یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۴۳ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

جادوگر
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۱۶:۲۰
معجزه

 

 

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۵۹

دخمه ی دل که فرو ریخت ز پَس، بس نَبُدَت؟

رفع کردیم ز خاشاک و ز خَس، بس نبدت؟

 

لحظه ای با تو مرا عمر خوشی بود و تو را

وان همــان دم که مرا بـود نفس،  بس نبدت؟

 

مردم شـــهر ســـراغ  تو چــرا می گــیرند؟

تو که دردانه ی ما بودی و بس، بس نبدت؟

 

تــوام  ایراد گرفتــی ز غــم و غصّــه ی دل

اینهمه تبل و دَف و ساز و جَرَس، بس نبدت؟

 

گــیرم از خــاطر ما صــید نـکـردی طلبــت

عشق پاکی که تو دادی به هوس، بس نبدت؟

 

تا تــو ســـاقی سر صــومعه ی عشــق بُــدی

آریا ، مِــهر نمی بســت به کس، بـس نبدت؟

 

(آریا)

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۵۴

روشنی بخش و چراغم بوده ای مـهتاب من

خـون اگر گریم تو داغم بوده ای مهتاب من

 

مـــونس مــن در فراقــم بوده ای مــهتاب من

می روی ، جـــانم به قربانت ولی حالا چرا؟

 

بی تو من چون سر کنم شبهای تار پیش رو؟

توبـه دارم ، بــاز گردم با کــدامیــن آبرو؟

 

عشــق مردابی اسـت بی مهتاب ، در آنم فرو

دل بریــدی از همه عــالم ولــی از مــا چرا؟

 

عــادتـم دادی به عشــق و عــالــم دیوانگــان

راه دادی ام  به گرد خویش چون پروانگان

 

ســوخـتی بال و پرم را در جفــایت ،ای فغان

عاشـقت بی بال و پَر شد، میروی تنهـا چرا؟

 

گرچه از عشــقت بجز ماتم نبردم حاصلـی

می شـــدی دنیایم از مِــهر و وفــایت مُنجلی

 

آریا را تــرک می گوئــی مَــه رخشان ولی

موســم پیــوند مِـــهر و ریشــه دلــها چرا؟

 

(آریا)

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۵۲

عاشق شو

 

ای «پری» چیزی بگو، بگشا دو لعل پاک را

خوب کن حال دل پژمرده ی پرچاک را

 

دردهایت سهم من، تنها تو خوش باش و بخند

دل ندارد طاقت آن چهره ی غمناک را

 

اژدهای حبس در «البرز»، غرّش میکند

با خماریِّ نگاهت خواب کن «ضحّاک» را

 

شهر را آشوب کن، افسانه ای دیگر بساز

شهر خیلی کوچک است آشوب کن افلاک را

 

با «دلت» کاری بکن امروز بی شب سر شود

نقض کن قانون «عقل» و قوّه ی ادراک را

 

آریا را یاد کن، عاشق شو و فریاد کن

پاک کن از نفرت و تزویرِ عالم، خاک را

 

 

16/10/1391

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۵۰

 

پردیس عشق 

 

کی میاید باورت را بار دیگر باورم؟

کی شفاعت میکنی حاجات چشمان ترم؟

 

از همان روزی که بیرون کردیَم از میکده

درخودم می دیدم این را که ز یادت میبرم

 

با دلی پر درد میگردم طواف عشق را

با لباس عاشقان شاید نرانی از درم

 

من نبودم لایق پردیس عشقت، ساقیا!

شعله ی سوزان دوزخ هم زیاد است از سرم

 

زندگی را باختم تا با حریفان ساختم

من به امّید قماری نو و دستی دیگرم

 

آریا را تاب این دنیای پر تزویر نیست

چشم در راه وداع روزهای آخرم

 

 

08/11/1391

 

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۴۸

 

 

عاشقی کافیست بعد از این، پریشانی بس است!

