یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۸۵ مطلب با موضوع «این کتاب را برعکس بخوانید» ثبت شده است



این کتاب را برعکس بخوانید

(مجموعه ی سوم غزل)

رو میتونین از سایت سی بوک با تخفیف سفارش بدین:

www.30book.com



۱ نظر ۲۴ آذر ۹۷ ، ۲۳:۵۶

این کتاب را برعکس بخوانید نمایشگاه کتاب


آدرس غرفه ی نشر مایا

در سی و یکمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران:

سالن شبستان / راهروی 23 / غرفه ی 21


این کتاب را برعکس بخوانید

مجموعه سوم غزل آریا صلاحی

۱ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۰۹

این کتاب را برعکس بخوانید آریا صلاحی


«این کتاب را برعکس بخوانید»

امسال در نمایشگاه کتاب تهران،

و از «نشر مایا» پیشکش به شما بزرگواران

امیدوارم لایق نگاه شما باشد...

ارادتمند

آریا صلاحی


۱ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۱۸



مجموعه غزل

«این کتاب را برعکس بخوانید» آریا صلاحی

بزودی از نشر مایا...



۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۱۸



آمدم قایق برانم، بادبان از دست رفت

دار و نا دارم به دست این و آن از دست رفت

 

آن بهارانی که سر شد با تنِ مرطوب گُل

زیر پای خشک و خونخوار خزان، از دست رفت

 

تا که جنبیدم به خود، دیدم که تنها مانده ام

فرصت عیش و طرب با دوستان، از دست رفت

 

برکه ها خشکید، جنگل مُرد، دیگر برنگرد

ای پرستوی مهاجر، آشیان از دست رفت

 

با شغالان بیابانی که می بینی بگوی:

غرّش بی حدّ آن شیر ژیان از دست رفت

 

مثل «بابا آب دادِ» کودکی ها خسته ام

بس که دیدم لای دفتر، آب و نان از دست رفت

 

شاهنامه آخرش خوش نیست آدم های گیج!

زیر پای گوسفندان، هفت خوان از دست رفت

 

من جوان بودم زمانی، جسم و جانم خام بود

پخته شد، امّا زمانی که... زمان از دست رفت

 

این دو روز آخری هم واگذار سرنوشت

با حساب عمر مفتی که، گران از دست رفت

 


#آریا_صلاحی

21/آذرماه/96



۱ نظر ۲۱ آذر ۹۶ ، ۲۱:۴۹

شعر ذلت آریا صلاحی


دنیا بجز ملال برایم نداشته ست
جز قهر و قیل و قال برایم نداشته ست

باغی که در سرم به کمالش رسیده بود
جز میوه های کال برایم نداشته ست

این شهر صحنه های پر از درد و دود و داد
جز زجر و ابتذال برایم نداشته ست

او مهره مار تخس خیابان و مارِ من
جز خیز و خط و خال برایم نداشته ست
 
دنیای آب و تاب و تب و ترس و تشنگی
جز جبر و احتمال برایم نداشته ست

بدنام لذّت مِی ناخورده ام، و شعر
جز «تا» و «لام» و «ذال» برایم نداشته ست

من را خدا برای سقوط آفریده است
وقتی که پرّ و بال برایم نداشته ست

لبریز ناله های نیازم، ولی خدا
غیر از لبانِ لال برایم نداشته ست


#آریا_صلاحی
8/ تیر/96



۶ نظر ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۱

شعر لامرد آریا صلاحی


تب نبرد ندارم، چو شیر بی دم و یال

ز پای رفتنم افتاده ام به قعر خیال

لگد زدم به گذشته، به بخت مفلوکم

به عشق و عقل و خرافات و علم مشکوکم

 

قسم به تین و به زیتون، قسم به آیه ی یأس

به پادشاه گدایان بی پدر، در رأس

قسم به چشمه ی کوثر، قسم به آتش و خون

رسیده ام به ورای حماقت مجنون

 

به چین و چرک دوتا دست کارگر سوگند

به جنس چینی قاچاق از قطر سوگند

به دوستانه بریدن گلوی را از پشت

به نبض مردم بی اختیارمان در مشت

 

