یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۱۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آریا صلاحی» ثبت شده است

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۶
۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۱۷



    «چهارپاره» یکی از قالب های جدید شعر پارسی محسوب می شود که آغاز آن را می توان دوره ی مشروطیت، و اوائل قرن بیستم میلادی دانست. آنچه که امروزه از آن به عنوان شعر چهارپاره یاد می شود، در حقیقت مجموعه ایست پیوسته از چند دوبیتی با معنای منسجم و در وزنی یکسان که برخلاف «دوبیتی»، مصرع نخست هر بند لزوماً قافیه ندارد. (امّا می تواند هم داشته باشد)

    به گفته ی برخی این قالب در حقیقت در موازات با «انقلاب ادبی» در ایران، و با الهام از شعر فرانسوی، و بخصوص شعر ویکتور هوگو به وجود آمده است، امّا در مورد اینکه نخستین سراینده ی چهارپاره در ایران دقیقاً چه کسی است، اختلاف نظر هایی وجود دارد. برخی «رشید باسمی» را با چهارپاره ی «هواپیما»، نخستین سراینده ی چهارپاره می دانند، برخی دیگر «ملک الشعرای بهار»، و برخی نیز «ابوالقاسم لاهوتی» را. امّا به هرحال از معروف‌ترین شعرایی که در این قالب طبع‌آزمایی کرده‌اند می‌توان از فریدون توللی،، فریدون مشیری، مهدی سهیلی و پرویز خانلری یاد کرد.

  در دهه ی اخیر، چهارپاره رواج بسیاری پیدا کرده و شاعران زیادی چهارپاره سروده اند که از معروف ترین های آن ها می توان به «علیرضا آذر» اشاره کرد. چهارپاره همچنین قالب رایج ترانه سرایی حال حاضر ایران می باشد.


آریا صلاحی/



۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۴۴

 

مسخ

 


ساعت، برای زنگ زدن ها مردّد است
هربار صبح می شود و خواب نیستم
در تختخوابِ خالی از احساسِ زندگی
تنها رفیقِ شب منم و... باب نیستم

دلشوره های وحشی بی بند و بارِ دل
مثل رتیل، دور تنم تار می تننَد
یک لحظه «خواب» خودش، عین راحتیست
کابوس های من، همه در روز روشن اند

با هر قطار، خاطره ها، خط خطی شده
از سرزمین مُرده ی من، کوچ می شوند
ده ها کتاب منطق و صد جزوه فلسفه
هرشب، حوالیِ سر من، پوچ می شوند

اینجا، اتاقِ روح خود آزار ماجراست
روزی هزار بار، در این تخت، مُرده ام
خوب است، حداقل از همین لحاظ
من آرزوی «مرگ» به گورم نبرده ام

یک پادشاه بی سر و پایم که سالهاست
تنها، میان دشنه و خون آرمیده است
دل، کرم فاسدی شده بر تخت سینه ام
این جسم، پیله ایست که دورش تنیده است

بلعیده می شود برهوتی درون من
در سیل گریه های فروخورده در خودم
احساس لعنتیَ ام اگر اینقَدَر نبود
شاید شبیهِ آنکه نباید، نمی شدم

حسّ غریب و پُر تنشی دارد این خیال
در مغز خسته ای که فقط سوت می کشد
اینکه نشسته ای به تماشای مرگِ خود
یک روحِ پوچ ، دور تو تابوت می کشد

تابوت می کِشد و دفن می شوی
زیر فشارِ لاشه ی صد دردِ بی قرار
با هیبتی خلاصه شده، مسخِ هیچ چیز
در یک اتاقِ تار، به تکرارِ خود دچار

من، هرچه می کِشم زِ خودآزاری خود است
در قتل های ساکت و غیر ارادی ام
سرگیجه های دائمی ام بی دلیل نیست
سرخورده ی هزار و دو قرن، انفرادی ام...



آریا صلاحی / بهمن 93

 

 

۲ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۱
۱ نظر ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۱۱

 

 

گیوتین  

 

سرد است شب، سرد است رفتارت 

این آخر راه است، امّا خوب

داری بغل می گیری ام انگار 

هرچند کوتاه است، امّا خوب...

