ای «پری» چیزی بگو، بگشا دو لعل پاک را
خوب کن حال دل پژمرده ی پرچاک را
دردهایت سهم من، تنها تو خوش باش و بخند
دل ندارد طاقت آن چهره ی غمناک را
اژدهای حبس در «البرز»، غرّش میکند
با خماریِّ نگاهت خواب کن «ضحّاک» را
شهر را آشوب کن، افسانه ای دیگر بساز
شهر خیلی کوچک است آشوب کن افلاک را
با «دلت» کاری بکن امروز بی شب سر شود
نقض کن قانون «عقل» و قوّه ی ادراک را
آریا را یاد کن، عاشق شو و فریاد کن
پاک کن از نفرت و تزویرِ عالم، خاک را
16/10/1391