یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۸۵ مطلب با موضوع «این کتاب را برعکس بخوانید» ثبت شده است

 

هِی راهمان را رو به طوفان باز کردی

با هر خیابان، کوچه ی بن بست دادی

من میروم، تنهائی ات را عادتت کن

هرگز نمی فهمی که را از دست دادی...

 

(آریا / آبان 93)

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۷

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

در خودم زندگی نمی کردم

داغ بودم، وَ باز می لرزاند

خاطرات کسی مرا هر دم

 

کس «تو» بودی که آمدی تنها

ساکن این کویر غم باشی

زخمی سرنوشت خود بودم

قول دادی نمک نمی پاشی

 

عین جادوگران بدطینت

سیب سرخ از لبانت آوردی

از همان گوشه که نمی دیدم

چشم تا گوش، غارتم کردی

 

بادِبان دست باد ها افتاد

دل به دریای دامنت دادم

لای امواج عادتت غرق و...

از جهان دو چشمت افتادم

 

قلعه ی صدهزار افسانه

بعد از این اتّفاق ویران شد

خاطراتت؛ سپاه چنگیز و...

این دل بی سپاه؛ ایران شد

 

پایتختت؛ دل سیاهت بود

فتح «دل» ارزنی نمی ارزید

تاختی نقطه ضعف هایم را

هر ستون از بدن که می لرزید

 

گفته بودم که آخرین شعر است

ساده بودم که فکر می کردم؛

واژه ها دست ماست، می میرد

در کنار شعار ها، دردم

 

شمع بودی، پدر بسوزانی

پَر نیامد به من که من هیچم

پیله کردی که کرم تر بشوم؟

بعد از این در خودم نمی پیچم

 

تو غروب طلوع های منی

هرچه رِشتیـم، پنبه خواهی کرد

من زمینی و خاک، امّا تو

آسمان را رها نخواهی کرد

 

می روم بعد از این خودم باشم

یک نفر قدّ ِ آرزوهایش

تحفه ی عاشقی برای خودت

با تمام «چرا» و «امّا»ـیش

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

قهوه ای را که ریختی در من

از همان شعله های گرم اجاق

آتش افتاد در من و خِرمن

 

قلّه ی قاف بودم و تــودار

پر غرور و بلند و بی صاحب

معبدم را ندیده بود أحَدی

ای هم اوّل، هم آخرین راهب

 

می سپارم تو را به دست خودت

فتح «دل» ارزنی نمی ارزد

مُرده ای لابه لای افکارم

ای خدایت تو را بیامرزد...

 

...........

غارت / آریا. ا. صلاحی

 

۱ نظر ۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۷:۵۸

  

اندازه ی دنیا به خودش بدبینم

یک عمر شده، فقط بدی می بینم

 

در قلب خودم، هزار آدم کشتم

امّا همه خائن اند؛ پس کم کشتم!

 

منفورترین سزار تاریخ، منم

هم سوخته ی کباب و هم سیخ، منم

 

یک تکّه یخ آتشی ام، گُر دارم

از قصّه ی فرهاد، تنفّر دارم

 

صدبار شنیده اید و گفتم این را:

من خسرو ام و نخواستم شیرین را

 

یک روز برای خود کسی بودم، حیف

دامن به گناه خود نیالودم، حیف

 

آدم شدم و به سجده ام افتادند

هِی میوه ی ممنوع به خوردم دادند

 

هِی مثل فرشته ها مرا بوسیدند

هِی میوه ی ممنوع شدم، هی چیدند

 

ای خاطره ی کودکی من، برگرد

این بچّه برای خود نشد یک پا «مرد»

 

این بچّه از آغاز، سرش خالی بود

دلبسته ی باغ بی گُل قالی بود

 

در جمع شیوخ، سر به زیری می کرد

از عالم غیب، عیب گیری می کرد

 

با هرچه بزرگیست، غریبی می کرد

تقصیر خودش نیست! غریبی می کرد

 

مجبور شدم! مرا بزرگم کردند

در گلّه ی گوسفند، گرگم کردند

 

چوپان شده و به جان من افتادند

از خون برادرم به خوردم دادند

 

تا تجربه کسب کردم و شیر شدم

از زندگی جنگلی ام سیر شدم!

 

اندازه ی دنیا به خودش بدبینم

بر قبر خودم گُل عزا می چینم

 

یک تکّه یخ آتشی ام، گُر دارم

خالی شده از خودم، دلی پُر دارم

 

منفورترین سزار تاریخ، شدم

فهمیده ام ابتدا خدا، بعد؛ خودم...

 

| آریا صلاحی |

 

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۷

 

حال و روز مسافری دارم

که «وطن» را به پای رفتن داد

 

پادشاهی که با دو دست خودش

قلعه اش را به دست «دشمن» داد

 

مثل آدم که در «هوس» افتاد

سیب خورد و به زندگی تن داد

 

یا خدایی که خویش، تنها بود

در عوض هِی به مردمش «زن» داد

 

من غروری شکسته در جَمعم

اجتماعی که مزّه ی «من» داد...

