یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۱۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آریا صلاحی» ثبت شده است


 

 

 

شعر کودکی های آریا صلاحی

 

 

من هم زمانی «بهترین» بودم

در کودکی های خودم، خوشحال

هرچند ما را نسخه پیچیدند

در ظاهر امّا دستِ کم، خوشحال

 

هی قصّه می پرداختم با خود

گاهی اگر هم غصّه می خوردم

ناراحتی های بزرگم را

با وعده ای از یاد می بردم

 

آن قلکی که می شکست از عمد

تنها دلیل تنگدستی بود

تنها خیانت های ممکن هم

لو دادن آنچه شکستی بود

 

تا شعله ای روشن کنم، دزدِ...

کبریت های بی خطر بودم

دلخوش به از آتش پریدن ها

از حال دنیا، بی خبر بودم

 

امّا «زمان» مفهومِ بی رحمی ست!

آموزگارِ بد سرشتی هاست

«دنیا» جهنّم واره ی پوچیست

گهواره ی مرگِ بهشتی هاست

 

روزی که از دستان من دزدید

«دزد عروسک ها» عروسک را

وقتی حریف حکم بازی ها

قاپید از دستان من «تک» را

 

آن گوسفندی که خودم بودم

هم گلّه ی دنیای گرگان شد

آن کودکِ معصومِ تا آن روز

مقهور دنیای بزرگان شد

 

قانون جنگل را همان اوّل

از پنجه های «دوست» فهمیدم

هر «مرد» را یک دشمن نامرد

«زن» را به چشم طعمه می دیدم

 

دیگر معلّم «آفرین» ننوشت

از آخرین انشا که دلخور شد

آخر، جهانِ دفتر مشقم

از خط خطی های قلم، پُر شد:

 

صددانه یاغی، فکر آشوب اند

وقتی «شهید» اینجا نمی میرد

زیر درختی خشک، می پوسیم

«کبری» اگر تصمیم می گیرد

 

دهقان! فداکاری نکن دیگر

لختِ تنت را زیر خواهد کرد

پترُس! به انگشتت قسم، این سد

آخر تو را هم پیر خواهد کرد

 

ما، لاکپشتِ برکه ی خشکیم

قحطی بزودی، فاز می گیرد

چیزی نگویی زنده می مانی

لب وا کنی «پرواز» می میرد

 

حالا که جان مرگ، شیرین است

تا می شود «موری» میازاریم

ما «شیر» ها را سر کشیدیم و...

روباه های دست و پا داریم

 

تکلیف امشب نیز روخوانی ست

تکرارِ این بیهودگی ها را

صدبار این را رونویسی کن:

«روباه» می خواهد جهان، ما را...

 

 

کودکی ها/ آریا صلاحی




۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۸


بازی فکری

 

(follow your dreams)

"رویاهایت را دنبال کن"

عبارت دوست داشتنی و شیرینی است؛

امّا چقدر با واقعیت زمخت و بی رحم دنیایی که ناچاری در آن نفس بکشی فاصله دارد... .

 

بعضی ها رویاهای بزرگی دارند. انتظارات بزرگی دارند.

امّا در عین حال با واقعیت زندگیشان تطابق دارد و قابل دسترسی است.

امّا رویای زندگی من، ثروت بی کران، شهرت ماندگار و جهان را تحت تاثیر قرار دادن،

یک شغل پرهیاهو و دهان پرکن، یک خانه ی قصر مانند، اتوموبیل های میلیونی و سفرهای میلیاردی نبود...

 

من بخش عظیمی از خودم را در کودکی هایم جا گذاشته ام.

هر روز همان رگه های کهنسال اعتقادات «شوالیه ی شرقی» را در خودم می بینم.

