یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۸۵ مطلب با موضوع «این کتاب را برعکس بخوانید» ثبت شده است




روزی که گفتی دوستم داری

احساس کردم زنده بودن را

بین هزاران مردتر از من

انگار می دیدی فقط «من» را

 

احساس می کردم تو هم هر روز

در حدّ من، مشتاق دیداری

هرگز نمی پنداشتم شاید

هم پای من در عالمت داری

 

تو آمدی امّا نفهمیدم

فرقی ندارد بود و نا بودت

تو، هرچه از دنیا طلب بودم

من، بخشی از دنیای محدودت

 

اکنون تو رفتی و من اینجایم

با صد گناه مانده بر گردن

هرگز نمی فهمی چه دردی داشت

با نفرت از «تو» شاعری کردن

 

من که پی کار خودم بودم

دنبال درس و دفتر و خودکار

تو آمدی تا شاعرت باشم

بانوی از دلدادگی بیزار

 

وقتی خدای عقلی و منطق

دیوانه بودن را نمی فهمی

آنقدر درگیر خودت ماندی

درگیری من را نمی فهمی

 

با یک نفر مثل خودم قهر و...

از یک جهان بعد از خودم بیزار

تسلیم وهمِ خواب و بیداری

محکوم خط چین کردن دیوار

 

چیزی نمی خواهم بجز خلوت

چیزی نمی بینم بجز دیوار

تنهائی و تمرین یک کابوس

دلتنگی و... تکرار یک سیگار

 

روزی که بودی مال من، هرگز!

با هرکه بودی بود، با من نه!

اکنون که رفتی، باز تنهایم

تنهایم امّا... مثل قبلاً نه

 

از مردم دنیای من دلگیر

از مردم دنیای تو، دلسرد

کُشتی مرا تا در پی اَت باشم

ای قاتلِ یک عمر در پیگرد

 

پیش از تو من مردِ خودم بودم

آینده ام یک طور دیگر بود

از وهم این احساس ها، فارغ

دنیا برایم واقعی تر بود

 

دیگر نه درسی هست، نه کاری

دیگر نه شعری هست نه شوری

من مانده ام از بس که مجبورم

تو رفته ای، انگار  مجبوری

 

من حتم دارم باز خواهد شد

قربانی بی رحمی ات، هر عشق

این انتهای تیره بختی هاست

با قاتلی زنجیره ای، در عشق...

 



تحت تعقیب/ آریا صلاحی




۱ نظر ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۰




این انتهای تیره بختی هاست

با قاتلی زنجیره ای، در عشق

از بس مرا با دیگران کُشتی

بیزارم از این پس من از هر عشق

 

هم پای من در عالمت داری

همدست آنهایی و با من، نه

خواهش نخواهم کرد برگردی

دستم به سیلی هست و دامن، نه

 

هم دست در کار خدا بُردم

هم پای رفتن ساختم در خود

از کودکی هایی که کُشتی شان

یک «مرد» از من ساختم، در خود

 

دیگر برای عاشقت ماندن

دنبال راه حل نمی گردم

چرخم برایم خوب می چرخد

با چشمکت، مختل نمی گردم

 

دیگر برای هیچ احساسی

دیوانگی از سر نمی گیرم

یک شعله ی مدفون خاکستر

می سوزم امّا... سر نمی گیرم

 

هرجا که هستی باش بعد از این

با هرکه هستی باش، بعد از من

آخر، یقین دارم که خواهد ماند

در تو فقط «ای کاش...» بعد از من

 

من پخته ی این ماجراهایم

هم سوختم، هم زندگی کردم

ای رومِ هر راهی به تو مُنجر

دیگر به سویت بر نمی گردم

 

طغیان احساسات من در تو

روزی که جریان داشت، جریان داشت

دیگر برای معجزه دیر است

روزی که ایمان داشت، ایمان داشت

 

تنهائی ام را با خودم تنها

در شعرهایم جشن می گیرم

در سوگ عشقم زخم ها خوردم

در جبهه ام، مردانه می میرم

 

ننگ است با تو زندگی کردن

حالا که دائم بر سرت جنگ است

باید بمیرد عشق در جانم

آخر، شهادت بهتر از ننگ است...

 


 یک طور دیگر / آریا صلاحی



۲ نظر ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۸



جُرمیست که هرطور حسابش کردم
دنیای بدون تو، زِ هم می پاشد
حتی اگر عشق را حرامش کردند
بگذار گناه من «تو» باشی، باشد...؟


آریا صلاحی

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۳۲


آخرین آیه آریا صلاحی



 

از واقعه می گویم و می دانی چیست

از واقعه ای که... مَثَل نسل کشی ست

 

بازیچه ی دستیم، وَ بازیچه ی دین

تحریف خداوند، مسلمانی نیست

 

کفر است خدا را به خودش فهماندن

توجیه خدایی که نفهمیدی کیست

 

حالا که صراط راهمان «شلّاق» است

باید به بهشت رفت و در عیش، گِریست

 

یک آیه قلم خورد، وَ دین ناقص ماند

ایمانِ بدون عشق، با کفر یکی ست...

