هنر از لذّت می آید
ادبیات از درد
«هنر ادبیات» لذّت مبهم حاصل از درد است... .
آریا صلاحی
و عطر ها
قاتلین بی رحم غرور
خاطراتی را که شاید هیچ عکسی
هیچ یادگاری
هیچ منظره و هیچ آدمی برایت یادآور نشود را
یک عطر بی رحم زنده می کند
تا جان از غرورت بگیرد... .
آریا/
نمی دانم تو را کجا جا گذاشته ام
در آن لحظه ی برای نخستین بار، رد شدن از کنارت؟
آن روزِ قدم به قدم با هم پیمودن مسیر سنگفرش ها؟
آن گاه که اسم کوچکم برای نخستین بار
با لحن کشیده ی صدای تو در جانم طنین انداخت؟
یا شاید همان شب که دستان منجمدم
لای شعله ی اصطکاک دستان تو گرم میشد؟
همان شب که نخستین عکس یادگاری؛
قلب چوبی لای انگشتان شصت و اشاره یمان میشد
شاید تو را جا گذاشته ام در انجماد شب پاییزی
لابه لای دستپاچگی های نخستین بوسه ی عشق
نکند روی صندلی عقب تاکسی جا مانده باشی
همان شب که عجولانه سر از روی شانه ام برداشتی
یا آن شبی که تا صبح برای عمری «عشق» برنامه می ریختیم
نمی دانم...
نمی دانم کجای کار حواسم اینقدر پرت شد
نمی دانم تو را کجا جا گذاشته ام
آخر امروز که باز دلتنگی هایم
یک آغوش گرم را بهانه می گرفت
هرکجا را که گشتم
پیدا نشدی...
آریا/
باج را امروز از کیسه ها نمی گیرند
از مغزها می گیرند
هنوز هم هرکس باج ندهد
شلاق می خورد... .
آریا صلاحی
نفس بکش...
نفس بکش تا زندگی کنم
بگذار روزی را ببینیم که این خوار شدن ها می میرند
نفس بکش که اگر نباشد
من لای هوای مسموم این جهان کثیف، خفه می شوم
تو نمی خواهد هیچ کاری کنی
این همه جان کندیم که تا ابد لگدمال پوچ یک جبر بی احساس باشیم،
می دانم...
اصلاً بگذار صدبار دیگر، هزار بار دیگر، جسد آرزوهایمان
بی رحمانه میان لاشه های تلاش بپوسد و با بغض های بعد از این، تجزیه شود
امّا باز نفس بکش
بُریده ای،
و چه توقّع احمقانه ای بود اگر می گفتم؛ چرا؟
امّا باز به خاطر من هم که شده نفس بکش
آخر مگر فاصله ی من، بدون نفس های تو، چقدر است
تا چهارپایه ی چوبی زیر حلقه ی طناب؟
نفس بکش
نکِشی، می شکنم
باز هم بکش، بگذار تا همه بدانند؛
تاوان بی گناه ترین ها، مرگ تدریجی است
برایم نفس بکش،
حتّی اگر قرار است من هم جز این نشوم
حتّی اگر قرار است خورد شدن، تا ابد سرنوشت آینه ها باشد
نفس بکش، حتّی اگر بیش تر از این ها «شکستن» پیش رو داریم
شکستی
عمیق تر نفس بکش
امّا سرت را بالا نگه دار
پر غرور!
مهم نیست برای چه چیز
تاجایی سرت را بالا نگه دار، که خود خدا هم خجالت بکشد
بگذار کفر بگویم
فدای سرت، امّا
«نفس» هایت را از من نگیر
مگر من جز همین «هوای پاک» از جهان چه نصیبم شده است؟
پدر
مادر
(آریا)
دنیا یک پیچیدگی مبهم بود
که هر انسانی در آن،
به اندازه ی عظمت سردرگمی اش
خود را توجیه می کرد
و «من»
متوهّمی سرگردان
که جایی میان دیروز و فردا
نعش بی جانِ امروزش را می جست...