من بزرگ شدم، زندگی کردم و همراه شدم تا ببینم

که پسران چطور دیوانه وار، محسور مدل های جدید خودرویی در خیابان می شوند؛

و دختران چگونه شیفته ی درخشش طلای پشت ویترین ها؛

تا ببینم که چطور هدف زندگی مردان، سیر کردن شکم فرزندانشان

و سپس دنبال کردن فوتبال می شود؛

و هدف زندگی زنان، زندگی فرزندانشان و بس.

تا ببینم که چطور پیران با درد حسرت و افسوس آرزوی کودکی ها یشان را می کنند...

 

و «خودم» را ببینم،

که چطور بی تفاوت، کانال پخش فوتبال را عوض می کنم،

و چطور بی تفاوت از کنار خودروهای پارک شده در خیابان می گذرم،

امّا هنوز هم یک «بازی فکری» پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی پاهایم را سست می کند

و کودکی زنجیر شده در انتهای سیاهچال قلبم را وحشی... .

می بینم که در نظر این کودک، زندگی دوران بزرگسالی، تکرار بیهوده ی روزمرگی است.

زندگی خوک مانندِ برخیز و نان و آب گیر بیاور، بخور و سپس بخواب برای یک روز دیگر مانند همین... .

بیهودگی یک انتظار مبهم است برای رسیدن به واقعیتی که خودت خلقش می کنی

و تلف کردن زمانی است که اصلاً گذشتن یا نگذشتنش تفاوتی ندارد... .

 

آدمی مجبور به اشتغال است.

برخی که آرزوهایشان معقول و هماهنگ با زمان-جای زندگی شان است، دنبال آن می روند،

و آرزوهایشان نیز در سایه ی کارشان تحقّق می یابد؛

برخی دیگر امّا ناچارند ابزاری شوند بی روح،

برای چرخاندن چرخ جهانی که خود از آن هیچ سودی نمی برند.

ناچارند به قتل آرزوهایشان... .

 

می خوانم، می نویسم، می کِشم، می بینم، می روم، می مانم، امّا...

در آخر باز هم هیچ چیز نمی تواند رنج بیهودگی تکرار زندگی را از خاطرم بیرون کند؛

مگر آن زمان که نامعقولانه، دست از تمام این ها می کشم،

تا با بیهودگی تمام، مشغول عادت کودکی هایم شوم:

مشغول طرّاحی یک بازی «فکری»

می بینم این تنها چیزی است که حقیقتاً تمام وجودم را تسخیر می کند

و به جهان بی معنایم، رنگ و لعاب «معنا» می پاشد...

می بینم که این، پادزهری است، حتّی قوی تر از «نوشتن»

 

آن گاه است که می گویم:

پس شغل مورد علاقه ی من این است، و نه چیزی دیگر

طرّاح بازی فکری

یا شاید صاحب یک مغازه ی کوچک بازی های فکری،

آرام و بی حاشیه، در گوشه ی خلوتی از یک شهر...

 

افسوس که دوران بازی های فکری به سر رسیده است... .

افسوس که من

جزء آن دسته ی دوّم ام... .

 

آریا صلاحی/

مقدمه ای بر شعر «کودکی ها»

دوازده خردادماه هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی



۳ نظر ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۴



 

 

منم آن کس که خو کردهَ ست با خوی اراذل ها

تویی آن قطعه ی گمگشته از دنیای پازل ها

 

تو هرحرفت حساب و من، حسابی غرق در احساس

همیشه جنگ می افتد، میان «عقل» با دل ها

 

من از هر بحث اعشاری که می کردیم می ترسم

که حلّ مسئله سهل است امّا، تف به حاصل ها

 

من و تو خِشت مان را بد بنا کردیم از اوّل

و یا شاید «خدا» ناخالصی افزوده بر گِل ها

 

یقیناً «عشق» گردابیست، کارش جز خرابی نیست

کجا دیدی که برگردانده کشتی را به ساحل ها؟

 

ازین پس من به هر احساسِ لاکردار، مشکوکم

«که عشق آسان نمود اوّل، .............................. »

 

