منم که مانده ام از شِکِوه ی مدامِ خودم
چو برف، حرف نشسته َست روی بام خودم
پلیدتر شو به فتوای من حلالت باد
و عشق و یاد و وفای به تو، حرامِ خودم
پس از تو سخت و صبورم ولی نمی بخشم
برای حفظ عذاب تو و... دوامِ خودم
تو آخرین طلبِ شوکران من بودی
که ریختم زِ سر سادگی به جام خودم
اگرچه من نکشیدم کشیده هایت را
که من هنوز نیفتاده ام به دامِ خودم
میان ما صد و شصت و سه سال فاصله است
تو پخته ی بدی ای من هنوز خامِ خودم
بس است هرچه به تحقیر، عادتم دادی
برو که ترک تو کردم، به احترامِ خودم
آریا صلاحی
26/تیر/95
بعد از این با همه لج باش ولی آدم باش
زیر آوار گناهی که نکردی، بَم باش
سنگ در برکه بینداز، و از ماه بگو
به خودِ لعنتی ات هم بد و بیراه بگو
پشت پاهای سفر رفته دعایی چرکین
بازدم، باز بدَم لای هوایی چرکین
آهِ مرگ است میان نفست، این دم نیست
سالها خواهش و خواری و تمنّا کم نیست
انتظارات بزرگی که از آن رد نشدی
خسته ای از همه ی آنچه که باید نشدی
زیر هر منّت بی جا خم و آوار شدی
پیش هر ناکس و کس، پیش خودت خوار شدی
روی هر شاخه ی بی بارِ خودت ارّه شدی
وَ به چیزی که نداری به خودت غرّه شدی
آفت خود شده محصول خودت را خوردی
به خودت گول زده، گول خودت را خوردی
از خودت، از همه، از معرکه ها دور شدی
عنکبوتی شده در تار خودت تور شدی
با دو چشمک، دو نظر، با دو بغل شاد شدی
عاشق هرکه که در تور تو افتاد شدی
هرچه دِین است خود از گردنِ خود رد کردی
اصلاً انگار نه انگار به او بد کردی
تا خودت را زِ بهشتت برسانی به درک
او بمیرد، تو خودت شاد بمانی، به درک!
دوست داری خودِ دیوار شوی، بیخِ خودت
خسته از فلسفه و منطق و تاریخِ خودت
بنشینی وسط سفره ی احساساتت
و بخندی به خودِ لعنتیِ بدذاتت
همه پست اند، تو هم رنگ شده، پست شدی
خسته از هرچه که بود و نشد و هست شدی
تو به اندازه ی کافی به خودت بد کردی
باید از هرچه که هستی، به خودت برگردی...
آریا صلاحی
تیر 95
منی که راه بجز تو به کس نمی بستم
چطور رفته ای از من که بی تو بن بستم
توئی و قفل هزاران هزار میخانه
من و کلید کلیسای مانده در دستم
کدام راهبه از راه خود به در شده بود
که ترک صومعه کردی خبر نشد شستم
دل و دماغ ندارم برای جان کندن
ولی به جان تو جانان، هنوز نشکستم
تمام آنچه که هستم تو ساختی از من
اگر به قول تو دیوانه ام، بدم، پستم
پُر از تنفّرم از تو، ولی به شکل بدی
هنوز عاشق آنی که بوده ای هستم...
آریا صلاحی
خرداد 95
بی ثمر تر ازین کجا یابم؟
میوه های درخت کاج خودم
میروم، زحمت شما نشود
من، خودم دردِ لاعلاج خودم
اعتبار غزل به احساس است
شعر بی اعتبار، می لنگد
ای همه حس زندگی در من
بی تو یک جای کار می لنگد...
آریا صلاحی
عاشقی کافیست بعد از این، پریشانی بس است
غصّه ی این قصّه ی پردردِ پنهانی بس است
دل، شهیدِ راه عشقِ کافری دلسنگ شد
بر سر این جسم بی جان، تعزیه خوانی بس است
با خدا بودن، خودش یعنی خدا بودن، عزیز
قصد کوه قاف کن، امیال انسانی بس است
نقل «فاضل» میکنم، دلسرد از این بیهودگی:
«هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است»
مرگ، رخداد عجیبی نیست، پایان غم است
شوقِ دنیایی چنین بیهوده و فانی بس است...
جنگ کن با سرنوشتت، مرگ را تسخیر کن
ترس از چیزی که ناچار است و می دانی بس است...
آریا صلاحی
5/4/92
دنیای بعد از تو کمی جدّی ست
سر رفته از «ما»، مانده از «من» ها
پای مترسک، لای گِل ها گیر
بیگانه با مفهومِ رفتن ها
جدّی نمی گیرم جهانم را
در من، جهانِ بی تو می میرد
جای تو که خالی شود اینجا
من را جهان، جدّی نمی گیرد
آن بوسه ها، آن وعده هایت کو؟
کو بغض های بعد هر دیدار؟
کو گفتگوی آخرِ شب ها؟
پیغام های تا سحر بیدار...
کو آنکه باید پیش من می بود؟
کو آنکه قولم داد می ماند
این پیکر بی رحم و بی انصاف
دیگر به عشقِ من، نمی ماند
وقتی چنین دلبسته ام کردی
آسان مپندار از سرت وا شم
عادت، هوس، وابستگی یا عشق
این هرچه باشد، باش تا باشم
من دوزخی بودم، جهان برزخ
تنها گناهم؛ ساده پنداری
رفتی پس از یک عمر جان کندن
من را به حال خویش بگذاری
من را سکوتت می کُشد آخر
آهی بکش، دادی بزن، حرفی!
رفتی، نفهمیدی که شالت را
معتاد بود این آدمِ برفی
ای سوز بهمن ماهِ من، برگرد
جان می دهد این آدمک از تب
من ردّ پای رفتنت را آوخ...
باور نخواهم کرد، لامذهب!
پای همین ویرانه می مانم
با هر کلاغ لعنتی، درگیر
رفت آنکه در مرداب می رویید
پای مترسک، لای گِل ها گیر...
#آریا_صلاحی
16 اردیبهشت 95