آریا / مرگنامه ی مرد نمُرده
هرگز نتوانستم درک کنم آن زیبائی را که می گویند
در خال لب و چال گونه است
نمی دانم،
این چیزها اگر هم زیبا باشند،
من درکش نمی کنم
تنها می دانم که همین نزدیکی ها
جایی
کنج همین خنده های شیطنت آمیز
یا در آذرخشِ برق نگاه هایت
یا شاید میان شعله های سوزان تنت
چیزی پنهان شده
که می توان نامش را گذاشت:
«زیبائـی»
آریا /
تفریح زیادی نداشتم
مگر خواندن کتابی تاریخی، اساطیری... ، تماشای یک فیلم،
یا گپ و گفت های یکی دوساعته با دوستان
آن هم از نوع خیلی کمش
پس ساعات زیادی را با فکر کردن هدر می دادم
فکر که می کردم، چیزی جز درد نمی دیدم
«درد» که می دیدم، رنج می بردم
«رنج» دیوانه ام می کرد
برای فرار از دیوانگی، می نوشتم.
شعر، داستان... ، فرقی نمی کرد
فقط باید حرف هایم روی کاغذ می آمدند تا کمتر آزارم دهند... .
به نوعی آرامش نسبی می رسیدم،
که با تایید دیگران، دوچندان می شد
امّا در نهایت، یک روز به خودم قول دادم
از جهان و سیاستِ پوچ، جبرگرایانه و جنگلی اش دست بکشم
به خاطر خودم نه
بخاطر کسانی که دوستم داشتند...
نباید می نوشتم
نمیشد ننویسم!
پس مسیر نوشتنم را تغییر دادم
مسیر فکر کردنم را...
باید از چیزی بی خطرتر می نوشتم
باید از «عشق» می نوشتم
پس باید به آن فکر می کردم
لحظات فکر کردن، لبریز شد از خیال پردازی های عجیب و غریب
و هرکدام ایده ای میشد برای یک شعر
مثل نویسنده ای که برای خلق فیلمنامه ی جدیدش، خیال پردازی می کند...
پس می نوشتم
در ابتدا انگار شیرین بود
امّا به مرور، این خیال پردازی ها «عادت» شدند
و بعدها؛ «اعتیاد»
بعد از آن، دیگر هیچ وقت نتوانستم درست تمرکز کنم،
دیگر هیچ وقت نتوانستم فکر کنم...
انگار شب و روز، در یک «وهم» بودم
در دنیای اطرافم نفس می کشیدم
سرم را به نشانه ی تایید حرف اطرافیان تکان می دادم
امّا هرگز نمی فهمیدم چه می گویند
جای دیگری زندگی می کردم...
دلم لک زده بود برای یک ساعت هم که شده؛فکر کردن
لک زده بود برای داستان نوشتن...
برای یک ساعت هم که شده، زندگی کردن
دلم لک زده «است» برای زندگی کردن
حالا، همین که چند لحظه وقت آزاد برای فکر کردن گیر می آورم
بی اختیار
و از روی عادت
فرو می روم در یک ماجرای وهمی
و اتّفاقات عاطفی تلخی را مرور می کنم که هرگز نیفتاده اند...
خودم هم نمیدانم چرا؟
امّا این، حسِ تلخِ دوست داشتنیی است
شاید «اعتیاد» همین است
می دانند خوب نیست،
امّا بی اختیار دوستش دارند...
«شعر زندگیست»
جمله ای که خیلی از دست به قلم ها به آن افتخار می کنند
امّا خب همین زندگی بودنِ شعر، زندگی را از آدم می گیرد
غرقش می کند در عالم خودش
همین است که می پندارند؛ شاعران دیوانه اند
من آدمی نیستم که حاضر شود زندگی اش را فدای نوشتن کند
«شعر» کمک می کند دیوانه نشوی
امّا شاعر شدن هم خودش دیوانگی است!
می خواهم آدمی باشم که «زندگی» می کند،
گاهی هم می نویسد... .
آریا /
گاهنوشته 15 آذر 1393
بعضی وقت ها نیاز داری
از تمام تکنولوژی ها دور شوی
از تمام ساعت های خانه فاصله بگیری
و یک جا، روی زمین، بدون بالش دراز بکشی
چشمانت را ببندی
نفست را صدادار بیرون بدهی
کمی شقیقه هایت را بمالی
بیاد بیاوری شکستن هایی را که حقّت بود
و آن هایی را که حقّت نبود
یک لحظه از تمام مردم دنیا بیزار بشوی،
و بعد به همه یشان حق بدهی
و به خودت هم.