 

آریا صلاحی/ مشکل ها

 

 

 

۲ نظر ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۴


 

باور نمی کنم که وفادار نیستی

باور نمی کنم که کنارم نمانده ای

روحی که در بهشت وجود تو جان گرفت

با دست خود به عمق جهنّم کشانده ای

 

باور نمی کنم که بخواهم بدون تو

یک عمر را کنار کسی مُردگی کنم

من را زمان زندگی ام دیده ای، ولی

دیگر نمانده ای که ببینی چه میکنم

 

با اینکه کافرم، وَ دعایم قبول نیست

اسم تو را میان دعا ذکر می کنم

گفتی برای من، «تو» شُمایی از این به بعد

گاهی هنوز هم به «شما» فکر می کنم

 

در سینه ای که مَدفن دردی به نام توست

قلبی که در جفات، زمانی شکست، نیست

پُر کرده اند خاطره هایت اتاق را

جایی برای آنکه بجای تو هست، نیست

 

دیشب شنیده ام که شنیدند: می روی

انگار «عشق» بدون حواشی نمی شود

باور نمی کنم زِ خیالم سفر کنی

اصلاً نمی شود که نباشی، نمی شود... .


آریا صلاحی



۳ نظر ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵


۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۲




گاهی از ابرها جای باران

جوجه تیغی می بارد

لاکپشت ها هم هیچوقت سرشان توی لاک خودشان نیست

مگر اینکه با دوپا

محکم بزنید توی سرشان

گل ها فقط ظاهرشان گل است

اگر بزرگ باشی و نزدیکشان شوی

کوچکت می کنند

اگر کوچک باشی، تو را می خورند...

از یک جایی به بعد، دیگر به آنچه می بینی اعتماد نکن

روی هر پلی قدم می گذاری،

هر لحظه ممکن است زیر پایت خالی شود...

شاید پرنسست در آن قلعه ای که برای فتحش جان کنده ای نباشد


اینها همه را در کودکی

«ماریو» سعی داشت به من بفهماند

و من

خیلی دیر یاد گرفتم... .


# آریاصلاحی



۲ نظر ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۸


واگیر اریا صلاحی

 

با اینکه هنوز از تو، صد خاطره در سر بود

اندازه ی این نفرت، از عشق، قوی تر بود

همزاد مترسک ها، محدود به پایی سُست

من شعر نمی گویم، این درد دلم با توست

 

من شعر نمی گویم، یک بار مرا بشنو

دردی که به در گفتم، دیوار! مرا بشنو

من دل، تو خودِ منطق، من شعر، تو شب گردی

تو رفتی و من در گیر، درگیر که برگردی

 

ای دشمن فردایم، معشوقه ی دیروزی

آتش که نمی دانم، در پای که می سوزی

می خواستمت زیرا ، تو خواستنی بودی

دیروز خودت بودی ، امروز فقط دودی

 

حالا که تو ناراضی، گور پدر راضی

بشنو که تو هم روزی، می بازی از این بازی

یک روز دلت چون من، لک می زند و دیر است

تنهائی بعد از عشق، دردیست که واگیر است

 

یک روز که برگردی، سوی هوسی دیگر

می بینی ام این اطراف، درگیر کسی دیگر

می آیی و می بینی، آن کوه که کندی نیست

چیزی که عوض دارد، جای گله مندی نیست...


آریا صلاحی



۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۶


غزل تب شعر آریا صلاحی


کوهی و وسوسه ها در تو گدازش دارند

پشت من باش ولی، اینقَدَر آتش نفِشان...