 

| آریا صلاحی |

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۶

 

از واقعه می گویم و می دانی چیست

از واقعه ای که، مَثَل نسل کشی ست

 

بازیچه ی دستیم، وَ بازیچه ی دین

تحریف خداوند، مسلمانی نیست

 

کفر است خدا را به خودش فهماندن

توجیه خدایی که نفهمیدی کیست

 

حالا که صراط راهمان؛ شلّاق است

باید به بهشت رفت و در عیش، گِریست

 

یک آیه قلم خورد، و دین ناقص ماند

ایمانِ بدون عشق، با کفر یکی ست...

 

آریا. ا. صلاحی

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۴

 

تا که دینداران مرا کافر نخواندند و رجیم

پیشدستی میکنم، از پیش کافر می شوم

 

من خودم شیخم، فقط از بس که دینم داده اند

بین هر رکعت نماز خویش، کافر می شوم...

 

(آریا)

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۷

تو

 

 

تو طوفانی و می غرّی، وزیدن را نمی فهمی
تو آغوش کسی در خواب دیدن را نمی فهمی

 

بدون مقصدی روشن، تمام راه را رفتی
تمام راه را رفتی، رسیدن را نمی فهمی

 

تو در تنهائی خود هم، سری پر ماجرا داری
میان جمع، تنهایی کشیدن را نمی فهمی

 

تو عقلی و من احساسم، نمی دانی چه می گویم
برای یک نفر دیگر تپیدن را نمی فهمی

 

تو از آغاز خرّم بودی و پروانگی کردی
میان پیله، تنهایی تنیدن را نمی فهمی

 

تمام عمر، حوّا بودی و حال و هوایت هم...
تو از مردم، بدِ آدم شنیدن را نمی فهمی

 

همیشه پرسشت این بود؛ از دنیا چه میخواهی؟
تو از دنیا و از مردم بریدن را نمی فهمی...

 

26/ تیر/ 93

 

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۳۶

 

هرچه در سر داشتم، آخر خیالی می شود

عقده ی دنیا کجای کار، خالی می شود؟

 

ما مگر با یوسف کنعان چه بد کردیم که

در دیار ما مرتّب خشکسالی می شود؟

 

زیر پا بنداز اگر از ما توقّع داشتی

کین جماعت در مقام «رنگ»، قالی می شود

 

سنگ کی می پاشد از هم با خیال اشک و آه؟

کوزه ی دل ها به این علّت، سفالی می شود

 

هرچه حل کردیم و حل کردند در ما عقل را

در نهایت پاسخ آن احتمالی می شود

 

مانده ام با کهکشانی از سوأالات عجیب

انتهای این غزل، حتماً «سوألی» می شود

 

دوره ی جولان عشق و عاشقی سر آمده ست

کی به این دیوانه ی بی فکر، حالی می شود...؟

 

 

آریا . 18/ تیر/ 1393

 

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۰:۲۲

 

چندیست میان حرف ها گم شده ام

چون سکّه حراج دست مردم شده ام

دیروز فقیر شهره بودم در شهر

امروز سزار مرده ی رُم شده ام...

 

(آریا)

 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۰

خواب

 

خرّمی از اینکه ماهی را سپر کردی به خیر

غافل از اینکه پس از این ماه، ماهی دیگر است

 

دلخوشی بیهوده کز این چاه بیرون میروی

یوسفا! کاخ زلیخا نیز چاهی دیگر است

 

ظالمان با تکیه بر شمشیر بر ما چیره اند

تکیه بر نادانی ما، تکیه گاهی دیگر است

 

بر سرِ ما یا به زور و یا ز ضعف پیشیان

اینهمه شاه آمده، این نیز شاهی دیگر است

 

آخرین راه رهایی؛ بانگ آزادیست، نه!

این که خود را میزنی بر خواب، راهی دیگر است...

 

.: آریا.ا. صلاحی – 30/10/1392 :.

 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۳۹

 

 

بی شک ز من دیوانه تر کس نیست

اینقدر خوارم کرده ای، بس نیست؟

گاهی تو را میخواهم و گاهی...

تکلیف من با من مشخّص نیست

 

(13 / 04 / 1393 )

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۹:۱۱

 

ای عشق! مرا به شاهراهت بسپار

دل را به شب زلف سیاهت بسپار

بگذار چراغ شهر قرمز باشد

من را به ترافیک نگاهت بسپار

 

 

(آریا)

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۷

 

عکس تو زمین نمی گذارد این دل

یک لحظه نبوده که نبارد این دل

تقصیر خودم نیست که بی تاب شدم

عادت به نبودنت ندارد این دل...

 

(آریا)

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۴

بگذار بمیریم

 

آسوده بخوابید که این شهر امان است

بحثی که برای همه امروز عیان است

 

حیرانم از این مسجد خالی و موذن

وقتی همه خوابند چه حاجت به اذان است؟

 

در پیچ و خم کوه دماوند چو رستم

خوانی که نباید گذرانیم چه خوان است؟

 

در راه رسیدن به بهشتی که ندیدیم

چیزی شده مانع ز قضامان که جهان است

 

حالا که مکان بحث غریبی است در عالم

چیزی که نداریم و ندارند؛ زمان است

 

ما جز غم و اندوه نداریم متاعی

بگذار بمیریم، به نفع خودتان است...

 

 

(آریا.ا.صلاحی – 27/07/1392)

 

 

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۲
جادوگر
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۱۶:۲۰