آن وقت چشمانت را باز کنی
به دنیای بالای سرت خیره شوی و پوزخندی بزنی
بعد بلند شوی و بگویی:
«همه ی زورت همین بود؟!»
.....
آریا
عجیبه...
وقتی خیلی بچّه بودم، شاید چهارده، پانزده سال پیش،
گاهی قبل خواب، لابه لای افکار پیچ در پیچ و کودکانه،
این نگرانی به ذهنم خطور می کرد که اگه یه روز بیدار بشم
و ببینم یه عقرب بزرگ شدم چی پیش میاد؟
به عواقبش فکر می کردم،
به این که چطور باید به خانواده بفهمونم که این منم تا من رو نکشن
و یا از ترس بلایی سر خودشون نیارن...
به هرحال، بالاخره به یه جاهایی که می کشید به خودم میومدم و با خود می گفتم؛
این فکرای مسخره چیه دیگه!
آخه چرا یه آدم باید همینطور بیخودی تبدیل به یه عقرب بشه؟!
عجیب بخاطر این بود که
اون زمان، و در اون سن،
من کوچکترین آگاهی، پیش زمینه و یا مطالعه ای از
«مسخ» فرانس کافکا و یا ترجمه ی صادق هدایت از اون رو نداشتم...
و حاضرم قسم بخورم که در ضمیر ناخودآگاهمم چیزی راجع به این نقش نبسته بود
امثال این درطول زندگیم کم نبوده
خیلی وقت ها افکار یا ایده های عجیب و غریبی به ذهنم رسیده که چندسال بعد
به عنوان مثال توی یه فیلم تازه اکران شده دیدم
به عنوان مثال، تونل بزرگی که در فیلم Total Recall از این طرف زمین تا اون طرفش کشیده شده
و از مرکز زمین عبور کرده، رو من همین چندوقت پیش لای کاغذیادداشت ها
و دفترچرک نویس های مقطع راهنماییم پیدا کردم.
طراحی یه تونل بزرگ که از قطب شمال به قطب جنوب کشیده شده بود،
مربوط به یکی از داستان های علمی-تخیلی نیمه تمام اون دورانم به اسم:
2024
گاهی این ایده های یکسان که به ذهن افراد مختلف خطور میکنه
عجیبه...
.........
آریا
30 / آبان ماه / 1393 خورشیدی
گاهی اوقات چیز یا چیزهایی از گذشته خیلی آنی و گذرا از ذهن و قلبم عبور می کنند
و محو می شوند
تقریباً شبیه همان چیزیست که می گویند؛
یک باره دلم هوای فلان چیز را کرد...
امّا کمی متفاوت است
احساسی که در آن لحظه به من دست می دهد و تا مدّتی
(چند دقیقه یا حتّی ساعت) باقی می ماند، ترکیبی است از یک جور لذّت حاصل از نوستالوژی،
بعلاوه یک خالی شدن ناگهانی دل و در نتیجه دلتنگ شدن
و این دلتنگی کاملاً مشخص نیست، قسمتی اش برای کودکی است،
قسمتی مربوط به همان چیزی که از ذهن عبور کرد
و گاها قسمتی هم مربوط به چیزی که هیچوقت اتّفاق نیفتاده، امّا احساس می شود
چیزی که عبور می کند، گاهی یک خاطره ی تلخ یا شیرین شخصی مربوط به کودکی خیلی دور
و یا همین چند هفته و چند روز پیش است
گاهی دلتنگ شدن برای احساس فضای یکی از فیلم ها یا انیمیشن هایی که در کودکی دیده،
یا کتابی که خوانده بودم.
گاهی هم یک جور احساس پشیمانی نسبت به رفتاری است که قبلاً کرده ام
و می توانست خیلی بهتر از آن باشد
چیزی شبیه حسرت
گاهی هم...
نمی دانم
هرچه که هست، هم خوب است، هم بد
گاهی باعث به خود آمدن می شود،
امّا گاهی هم کلّا مرا از حرکت باز می دارد...
نمیدانم چرا گاه و بی گاه این ها را می نویسم
فقط می دانم که تا حدّی کمک می کند احساس آرامش کنم
............
آریا
شنبه/ آبان / 93