به ضجّه های پدر در گلوی خاموشی

به ترس واقعی مادر از فراموشی

به شیر خسته ی پیکار و مانده از غرش

به زوزه های کثیف دو گرگ بی ارتش

 

قسم به هیزی مردان کوچه بازاری

قسم به خستگی و خامی و خودآزاری

به عشوه های پر از رمز و راز دانشجو

قسم به لحظه ی پیکار چشم با ابرو

 

به تجزیه شدن از دست موریانه ی تن

به تن فروشی دینی به نام حفظ وطن

به خنده های ریا و به عشق های دروغ

به وزن و قافیه ی مرده در مزار فروغ

 

به دلقکی که همه عمر مانده در نقشِ...

به دست هیچکسی محو گشتن از نقشه

به حیف و میل شدن های حقمان در باد

به جنگلی که به دست گرازها افتاد

 

به هرچه بوده ام و هرچه بعد ازین باید

به عرشه ای که دگر ناخدا نمی پاید

رمق نمانده نفس را درون لاشه ی درد

ز دست ریش فروشان لاشی و لامرد

 

تو را به خلقت آنان که بعد ما، سوگند

تو را به جان خداوند قصه ها سوگند

پس از هزار و صد و شصت و هفت قرن آزار

مرا به حال خودم در جهان خود بگذار...

 


#آریا_صلاحی

#لامرد



۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۴


ای ماهی آزاد دریایی

من شاعری از آن ورِ دشتم

حالا پس از سی قرن بی شعری

با حرف های تلخ برگشتم

 

می دیدمت یک عمر از ساحل

چشمت به ماه و غرق در آبی

آن اشک های حل شده در آب

یعنی که امشب هم نمی خوابی

 

دور و بَرت از گوشماهی پُر

گوشی برای حرف ماهی نیست

یعنی برای زندگی کردن

جز کوسه بودن، هیچ راهی نیست

 

باور نکن دستانِ یاری را

این کِرم های رخنه در قلّاب

تا یک قدم نزدیک تر باشی

می گیردَت از آب و تاب و خواب

 

من می شناسم این حوالی را

دریا برای تو خطر دارد

شرحش دهم سر درد می گیری

عشق این طرف ها دردسر دارد

 

کِی ماهتابَت می شود ماهی؟

چون یار شد با کوسه ای دیگر

باور نکن از عشق می گویند

لب های خیس از بوسه ای دیگر

 

یک تُنگِ تَنگ شیشه ای تا مرگ

باید از این بیهودگی در رفت

جای توی مهجور و عاشق نیست

دریای آلوده به تور و نفت

 

آرام باش آرام و بی حرکت

مغرور شو، مغرور امّا خوب

تا می شود دوری کن از تَن ها

این تُنگ های فاسد و معیوب

 

حالا پس از این هرکه پیش آمد

باید به رویش چشم ها را بست

این طعمه زیر تور خوابیده

پشت سر هر مزد، منّت هست....




#آریا_صلاحی

28/12/95

 

 

 

 

۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۳۳



دو چشم لعنتی ات منجنیق آتش بار

لبان سرخ تو آتش تر از عذاب النار


درون حرمت آغوش تو به حبس ابد

و سر میان دو تا زلف در خَمَت بر دار


شراب لعلِ تو نوشیدنی ست، می چسبد

میان هر نتِ گیتار و هرنخِ سیگار


مرا به جان خودت کشته ای رهایم کن

تو را به جان خدا دست از سرم بردار!


کبود و زخمی و تب کرده در دل دوزخ

هزار سال نشستم، هزار سال آزار


چه سرد و ساکت و سنگین و ساده می سایید

ستون ستون بدنم، زیر آتش و آوار


تو آمدی که زمستانِ گوشه گیرم را

میان هاله ی اسفندِ خود کنی تیمار


تو آمدی و بهم ریخت طالع و تقویم

تمام سال پس از تو، بهار پشت بهار



#آریا_صلاحی



۲ نظر ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۳۶


بازی زندگی به کامت نیست

پشت هر مرحله هزاران غول

سال ها کودکی درونت هست

تُف به پیری بی مرام و عجول

 

از همان ابتدا همین بوده

مُردگی، بردگی و جان کندن

دل به دنیای دیگری بستن

چشمِ امّید از جهان کندن

 

