یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
پنجشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۴، ۱۲:۲۸ ب.ظ

نه نفر دیگر



نُه نفر دیگر


 




      «من دارم فکر میکنم! باز دارم فکر میکنم. خدایا! مرا ببخش! دست خودم نیست. اصلاً دست خودم نیست... » زن سی و پنج ساله ای که همراه با نه نفر دیگر دور یک شعله ی آتش نشسته بود، مدام این جملات را در ذهنش تکرار می کرد.

     قلبش تند می تپید. عرق بر پیشانی اش نشسته بود. لباس هایش تقریباً خیس شده بود. گاهی خیلی آرام مردمک چشمش را می چرخاند و به افراد دیگر حاضر در جمع نگاهی می انداخت امّا بلافاصله دوباره به شعله ی سرخ آتش خیره می شد. آن شب بادی نمی وزید و تا کیلومتر ها آن طرف تر هیچ صدایی جز خز خز آرام کنده های درحال خاکستر شدن شنیده نمی شد.

   زن میانسال نفسش را خیلی آرام بیرون داد، انگشتان مشت کرده اش را به هم فشرد و با چهره ای مصمّم به آتش خیره شد. سی سال از عمرش را با این دغدغه گذرانده بود که وقتی قرار است هنگام «مراسم خاکستر» به هیچ چیز فکر نکند، مدام به این فکر میکند که نباید به هیچ چیز فکر کند. این احساس گناه هر سال با نزدیک شدن مراسم عذابش می داد.

     «من به هیچ چیز فکر نمی کنم...  من کاملاً آرامم... کاملاً آرام... تمام تمرکزم روی شعله ی های سرخ است...»

ناگهان صدایی مثل صدای وزش باد از میان آتش شنیده شد. دودی سفید از آن برخاست و شعله ها تغییر رنگ دادند. زن میانسال که وحشت زده شده بود، بی اختیار تکانی خورد، گرچه به هرحال چشم از آتش بر نداشت.  در میان شعله های آبی رنگ پیکری شبح مانند و دقیقاً شبیه خودش ظاهر شد که لباس حریر نازک وسفید رنگی پوشیده بود.

    شبح سفیدپوش با لبخندی تصنّعی به زن که حالا شاید صدای نفس نفس زدنش را همه ی جمع می شنیدند خیره شده بود. زن میانسال با خودش گفت: «خدایا! روح مرگ؟ آیا این روح مرگ است که برای گرفتن جانم فرستادی؟ من... من خطایی نکردم. تمام سعی ام را می کنم که به هیچ چیز فکر نکنم... تو که خود میدانی!»

    قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین غلتید و مسیر گونه های لرزانش را طی کرد. شبح همچنان به او خیره شده بود. باز با خودش گفت: «آیا این روح خود من است؟ آیا اکنون مرده ام؟ آن جا روی خاکستر مقدّس چه میکند؟»

شبح بدون اینکه چشم از زن بردارد گفت: «به تو خیره شده ام»

زن بی اختیار سرش را کمی تکان داد و به دیگران نگاه کرد.  همه آنقدر دلداده ی مراسم بودند که انگار نه شبح را می دیدند و نه صدایش را می شنیدند.  وحشت زده با خودش گفت: «منظورش منم!»

-         «آری. به تو خیره شده ام.»

-         «فکرم را می خواند! می داند با خود چه می گویم. می فهمد دارم فکر میکنم.»

-         «آری! می فهمم. با من حرف بزن. در ذهنت با من حرف بزن»

زن که حالا چشمانش خیس اشک و پیشانی اش خیس عرق شده بود با خود گفت: «تو کیستی؟ از من چه می خواهی؟»

شبح جواب داد: «من توأم. تو از من چه می خواهی؟»

-         «من از کسی چیزی نخواستم! فقط می خواهم به هیچ چیز فکر نکنم.»

-         «چرا از من این را میخواهی؟ چرا نباید به هیچ چیز فکر کنم؟»

-         «این اصل مراسم است. روح پاک خاکستر مقدّس را هیچ فکر و هوس انسانی ای نباید آلوده کند. گناهی که من هرساله ناخواسته مرتکب می شوم. امّا این ناخواسته است! ناخواسته! من به خاکستر ایمان دارم. نمیخواهم فکر کنم، امّا دست خودم نیست. شاید... شاید لیاقت پاکی را ندارم. شاید روح من ذاتاً آلوده است....»

-         «روح هیچ کس ذاتاً الوده نیست. روحت را آلوده کرده اند؛ و تو هرگز مانع نشده ای!»

زن میانسال پس از چند لحظه تعلّل گفت: «آلوده کرده اند؟! سر در نمی آورم چه می گویی؟ اگر حرف از شیاطین میزنی، لازم است بگویم که من به تقدّس روح خاکستر یقین دارم و مانند تمام حاضرین این جمع، در تمام عمرم، یک بار، حتّی یک بار هم مراسم خاکستر را از دست نداده ام.»

شبح آرام سرش را میان شعله های نیلی  آتش چرخاند و نگاهی به حضّار انداخت، سپس گفت: « حاضرین. از حاضرین این جمع چه می دانی؟»

-         «آنقدر میدانم که همه مومن اند و برای عبادت اینجا جمع شده اند.»

