تو طوفانی و می غرّی، وزیدن را نمی فهمی
تو آغوش کسی در خواب دیدن را نمی فهمی
بدون مقصدی روشن، تمام راه را رفتی
تمام راه را رفتی، رسیدن را نمی فهمی
تو در تنهائی خود هم، سری پر ماجرا داری
میان جمع، تنهایی کشیدن را نمی فهمی
تو عقلی و من احساسم، نمی دانی چه می گویم
برای یک نفر دیگر تپیدن را نمی فهمی
تو از آغاز خرّم بودی و پروانگی کردی
میان پیله، تنهایی تنیدن را نمی فهمی
تمام عمر، حوّا بودی و حال و هوایت هم...
تو از مردم، بدِ آدم شنیدن را نمی فهمی
همیشه پرسشت این بود؛ از دنیا چه میخواهی؟
تو از دنیا و از مردم بریدن را نمی فهمی...
26/ تیر/ 93