 

تسلیم حُکمَت، چشم می بندم 

با این که از دست تو دلگیرم

بعد از شکنجه، سال ها حسرت

دارم به دستِ «عشق» می میرم

 

امشب تو با پای خودت دیگر

نزدیک خواهی شد به من، ناچار 

من، تو، تبر، زنجیر، وقتی تنگ 

یک لحظه جنگ تن به تن، ناچار

 

چشمان جادویی، لبانی سرخ

در گرمِ این حالت، نمی میرم

این شعله ها را دور کن از من

دارم درونم «شعر» می گیرم

 

مثل پریزادی شدی امشب

در لختِ این ده کوره ی بی برگ 

خیلی هوس کردم تو را یک بار...

دارم پشیمان می شوم از مرگ

 

گُر کرده ای در خاطرم بی رحم! 

از دلبری هایت کمی کم کن 

پای گیوتین، اشک می ریزی؟

جلّادِ من! خود را مصمّم کن

 

این مسئله پایان نخواهد یافت

یک عشقِ خنثی، ضرب در «تردید» 

یک لحظه وا کن چشم-بندم را

باید تو را یک عمر دیگر دید

 

از ابرها ، تردید می بارد

لعنت بر این احوالِ بارانی 

می خواهی ام یا نه؟ نمی دانم

می خواهمت یا نه؟ نمی دانی

 

وقتی خیالت را نباید داشت 

اوضاع از این بهتر نخواهد شد

هرطور می خواهی جدایش کن 

این سر، برایم سر نخواهد شد 

 

با حرف آخر می کِشم بیرون

از «ماجرای عشق» پایم را:

نفرین بر آن مَردی که می گیرد 

در قلبِ بی رحم تو جایم را... 

 

 

گیوتین / آریا

 

 

 

۱ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۹

 

 

با آرزوهای ترک خورده

تـو بند، هم سلّول نامردا

وقتی جوونیمونو گم کردیم

از غصّه ی نون شب فردا

 

این سهم ما از زندگیمونه

نسلی که هم آغوش غم ها شد

فوری نمک بارونمون کردن

تا زخم دلهامون یکم وا شد

 

درد یه دنیا تـو دلم حبسه

باور کن از شادی نمی نالم

تا چشم وا کردیم فهمیدیم

لشکر کشیده واسمون عالم

 

رنگای شاد رو لباسامون

سرخ و سیاهه، مثل این تقدیر

از دخترای تا ابد محروم

تا پسرای پیر بی تقصیر

 

 ما نسل آهنگای غمگینیم

هم بغض فریادای تـو سینه

از بس که خُرد و خوارمون کردن

دیگه کسی ما رو نمی بینه

 

درد یه دنیا تـو دلم حبسه

من، از سرِ خوشی نمی نالم

تا چشم وا کردیم فهمیدیم

لشکر کشیده واسمون عالم...

 

آریا / مجموعه ترانه یک عنکبوت مُرده

۲ نظر ۲۲ دی ۹۳ ، ۰۷:۵۹

 

 

 

دیکتاتور من و داستان های دیگر .  مجموعه داستان کوتاه . ویراست دوّم

زمستان 1393 / کتابخانه مجازی ایران / کتابناک

لینک دانلود از کتابخانه مجازی ایران

لینک دانلود از کتابناک

 

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۰:۴۱

 

ابتدا ذهنت شروع میکند به سوال پرسیدن از خودش؛

«چرا که نه؟ ... چرا اینطور؟ ... چرا آنطور نه؟ ... چه کسی گفته که...؟»

پرسش هایی که مثل بغض فرو می دهی

چون از ابرازشان می ترسی

و همین ها غدّه ای می شوند بزرگ، ناشی از عقده های کوچک

بعدها به خودت جرئت می دهی با کسانی که فکر میکنی شبیه توأند هم کلام شوی

بعدها که می بینی تعدادتان کم نیست، شهامتت برای ابراز بیشتر می شود،

تا جایی که به تز دادن در فضای مجازی می انجامد... .