-         « و تو؟ آیا فکر میکنی وقتی داری کاری را آنجام میدهی، واقعاً آن را انجام می دهی؟»

-         « من نیز همچون آن ها برای پرستش آمده ام. همانطور که از پنج سالگی می آمدم...»  و سپس با چشمانش به کودکی که آن طرف آتش روبرویش نشسته بود اشاره ای کرد و ادامه داد: «... درست از وقتی که هم اندازه ی آن کودک معصوم بودم.»

شبح دستش را به سمت زن دراز کرد و گفت: «دستم را بگیر»

زن بدون اینکه تکانی بخورد با تردید پرسید: «چرا؟»

شبح دستش را به او نزدیک تر کرد و پاسخ داد: «نترس! اتّفاقی برایت نمی افتد. فقط دستم را بگیر!»

زن دست لرزانش را به سمت شبح دراز کرده و انگشتانش گرمش را لمس کرد.

شبح دست او را میان دو دستش فشرد و گفت: «حال چشمانت را ببند و بار دیگر باز کن.»

زن چشمانش را بست و وقتی آن ها را باز کرد، خودش را آن طرف آتش دید که آرام نشسته و به شعله ها خیره شده است. اثری از شبح سفیدپوش روی خاکستر نبود. انگار که روحش بدن دختربچّه ی پنج ساله ای که روبرویش نشسته بود را تسخیرکرده باشد. همه چیز را از نگاه او می دید. به خودش که آمد دید دارد به این فکر می کند که نکند برادرش عروسک هایش را بیدار کرده باشد؛ و بعد داشت به حرف های مادرش فکر می کرد که وقتی روح خاکستر بیدار شود تمام آرزوهایش را برآورده خواهد کرد. او داشت به یک اتاق بزرگ پر از عروسک فکر می کرد که ناگهان صدایی از میان شعله ها نجوا کرد: «چشمانت را ببند و دوباره باز کن».

زن میانسال چشمانش را بست و وقتی آن را را باز کرد، متوجّه شد که دارد جمع را از نگاه پسر نوجوانی که کنارش نشسته بود می بیند. حالا داشت از میان شعله های سرخ آتش، دختر نوجوانی که روبرویش نشسته بود را دید می زد. به این فکر می کرد که چطور می تواند پس از پایان مراسم سر صحبت را با او باز کند. با خوشحالی و اضطراب به آخرین کُنده های چوب در حال خاکستر شدن نگاهی انداخته و آب دهانش را قورت داد.

    زن بار دیگر پلکی زد. این بار در جسم دختر جوانی از حاضرین در مراسم ظاهر شده بود. حالا مدام زیرچشمی نگاهی به بدن خودش می انداخت. حس می کرد لباسش خیلی بد خود را روی بدنش انداخته. احساس ناخوشایندی به او می گفت که گوشه ی چشم چپش کثیف است، امّا حق نداشت دستش را از روی پایش برداشته و آن را پاک کند،  سعی می کرد سرش را کمی به سمت چپ نگه دارد تا دیگران و بخصوص پسر جوانی که آن طرف آتش نشسته بود متوجّه چشم چپش نشوند.

    وقتی زن دوباره پلک زد متوجّه شد که به هیئت مرد میانسال جمع در آمده است. از اینکه توانسته بود خود را به مراسم برساند احساس خرسندی می کرد. چه اتّفاقی می افتاد اگر کمی دیر می رسید، فردای این روز مردم در موردش چه فکری می کردند. بی شک اعتبارش زیر سوال می رفت وقتی می فهمیدند که امسال در هیچ کدام از مراسم خاکستر شرکت نکرده است.

    زن پلکی زد و در جسم پیرزن حاضر در مراسم ظاهر کرد. حالا داشت با چشمانی خیس عاجزانه از روح خاکستر خوشبختی فرزندان و نوه هایش را می خواست. در این فکر بود که امسال نیز همچون سال های پیش پس از اتمام مراسم تا صبح بر گِرد خاکستر مقدّس طواف کند تا شاید گناه نادیده گرفتن مراسم در سال های جوانی اش پاک شود.

    زن بار دیگر چشمانش را بست امّا اینبار پیش از آنکه آن ها را باز کند نجوای شبح به گوشش رسید:  «کافیست!»

چشمانش را که باز کرد دوباره به هیئت خود در آمده بود. آخرین شعله های سرخ آتش هم کم کم در حال فرو خفتن بود و کوچکترین ردی از شبح سفیدپوش نیز پیدا نمی شد. درحالی که نفس نفس می زد با بهت به اطرافیان نگاهی انداخت. آن ها همچون پیش مصمّمانه و در حالتی روحانی به خاکستر خیره شده بودند.

   با فرو خفتن آخرین شعله، پیرمرد، پیرزن، مرد میانسال، پسر و دختر جوان، و پسر و دختر نوجوان انگشت اشاره ی خود را خیلی آرام روی خاکستر گرم گذاشته و سپس به  پیشانی خود کشیدند. پس از آن دو کودک خردسال نیز به سرعت این کار را تقلید کردند. سپس عدّه ای از جایشان برخاسته و راهی شهر شدند. حالا دور آتش تنها پیرزن و زن میانسال باقی مانده بودند. پیرزن با زحمت از جای بلند شده و شروع کرد به چرخیدن دور خاکستر. زن میانسال که تازه به خود آمده بود، بی اختیار انگشتش را میان خاکستر فرو برد و به پیشانی اش کشید.

     سپس او نیز راهی خانه اش شد.

 

 

 

 نُه نفر دیگر

آریا. ا. صلاحی

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">