 

آریا صلاحی



۱ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۱۶



شعر یاغی آریا صلاحی

 

از امروز، یک روح یاغی شدم

که از جسم و جان تو خواهد گریخت

تنَت طعمه ی هرزه گان می شود

به تاوان آن آبرویی که ریخت

 

من از هرکه هم نام تو، می بُرم

و از هرچه از توست، دل می کنَم

برو با همان ها که جانِ تو أند

چه می خواهی از جان این بی جَنم؟

 

چه می خواهی از جان من، روح مرگ؟

عذاب شب اوّل قبلِ قبر

منم کودک کندذهن کلاس

تویی حلّ مشکل ترین درس جبر

 

جوابی که هرگز نخواهی رسید

سوالی که در ذهنمان نقش بست

که بین من و تو، در این رابطه

چه کس زودتر عهد خود را شکست

 

کجا، کِی، چرا دل بُریدی ز من؟

که نفرت به دیوار آویختی

کجا از تنت روی گردان شدم

که با هرکه شد، روی هم ریختی

 

کجا دیر کردم برای نجات

که این غدّه اینقدر بدخیم شد

کجا بحث مان هسته ای می نمود

که لب از لبِ بوسه تحریم شد

 

مگر تا کجا خاطرت بال زد

که از جفت پیرت، جدا مانده ای؟

مگر چند نوبت  به خاکی زدیم

که از مانده ی راه، وامانده ای

 

کجا قید کردیم در عهدمان

که هرجا دلت را زدم، رد شوی

عجیب است! خود دین عشق آوری

خودت هم در این کیش، مُرتد شوی

 

«کجا» های بی رحم را بی خیال

برو ای پری روی هرجائی ام

نه دیگر امیدی به برگشتن است

نه دیگر مهم است تنهائی ام

 

از امروز، یک روح یاغی شدم

دگر مرد رویای تو نیستم

که در شوق شیرینی بوسه ای

به امّید لب های تو نیستم

 

خودم ختم این ماجرایم، نخواه

برایم تو هم صحنه سازی کنی

به بازی گرفتی غرور مرا

که با دیگران، عشق بازی کنی

 

برو عشوه را جای دیگر بریز

درِ این دکان، تا ابد کرکره َست

همان ها که در خاطرت آرزوست

برای من کهنه تر، خاطره َست...

 

 آریا صلاحی



۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۰۷



 


 

منطق بی نقص این دنیا زِ هم پاشیده است

زندگی آن نیمه ی پرآب را بلعیده است

 

من به هر ابری نظر بستم مگر نازل شود

از دیار ما گذشتست و سپس باریده است

 

بس که از هر سجده ای، شیطان برایم ساختند

من یقین دارم خدا، ابلیس را بخشیده است

 

یا من آدم نیستم، یا از ازل «آدم» نبود

آن کسی که سیب را از باغ حوّا چیده است

 

می شناسم این نگاه خیره در دیوار را...

مادرم درد مرا در شعرها، فهمیده است

 

من که از دنیا فقط «بَد» دیده و بَد گفته ام

بیت هایم زیر وزن دردها پوسیده است

 

بعد از این ویرانگی، یک روز هم خواهد سرود

شعرهای خوب را، آن کس که «خوبی» دیده است...

 

 

آریا صلاحی



۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۲

 

واقعه آریا صلاحی

 


همه چیز آن شب اتّفاق افتاد

که دو چشم سیاه، جادو کرد

که همان دستِ اوّل بازی

برگ های برنده را رو کرد

 

همه چیز آن شب اتّفاق افتاد

که منِ خام، در هوس می پُخت

که حجاب از نگاه من دزدید

روح آن پیکر حدوداً لُخت

 

به خدای خودم قسم خوردم

که جز او هیچ آرزویم نیست

بخدا جز همین بُت مغرور

هیچکس قدّ خُلق و خویم نیست

 

با سری داغ، سمت او رفتم

«او» تنی داغ تر، شبیه تنور

بی هوا، بی خبر، به سوی خطر

مثل ماهی، به سمت طعمه و تور

 

هرچه در سر نداشتم هرگز

مثل یک توده در سرم افتاد

همه ی مهر او، شبیه یقین

در دلِ نیمه کافرم افتاد

 