غصّه ی این قصّه ی پردردِ پنهانی بس است

 

«دل» شهیدِ راه عشقِ کافری دلسنگ شد

بر سر این جسم بی جان، تعزیه خوانی بس است

 

با خدا بودن، خودش یعنی خدا بودن، عزیز!

قصد کوه قاف کن، امیال انسانی بس است

 

نقل «فاضل» میکنم، دلسرد از این بیهودگی:

«هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است»

 

«مرگ» رخداد عجیبی نیست، پایان غم است

شوقِ دنیایی چنین بیهوده و فانی بس است...

 

جنگ کن با سرنوشتت، مرگ را تسخیر کن

ترس از چیزی که ناچار است و می دانی بس است!

 

........................

(آریا.ا.صلاحی – 5/4/92)

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۲۱

 

 

آسوده بخوابید که این شهر امان است

بحثی که برای همه امروز عیان است

 

حیرانم از این مسجد خالی و موذن

وقتی همه خوابند چه حاجت به اذان است؟

 

در پیچ و خم کوه دماوند چو رستم

خوانی که نباید گذرانیم چه خوان است؟

 

در راه رسیدن به بهشتی که ندیدیم

چیزی شده مانع ز قضامان که جهان است

 

حالا که مکان بحث غریبی است در عالم

چیزی که نداریم و ندارند؛ زمان است

 

ما جز غم و اندوه نداریم متاعی

بگذار بمیریم، به نفع خودتان است...

 

 

(آریا.ا.صلاحی – 27/07/1392)

 

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۸

 

عکس تو زمین نمی گذارد این دل

یک لحظه نبوده که نبارد این دل

تقصیر خودم نیست که بی تاب شدم

عادت به نبودنت ندارد این دل... .

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۷

 

بی دست تو در دست، دلم می لرزد

تا خوب شوی به هر دری باید زد!

 

مادر! چه نکردیم که تو برگردی

بگذار بریزد آبرو،  می ارزد... .

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۶

 

«تفاوت»

 

میزنی طعنه به من؛

که چرا در دل تو ، عشق ندارد جایی؟

«عشق» عمریست در آن حبس شده؛

که نیاید بیرون...

    قدمش را نگذارد جایی...

علّتش فاصله ایست ، که خدا خواسته باشد انگار!

قصّه ی کهنه ی «شهزاد و گدا»؛  ذرّه ای زیبا نیست...

چاره اش فردا نیست...

عشق، حلّال «تفاوت ها» نیست...

                            ...

تو چه میدانی چیست؟

زندگی را؛

   در حیاتی که زمینش خاکیست...

دست هایی که ز یخ بودن آب،

  از وجودت شاکیست...

تو کجا میفهمی؟

خواب را روی زمین؛

روی فرشی که گُلش سوراخ است...

زیر سقفی که ز درد تو تَرَک بردارد!

و بگویی خوبم؛

که مبادا مهمان

باز شک بردارد...

کِسلی؟  میدانم!

حرفِ «فرق» است که بی حوصله ایم...

بخدا که من و تو؛       معنی واقعی «فاصله» ایم...!

                       

من نمیدانم چیست؟    

زندگی در ساحل؛

و سفر تا دریا...

ساحل من حوضیست،  که ندارد ماهی،

سفرم تا شهریست،  که ندیدم هرگز...!

من نمیپرسم چیست؛  رنگ امسال؟ عجب!

یا چه حسّی دارد؛  

«شهر گردی» در شب...

سینما ساعت چند؟ 

و بلیطش چند است؟!

شاید اکنون تو به من میخندی!

مال ِمن «لبخند» است...

             

هردو انگار ز هم بی خبریم،

من درون چاله     

تو درون پیله...

طبق قانون طبیعت ، تو شدی پروانه

  سهم من عکسِ تو است؛      نه توازن، نه تناسب، نه فروغ...

هر چه گفتم بودم؛             نه تواضع، نه تظاهر، نه دروغ...!

نفسی گیر و بخند،    که چه بختی داری!

دلخوشِ عشق به مردی بودی؛

که نمیگوید راست!

یا مرا باور کن...      