آریا صلاحی



۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۴۰



شعر یاغی آریا صلاحی

 

از امروز، یک روح یاغی شدم

که از جسم و جان تو خواهد گریخت

تنَت طعمه ی هرزه گان می شود

به تاوان آن آبرویی که ریخت

 

من از هرکه هم نام تو، می بُرم

و از هرچه از توست، دل می کنَم

برو با همان ها که جانِ تو أند

چه می خواهی از جان این بی جَنم؟

 

چه می خواهی از جان من، روح مرگ؟

عذاب شب اوّل قبلِ قبر

منم کودک کندذهن کلاس

تویی حلّ مشکل ترین درس جبر

 

جوابی که هرگز نخواهی رسید

سوالی که در ذهنمان نقش بست

که بین من و تو، در این رابطه

چه کس زودتر عهد خود را شکست

 

کجا، کِی، چرا دل بُریدی ز من؟

که نفرت به دیوار آویختی

کجا از تنت روی گردان شدم

که با هرکه شد، روی هم ریختی

 

کجا دیر کردم برای نجات

که این غدّه اینقدر بدخیم شد

کجا بحث مان هسته ای می نمود

که لب از لبِ بوسه تحریم شد

 

مگر تا کجا خاطرت بال زد

که از جفت پیرت، جدا مانده ای؟

مگر چند نوبت  به خاکی زدیم

که از مانده ی راه، وامانده ای

 

کجا قید کردیم در عهدمان

که هرجا دلت را زدم، رد شوی

عجیب است! خود دین عشق آوری

خودت هم در این کیش، مُرتد شوی

 

«کجا» های بی رحم را بی خیال

برو ای پری روی هرجائی ام

نه دیگر امیدی به برگشتن است

نه دیگر مهم است تنهائی ام

 

از امروز، یک روح یاغی شدم

دگر مرد رویای تو نیستم

که در شوق شیرینی بوسه ای

به امّید لب های تو نیستم

 

خودم ختم این ماجرایم، نخواه

برایم تو هم صحنه سازی کنی

به بازی گرفتی غرور مرا

که با دیگران، عشق بازی کنی

 

برو عشوه را جای دیگر بریز

درِ این دکان، تا ابد کرکره َست

همان ها که در خاطرت آرزوست

برای من کهنه تر، خاطره َست...

 

 آریا صلاحی



۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۰۷




من عاشق دختری شدم که قرار بود با قهرمان رمانم ازدواج کند.

(داستان کوتاه)


۲ نظر ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۵


بهشتی

۱ نظر ۲۷ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۶



 


 

منطق بی نقص این دنیا زِ هم پاشیده است

زندگی آن نیمه ی پرآب را بلعیده است

 

من به هر ابری نظر بستم مگر نازل شود

از دیار ما گذشتست و سپس باریده است

 

بس که از هر سجده ای، شیطان برایم ساختند

من یقین دارم خدا، ابلیس را بخشیده است

 

یا من آدم نیستم، یا از ازل «آدم» نبود

آن کسی که سیب را از باغ حوّا چیده است

 

می شناسم این نگاه خیره در دیوار را...

مادرم درد مرا در شعرها، فهمیده است

 

من که از دنیا فقط «بَد» دیده و بَد گفته ام

بیت هایم زیر وزن دردها پوسیده است

 

بعد از این ویرانگی، یک روز هم خواهد سرود

شعرهای خوب را، آن کس که «خوبی» دیده است...

 

 

آریا صلاحی



۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۲



 

اگر که خاک شدن، مقصد نهائی ماست

عزیز من، چه نیازی به آشنائی ماست

 

تمام مشکل ما یک کلام؛ «تقدیر» است

مدد نما که زمان گره گشائی ماست

 

چقدر عاشقِ عاشق، چقدر دور امّا

همین تفاوت ما علّت جدائی ماست

 

وقاهتی که ز اخلاق روزمرّه ی توست

صداقتی که ز ایمان روستائی ماست

 

زمانه قصّه ی ما را به کام خود بنوشت

از این زمینه گذشتن، ره رهائی ماست

 

برایمان بجز این بعد از این چه می ماند؟

دلی شکسته که تاوان بی وفائی ماست...



آریا صلاحی


۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۶
۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۴۰
۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۸