برق چشمش خدا و چشمش شد

معبد نا-خدای خورشیدم

هرچه می گفت، باورش کردم

هرچه می خواست، می پرستیدم

 

کور بودم، ندیدم آن ساحر

به خداوند خویش، بی دین است

هر که از عشق گفت، خواهد کُشت

رسم جادوگرانِ زن، این است

 

ساحره، بُت، خدا... هرآنچه که بود

از یقینش به باورم کم کرد

تا مرا مبتلا به عشقش دید

رفت و جادو نکرده سِحرم کرد

 

رفت و با هر قدم، قدم رفتن

کوه، کوه از غرور من، کم شد

آنکه شیطان ترین خدایم بود

با تمام وجود، «آدم» شد

 

یک قیامت، درون من بارید

از نگاهی که برق صاعقه بود

رفتنش، انتهای «الرَحمان»

«چشم هایش، شروع واقعه بود»




آریا صلاحی


 

 

(مصرع پایانی: تضمین از علیرضا آذر)

۱ نظر ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۴۲


 انحراف-آریا صلاحی

 


حال و روز آنکه را امّید دادی دیده ای؟

دیده ای دنیای بعد از تو چه با من کرده است

آخر همراهی حزب تو، حبسِ خانگی ست

هرکه در دام تو افتاده ست، عمری بَرده است

 

من که اهل این سیاست ها نبودم قبل تو

آمدی تا اغتشاش روزگار من شوی

سرنوشتم بوده کودک باشم و مَردی کنم

سرنوشتت بوده بی مهری کنی تا «زن» شوی

 

خالق انگیزه ی پرواز های پیش از این

ترک کردی تا بدون بال و پر حرکت کنم؟

بسته ام خود را به تختی که در آن باید تو را...

بسته ام خود را به تختی تا مگر ترکت کنم

 

آنچه بعد از تو برایم ماند، عمری بی کسی ست

هیبتی آشفته، جسمی خسته، چشمانی کبود

گاه گاهی هم نگاهی کن به این روح خمار

اعتیاد من به چشمان تو تفریحی نبود

 

با تمام ناسپاسی های عشقت ساختم

با تمام دلخوشی های دروغت، دلخوشم

مثل تهدیدی که باید مادران، فرزند را

گفته بودم بگذری از مرز، خود را می کُشم

 

روز و شب، این تختخواب آرامگاهم می شود

در پتو می پیچد و... یک گوشه چالَم می کُند

خواهشاً خاموش کن اخبار دنیا را، مگر

حال عالم بعد از این، فرقی به حالم می کند؟

 

کاش می کردم فقط پیش از همین آشفتگی

طعم لب های تو را یک بار دیگر امتحان

تا ابد آزار خواهد داد روحم را همین

ای تمام قول های «تا ابد با من بمان»

 

عشق تو، بعد از خودت در من هیولا می شود

هرچه با «بم» کرد روزی زلزله، آن می کُند

ظاهراً بی مشکلم، امّا دروناً مُرده ام

عشق یک شاعر، شبیه «ایدز» داغان می کند

 

یک طرف بی اعتنایی، یک طرف درماندگی

سهم من از رابطه با سهم تو یکسان نبود

پس کشیدی پای خود را هرکجا سختی رسید

عشق تو از ابتدا هم، مرد این میدان نبود

 

من پس از یک عمر دل بستن به تو فهمیده ام

«عشق» ترکیب حماقت در هوس با سادگیست

تو به راه خود برو، من هم به بیراه خودم

انحراف از راه، تنها هدیه ی دلداگی ست...

 

 

آریا صلاحی



۲ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۴۲



تو، مادر دیو خشکسالی در برگ

من، باغ تمام عمر را بی برگی

من، مرگ دروغِ عشق، در قلب تو أم

تو، طاقت روزهای بعد از مرگی...


آریا صلاحی/



۱ نظر ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۲۴


تو همان نخبه ای که می دیدم

تا ابد در وطن نخواهی ماند

چارده شب، ستاره ها گفتند

ماهِ مجنون من نخواهی ماند...


آریا/



۱ نظر ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۷


ای ده، به دیار دیگری خواهم رفت

ناچار، نه از خیره سری خواهم رفت

دلخون شده ام ز غربت و پندارند

با شوق به جای بهتری خواهم رفت...


آریا / 



۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۶




 

دنیا، بهشت دیگری می شد

پیش از قیامت، محشری می شد

 

تنها اگر این شهر مُردابی

با دست تو، نیلوفری می شد

 

دیشب پس از یک عمر خوابیدم

در خواب هایم دلبری می شد

 

مرداب احساسات من با تو

دریاچه ی زیباتری می شد

 

فوّاره ی مویت که می پاشید

دستم شبیه روسری می شد

 

موهای تو بر دوش می بارید

موهای من، خاکستری می شد

 

باید به دریا دست می بُردم

حتّی اگر رسواگری می شد

 

این خواب اگر عین حقیقت بود

دنیا، بهشت دیگری می شد...