 

ذهنت تو را به خیلی از باورهای گذشته ات بدبین می کند

مدّتی تنها به دنبال یافتن جواب منطقی برایشان هستی

همین می شود که با کمی «کمی... کمی...» مطالعه،

و بعد هم فلسفه بافی های خودت

شروع می کنی به توجیه خودت

و رفتارت

و کارهایت...

این همان مرحله ایست که دست میزنی به گلچین کردن باورهایت

برای هرکدامشان که وابستگی داری منطق می یابی،

و هرکدام هم که به مزاجت خوش نمی آید،

یا برایت دست و پاگیر است را به باد سخره می گرفته و حذف می کنی...

 

مدّتی که می گذرد،

می بینی، نه!

باز هم با عقل جور در نمی آید...

مشکوک می شوی به همه چیز... و بیزار از همه چیز...

آن وقت است که می گویی؛ هیچ چیز درست نیست،

درست و غلطی وجود ندارد،

هیچ چیز وجود ندارد،

پوچی...

 

درست همینجاست که بدبین می شوی به هرکه آن باورها را به خوردت داده بود

به هرکه آن باورها را دارد...

و این؛ سرآغاز لجاجت است با هرچه که آن ها دارند،

از هرچه که کوچکترین ارتباطی با آن ها داشته باشد متنفّر می شوی...

عاشق هرچیزی می شوی که بر «ضدّ» آن هاست

«هرچیزی»...!

حالا به «هرشکلی» که می خواهد باشد...

درناخودآگاه، برایت مهم تنها «ضدّیت» است؛ ناشی از «لجاجت»

در خودآگاه فکر میکنی؛ «منطق»

 

از چهارچوب ها بیزار می شوی

چرا که دنیای آن ها را دنیای چهارچوب می بینی

و مدام دم از «آزادی» می زنی...

آزادی ای که حتّی خودت هم به مفهومش شک داری،

و به «پیشرفت»

و مفهومش...

 

زشت و زیبا در نظرت عوض شده اند،

همه چیز برایت مفهوم دیگری دارد،

و آن مفهوم دیگر – تنها – معکوسِ مفهوم باور قبلی خود توست... نه حقیقت!

 

با خودت می پنداری، حالا که باورهایت حقیقت نداشته اند،

پس بی شک «حقیقت» یعنی هرچه که مخالف آن ها باشد...

 

حالا دلت می خواهد چیزی را بخوانی؛ که گذشته ات را نقض کند

چیزی را بشنوی؛ که گذشته ات را سرکوب کند

چیزی را ببینی؛ که کوچکترین شباهتی به گذشته ات نداشته باشد...

 

این مثل اینست که از کودکی به تو گفته باشند؛ «ماست قرمز است»

بعد خودت درک کنی که قرمز نیست!

آن وقت هرکس که بگوید؛ «ماست آبی است» اسطوره ات می شود،

می شوی روشنفکر،

می شود دانای کُل...

و آن ها هم که می گفتند قرمز است؛ مشتی عقب مانده ی کوتاه فکر

حالا آن عقب مانده حتّی اگر بگوید زمین گرد است،

و این روشنفکر بگوید مستطیل

تو می گویی مستطیل است

«زمین مستطیل است!» «به یک چیز جدید فکر کنید...»

«خودتان را از بند باورهای قدیمی و کرم خورده که می گفتند گرد است رها کنید...»

«تازه ببینید... متفاوت بیندیشید...

زمین، مستطیل است...»

 

حتّی یک لحظه هم شک نمی کنی که اصلاً ماست، شاید سیاه باشد،

شاید زرد

خدا را چه دیدی؟

شاید هم سفید...

 

 

__________________________________________

بخشی از متن «مرگنامه ی یک مرد نمُرده» / آریا. ا. صلاحی

 

 

 

 

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۳ ، ۰۷:۲۵

 

من مانده ام و یک سر آشوب ز تب

با مسئله ای، حل شده در قرصِ عصب

حالا که شب از «ستاره» هم خورد رکب

هر شعله، خیانت چراغ است به شب

 

با پستی دنیای پس از تو چه کنم؟

با مستیِ شعرواره ی نو چه کنم؟

یک گوشه خدا و همه جا شیطان هست

گندم که نبود، می دهد جو، چه کنم؟

 