کم بیاور و ببار؛

    زندگی، باختن قافیه هاست... .

 

 ................

آریا.ا.صلاحی . زمستان 1391

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۵

 

 

یا زندگی چابک شده، یا نای ما نیست

سرگرمی عالَم؛ جز از افشای ما نیست

 

هر روز کوچک میشود این شهر کوچک

اینجا به وسع خواهش و رویای ما نیست!

 

هرگز نگو ما در جهان جایی نداریم!

ما سهم هم هستیم! دنیا جای ما نیست!

 

هِی تنگ تر، دلگیر تر، محزون تر از پیش

جا کم شده، اشکال از دل های ما نیست

 

این برگه ی تقدیر اگر سهم من و توست

زیرش چرا انگشت یا امضای ما نیست؟

 

........................

07/خردادماه/1392

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۴

 

خرّمی از اینکه ماهی را سپر کردی به خیر

غافل از اینکه پس از این ماه، ماهی دیگر است

 

دلخوشی بیهوده کز این چاه بیرون میروی

یوسفا! کاخ زلیخا نیز چاهی دیگر است

 

ظالمان با تکیه بر شمشیر بر ما چیره اند

تکیه بر نادانی ما، تکیه گاهی دیگر است

 

بر سرِ ما یا به زور و یا ز ضعف پیشیان

اینهمه شاه آمده، این نیز شاهی دیگر است

 

آخرین راه رهایی؛ بانگ آزادیست، نه!

این که خود را میزنی بر خواب، راهی دیگر است...

 

 

.: آریا.ا. صلاحی – 30/10/1392 :.

 

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۲

 

میروم بیرون، میان شهر

 تنهایی

      کمی بی حوصله

دست هایم سُست

 پایم سُست

 اوضاعی نه چندان رو به راه

خانه ها انباشته

صد ها چراغ

انعکاس نور در شب، یه خیابان سیاه...

 

یک پسر در یک لباس دخترانه، نیمه حال

دختری مثل پسرها، چند نقطه... بی خیال

در سر پیچی

همانجا که دو دختر رد شدند

ریزش باران کاغذهاست، غوغا می کند

صفر، نُه، یک، پنج، غیره...

کاغذی روی زمین

عشق را از نوع امروزی مهیّا می کند...

 

پیرمردی یک عصا در دست

اخمی در نگاه

محو در تغییر اطرافش

دو لیوان آب و آه...

روزگار ما،  سه نقطه... بی خیال

پیرمرد افتان و خیزان راه خود را می رود

می شود رد از میان چار راه

دختری بی اعتنا با یک لباس راه راه

گوشی اش را میکند چک، می شود رد

یک موتور روی خطوط این خیابان می شود سد

پیرمرد افتان و خیزان راه خود را می رود...

 

نور دارد پشت یک دیوار سو سو میزند

کاش دیواری نبود

یا سر هر پیچ، دلداری نبود...

 

 

توی جوی آب، سیگار و دو پاکت قرص دعوا می کنند

یک درخت پیر دارد خانه ی ما می شود

یک دو تیرآهن همین نزدیک برپا می شود

آخر شب این حوالی

شهر غوغا می شود

با همه تنهایی اش

با همه تاریکی اش

این خیابان

این خیابان خانه ی ما می شود...

 

 

آریا.ا.صلاحی . 20/مهرماه/1392

 

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۱

 

 

آب وقتی از سر دیوانه خویان بگذرد

بازی احساس و منطق را فقط «دل» می بَرَد

 

گریه ی پنهانی از سر می رسد در نیمه شب

بغض همچون خنجر کُندی گلو را می دَرَد

 

قلب بیمارم، هوس بازانه عاشق می شود

آبروی عاشقان واقعی را می بَرَد...!

 

مَردیم از «عاطفه» لبریز، امّا راستی!

این همه احساس را آیا کسی هم می خَرد؟

 

باز تلقین می کنم در خود، اگر بی خود شدم؛

این هوا هم چند روزی هست و از سر می پَرد...

 

( آریا )

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۳ ، ۱۵:۱۰