 آریا صلاحی




۲ نظر ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۹

 

 

 

خوشی یعنی نخوردی شام امّا

برای کفتری گندم بپاشی

گمانم زندگی یعنی همین که

کسی باشد که امّیدش تو باشی...

 

آریا / صندوقچه مرد مُرده

۲ نظر ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۰۰

 

مسخ

 


ساعت، برای زنگ زدن ها مردّد است
هربار صبح می شود و خواب نیستم
در تختخوابِ خالی از احساسِ زندگی
تنها رفیقِ شب منم و... باب نیستم

دلشوره های وحشی بی بند و بارِ دل
مثل رتیل، دور تنم تار می تننَد
یک لحظه «خواب» خودش، عین راحتیست
کابوس های من، همه در روز روشن اند

با هر قطار، خاطره ها، خط خطی شده
از سرزمین مُرده ی من، کوچ می شوند
ده ها کتاب منطق و صد جزوه فلسفه
هرشب، حوالیِ سر من، پوچ می شوند

اینجا، اتاقِ روح خود آزار ماجراست
روزی هزار بار، در این تخت، مُرده ام
خوب است، حداقل از همین لحاظ
من آرزوی «مرگ» به گورم نبرده ام

یک پادشاه بی سر و پایم که سالهاست
تنها، میان دشنه و خون آرمیده است
دل، کرم فاسدی شده بر تخت سینه ام
این جسم، پیله ایست که دورش تنیده است

بلعیده می شود برهوتی درون من
در سیل گریه های فروخورده در خودم
احساس لعنتیَ ام اگر اینقَدَر نبود
شاید شبیهِ آنکه نباید، نمی شدم

حسّ غریب و پُر تنشی دارد این خیال
در مغز خسته ای که فقط سوت می کشد
اینکه نشسته ای به تماشای مرگِ خود
یک روحِ پوچ ، دور تو تابوت می کشد

تابوت می کِشد و دفن می شوی
زیر فشارِ لاشه ی صد دردِ بی قرار
با هیبتی خلاصه شده، مسخِ هیچ چیز
در یک اتاقِ تار، به تکرارِ خود دچار

من، هرچه می کِشم زِ خودآزاری خود است
در قتل های ساکت و غیر ارادی ام
سرگیجه های دائمی ام بی دلیل نیست
سرخورده ی هزار و دو قرن، انفرادی ام...



آریا صلاحی / بهمن 93

 

 

۲ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۱

 

 

گیوتین  

 

سرد است شب، سرد است رفتارت 

این آخر راه است، امّا خوب

داری بغل می گیری ام انگار 

هرچند کوتاه است، امّا خوب...

 

تسلیم حُکمَت، چشم می بندم 

با این که از دست تو دلگیرم

بعد از شکنجه، سال ها حسرت

دارم به دستِ «عشق» می میرم

 

امشب تو با پای خودت دیگر

نزدیک خواهی شد به من، ناچار 

من، تو، تبر، زنجیر، وقتی تنگ 

یک لحظه جنگ تن به تن، ناچار

 

چشمان جادویی، لبانی سرخ

در گرمِ این حالت، نمی میرم

این شعله ها را دور کن از من

دارم درونم «شعر» می گیرم

 

مثل پریزادی شدی امشب

در لختِ این ده کوره ی بی برگ 

خیلی هوس کردم تو را یک بار...

دارم پشیمان می شوم از مرگ

 

گُر کرده ای در خاطرم بی رحم! 

از دلبری هایت کمی کم کن 

پای گیوتین، اشک می ریزی؟

جلّادِ من! خود را مصمّم کن

 

این مسئله پایان نخواهد یافت

یک عشقِ خنثی، ضرب در «تردید» 

یک لحظه وا کن چشم-بندم را

باید تو را یک عمر دیگر دید

 

از ابرها ، تردید می بارد

لعنت بر این احوالِ بارانی 

می خواهی ام یا نه؟ نمی دانم

می خواهمت یا نه؟ نمی دانی

 

وقتی خیالت را نباید داشت 

اوضاع از این بهتر نخواهد شد

هرطور می خواهی جدایش کن 

این سر، برایم سر نخواهد شد 

 

با حرف آخر می کِشم بیرون

از «ماجرای عشق» پایم را:

نفرین بر آن مَردی که می گیرد 

در قلبِ بی رحم تو جایم را... 

 

 

گیوتین / آریا

 

 

 

۱ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۹