بعد از تو خطاکار ترین انسانم

بعد از تو خطرناک ترین حیوانم

من مومم و روزگار، دستش در کار

هرطور که شکل می دهد، می مانم

 

اینجا همه قلعه اند، من سربازم

اینجا همه بُرده اند، من می بازم

حالا که تمام دشمنان دوست شدند

ناچار، به احساس خودم می تازم

 

با لشکر تشنه ی به خونم چه کنم؟

با کوه بلند بیستونم چی کنم؟

شیرین که شکست عهد خود را رد شد

فرهاد که مُرد... با جنونم چه کنم؟

 

از چشمه ی جاودان لعلت خوردم

در جان من افتاد ولی، پیری هم

هرکار که برنیامد از دستانت

از دست خدایان اساطیری هم...

 

با «مِهر» نشستم و از «آذر» گفتم

یک «بندهش» جدید،  از سر گفتم

زرتشت شدم، ولی به جای «مزدا»

از چشم همیشه مانده بر در گفتم

 

در دین «خدای عشق» در می آیی؟

اصلاً تو خدا باش دگر! می آیی؟

من مرد همیشه بی قرار و تو صبور

ای حوصله ی زیاد، سر می آیی؟

 

آنجا که کسی نیست، سرت مشغول است

اینجا همه هستند، ولی تنهایم

یک روز میاید که شبیه تو شوم

یه روز میاید؛ به خودم می آیم...

 

.......................................

آریا. ا. صلاحی / آذر / 93

۱ نظر ۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۴۲

 

 

مثل آتش فشانِ پیش از مرگ

از درون، ذرّه ذرّه می جوشم

با تنی خیسِ گریه هر شب را

جای پیراهن «اشک» می پوشم

 

پی تکرارِ حرف های توأند

لحظه های گذشته از نظرم

پنجره باز و بال ها بسته

خودکشی می کنم، اگر نَپرم

 

بعد از این، هرچه بود و خواهد بود

اتهام و گمان و سوءظن است

این زمستان که پیش رو داریم

بهمنی مثل زادروز من است

 

بعد از این، با حساب اینهمه «شعر»

«منحرف مانده» نام می گیرم

من نه سیگاری ام، نه افیونی

شعر را از تو وام می گیرم

 

ننگ عشقی که بر لبانم ماند

بر دل خسته اَنگ خواهد زد

مثل آهن، در آفتاب غمَت

مغز خیسم که زنگ خواهد زد

 

جز همین واژه های تکراری

از غم بر دلم، که می داند؟

جز همین استخوان و مشتی خاک

از منِ خسته تن، چه می ماند؟

 

تو همان نخبه ای که می دیدم

تا ابد در وطن، نخواهی ماند

«چارده شب» ستاره ها گفتند؛

«ماه مجنونِ» من نخواهی ماند

 

حال و روزِ من و تو جالب بود

من گدا بودم و تو شاه پری

من به دنبالِ بال و تو در فکر

با کسی بهتر از خودت بپری

 

می شد از دست من نمی رفتی

جای دستم اگرچه خالی نیست

می شد آن پا که قصد رفتن کرد....

می شد امّا نشد! خیالی نیست

 

می توانست جای لمس قلم

دست، موهای «دوست» شانه کند

می توانست خاطرات تو را

شعرِ بی مرگ، جاودانه کند

 

می توانست آن شبی که لبت

باز شد تا مرا صدا بزند

قبل حرفِ «وداع» بوسه شود

جای اینکه دوباره جا بزند

 

یک سوال از من و جواب از تو:

«کِی مرا ترک میکنی؟» «هرگز!»

و حقیقت، نهفته در پشتش؛

که مرا درک میکنی؟ هرگز...

 

 ...........

 آریا

 

  

 

۲ نظر ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۵

 

هِی راهمان را رو به طوفان باز کردی

با هر خیابان، کوچه ی بن بست دادی

من میروم، تنهائی ات را عادتت کن

هرگز نمی فهمی که را از دست دادی...

