امّا دستِ کم، خوشحال

 

هی قصّه می پرداختم با خود

گاهی اگر هم غصّه می خوردم

ناراحتی های بزرگم را

با وعده ای از یاد می بردم

 

آن قلکی که می شکست از عمد

تنها دلیل تنگدستی بود

تنها خیانت های ممکن هم

لو دادن آنچه شکستی بود

 

تا شعله ای روشن کنم، دزدِ...

کبریت های بی خطر بودم

دلخوش به از آتش پریدن ها

از حال دنیا، بی خبر بودم

 

امّا «زمان» مفهومِ بی رحمی ست!

آموزگارِ بد سرشتی هاست

«دنیا» جهنّم واره ی پوچیست

گهواره ی مرگِ بهشتی هاست

 

روزی که از دستان من دزدید

«دزد عروسک ها» عروسک را

وقتی حریف حکم بازی ها

قاپید از دستان من «تک» را

 

آن گوسفندی که خودم بودم

هم گلّه ی دنیای گرگان شد

آن کودکِ معصومِ تا آن روز

مقهور دنیای بزرگان شد

 

قانون جنگل را همان اوّل

از پنجه های «دوست» فهمیدم

هر «مرد» را یک دشمن نامرد

«زن» را به چشم طعمه می دیدم

 

دیگر معلّم «آفرین» ننوشت

از آخرین انشا که دلخور شد

آخر، جهانِ دفتر مشقم

از خط خطی های قلم، پُر شد:

 

صددانه یاغی، فکر آشوب اند

وقتی «شهید» اینجا نمی میرد

زیر درختی خشک، می پوسیم

«کبری» اگر تصمیم می گیرد

 

دهقان! فداکاری نکن دیگر

لختِ تنت را زیر خواهد کرد

پترُس! به انگشتت قسم، این سد

آخر تو را هم پیر خواهد کرد

 

ما، لاکپشتِ برکه ی خشکیم

قحطی بزودی، فاز می گیرد

چیزی نگویی زنده می مانی

لب وا کنی «پرواز» می میرد

 

حالا که جان مرگ، شیرین است

تا می شود «موری» میازاریم

ما «شیر» ها را سر کشیدیم و...

روباه های دست و پا داریم

 

تکلیف امشب نیز روخوانی ست

تکرارِ این بیهودگی ها را

صدبار این را رونویسی کن:

«روباه» می خواهد جهان، ما را...

 

 

کودکی ها/ آریا صلاحی




۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۸



 

 

منم آن کس که خو کردهَ ست با خوی اراذل ها

تویی آن قطعه ی گمگشته از دنیای پازل ها

 

تو هرحرفت حساب و من، حسابی غرق در احساس

همیشه جنگ می افتد، میان «عقل» با دل ها

 

من از هر بحث اعشاری که می کردیم می ترسم

که حلّ مسئله سهل است امّا، تف به حاصل ها

 

من و تو خِشت مان را بد بنا کردیم از اوّل

و یا شاید «خدا» ناخالصی افزوده بر گِل ها

 

یقیناً «عشق» گردابیست، کارش جز خرابی نیست

کجا دیدی که برگردانده کشتی را به ساحل ها؟

 

ازین پس من به هر احساسِ لاکردار، مشکوکم

«که عشق آسان نمود اوّل، .............................. »

 

 

آریا صلاحی/ مشکل ها

 

 

 

۲ نظر ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۴


 

باور نمی کنم که وفادار نیستی

باور نمی کنم که کنارم نمانده ای

روحی که در بهشت وجود تو جان گرفت

با دست خود به عمق جهنّم کشانده ای

 

باور نمی کنم که بخواهم بدون تو

یک عمر را کنار کسی مُردگی کنم

من را زمان زندگی ام دیده ای، ولی

دیگر نمانده ای که ببینی چه میکنم

 

با اینکه کافرم، وَ دعایم قبول نیست

اسم تو را میان دعا ذکر می کنم

گفتی برای من، «تو» شُمایی از این به بعد

گاهی هنوز هم به «شما» فکر می کنم

 

در سینه ای که مَدفن دردی به نام توست

قلبی که در جفات، زمانی شکست، نیست

پُر کرده اند خاطره هایت اتاق را

جایی برای آنکه بجای تو هست، نیست

 

دیشب شنیده ام که شنیدند: می روی

انگار «عشق» بدون حواشی نمی شود

باور نمی کنم زِ خیالم سفر کنی

اصلاً نمی شود که نباشی، نمی شود... .


آریا صلاحی



۳ نظر ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