 

(آریا / آبان 93)

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۷

هجوم مغول به ایران 

  

خواب دنیا عمیق تر شده است

روز و شب، دشمنان هم شده اند

دوستانّ پلید، بسیارند

دشمنانِ درست، کم شده اند

 

شهر فانوس های خاموش است

عرشه را ناخدا نمی پاید

بادبان را رها کن و بپذیر

هر طرف را که باد می آید

 

تا زمان بر مُراد می چرخد

از گناهان کرده ات، بگریز

کفتران، رامِ دام های توأند

هرکجا ممکن است، دانه بریز

 

دست و پای درخت، کوتاه ست

خشک کن ریشه های پیچان را

جنگل خسته ای نصیبت شد

پاره کن هر گلوی بی جان را

 

پاره کن، هیچ کس حریفت نیست

شاه جنگل تویی و ما برّه

این قلمرو تمامش از خود توست

رود تا رود، درّه تا درّه

 

هرکجا را که چشم می بیند

در مقامت بزرگ خواهد شد

آن زمین مقدّس شیران

جای پاهای «گرگ» خواهد شد

 

«عاشقی» کار گوسفندان و...

«عشق بازی» خرافه خواهد شد

«شعــر»؛ این معجزات بی پایان

حرف های اضافه خواهد شد

 

مردِ «دل»، عرصه را که خالی کرد

منطق از ابتذال می آید

هرکجا «شیر» لاشه را ول کرد

بوی گند «شغال» می آید

 

بوی گندِ شغال می آید

آوخ... جنگل! چه بر سرت آمد

سکّه بنداز؛ شیر یا تـهِ خط

عاقبت، روی دیگرت آمد...

 

 

......

شیرشاه / آریا. ا. صلاحی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۳:۳۶

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

در خودم زندگی نمی کردم

داغ بودم، وَ باز می لرزاند

خاطرات کسی مرا هر دم

 

کس «تو» بودی که آمدی تنها

ساکن این کویر غم باشی

زخمی سرنوشت خود بودم

قول دادی نمک نمی پاشی

 

عین جادوگران بدطینت

سیب سرخ از لبانت آوردی

از همان گوشه که نمی دیدم

چشم تا گوش، غارتم کردی

 

بادِبان دست باد ها افتاد

دل به دریای دامنت دادم

لای امواج عادتت غرق و...

از جهان دو چشمت افتادم

 

قلعه ی صدهزار افسانه

بعد از این اتّفاق ویران شد

خاطراتت؛ سپاه چنگیز و...

این دل بی سپاه؛ ایران شد

 

پایتختت؛ دل سیاهت بود

فتح «دل» ارزنی نمی ارزید

تاختی نقطه ضعف هایم را

هر ستون از بدن که می لرزید

 

گفته بودم که آخرین شعر است

ساده بودم که فکر می کردم؛

واژه ها دست ماست، می میرد

در کنار شعار ها، دردم

 

شمع بودی، پدر بسوزانی

پَر نیامد به من که من هیچم

پیله کردی که کرم تر بشوم؟

بعد از این در خودم نمی پیچم

 

تو غروب طلوع های منی

هرچه رِشتیـم، پنبه خواهی کرد

من زمینی و خاک، امّا تو

آسمان را رها نخواهی کرد

 

می روم بعد از این خودم باشم

یک نفر قدّ ِ آرزوهایش

تحفه ی عاشقی برای خودت

با تمام «چرا» و «امّا»ـیش

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

قهوه ای را که ریختی در من

از همان شعله های گرم اجاق

آتش افتاد در من و خِرمن

 

قلّه ی قاف بودم و تــودار

پر غرور و بلند و بی صاحب

معبدم را ندیده بود أحَدی

ای هم اوّل، هم آخرین راهب

 

می سپارم تو را به دست خودت

فتح «دل» ارزنی نمی ارزد

مُرده ای لابه لای افکارم

ای خدایت تو را بیامرزد...

 

...........

غارت / آریا. ا. صلاحی

 

۱ نظر ۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۷:۵۸


 

 

هزار قلعه و شاه از زمانه جا ماندند

همین که «عشق» مبدّل به کینه خواهی شد

تمام سلسله مویت سفید هم بشود

درون سینه ی من منقرض نخواهی شد...


..........

انقراض / آریا

 

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۵