زندگی، نابرابری خوشرنگ

صفحه ی تیره روشنِ شطرنج

خط به خط گنجِ آن برای کسی

سهم ما بردگان، دو نوبت رنج

 

زندگی، حکمِ مطلقِ «خشت» است

خشت در خشت، راهمان دیوار

بی بیِ عاشق دو تا سرباز

شاهِ از حاکمیتش بیزار

 

تو همانی که خسته ای از خود

خسته ای از نفس کشیدن ها

تکِ تنهای خارج از بازی

با تنی له میان این تن ها

 

دوست داری به خودکشی برسی

یا بپوسی درون یک سلّول

علّت شورشِ جهان باشی

و بمیری به دست یک معلول

 

لج شوی با تمام فلسفه ها

وسط میکده اذان بدهی

بین صدها هزار لشکر «خشت»

به خدا، «شاهِ دل» نشان بدهی

 

راه و بیراه هر دو دیوار است

تو خودت را به کوچه چپ بزنی

توی گورت بخوابی و هرشب

با جسدهای زنده گپ بزنی

 

ساده ای، زندگی برای تو نیست

بین صدها هزار گرگ-انسان

گرگ یا برّه؛ مسئله این است

ساده بودی که حل شدی آسان

 

سال ها کودکی درونت هست

سال ها کودکی درونت مُرد

حاکمی در لباس یک درویش

غارتت کرد و هرچه بودی بُرد

 

از همان ابتدا همین بوده

زجر از کودکی بخاطر پول

تف به این گونه زندگی کردن

تف به پیری بی مرام و عجول...

 

#آریا_صلاحی

24 دی 95 خورشیدی

 


۴ نظر ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۳:۰۶


 

 

پریشانم، شبیه زلف های وحشی ات در باد

شبیه پیکر ایران، پس از فتحش به دست ماد

 

غرورم جای خود امّا، چنین انکار ممکن نیست:

که این کشور پس از عاشق شدن، در دست تو افتاد

 

ندارم دلهره در جان ویرانم که می دانم

تو چون کوروش، اگر غارت کنی، خود می کنی آباد

 

مریضم یا فراموشی گرفتم؟ اصل خود را هم...

نمی دانم که بودم قبل تو، کو؟ کی؟ کجا؟! ای داد

 

چنان گم گشته ام در تو که حتّی پای هر امضا

زِ یادم می رود نام خودم را بعدِ حرف «صاد»

 

درونم دردِ شیرینیست، پرسیدم چه طاعونیست؟

و دکتر گفت؛ عشق واقعی از نوع خیلی حاد

 

و سعدی خوب می دانست، حافظ خوب می فهمید؛

من از روزی که در بند تو افتادم، شدم آزاد...

 


آریا صلاحی

19/آبان/95خورشیدی



 

۲ نظر ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۷

خودت کاور


آریا صلاحی

خودت



طراح گرافیک: خانم مهتا مسیح

۲ نظر ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۱


هوس آریا صلاحی


هوس

شعر: آریا صلاحی

دکلمه: محدثه شیرین


دریافت دکلمه


 متن شعر


۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۹


 

 

منم که مانده ام از شِکِوه ی مدامِ خودم

چو برف، حرف نشسته َست روی بام خودم

 

پلیدتر شو به فتوای من حلالت باد

و عشق و یاد و وفای به تو، حرامِ خودم

 

پس از تو سخت و صبورم ولی نمی بخشم

برای حفظ عذاب تو و... دوامِ خودم

 

تو آخرین طلبِ شوکران من بودی

که ریختم زِ سر سادگی به جام خودم

 

اگرچه من نکشیدم کشیده هایت را

که من هنوز نیفتاده ام به دامِ خودم

 

میان ما صد و شصت و سه سال فاصله است

تو پخته ی بدی ای من هنوز خامِ خودم

 

بس است هرچه به تحقیر، عادتم دادی

برو که ترک تو کردم، به احترامِ خودم

 

آریا صلاحی

 26/تیر/95



۱ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۰:۴۹



بعد از این با همه لج باش ولی آدم باش

زیر آوار گناهی که نکردی، بَم باش

سنگ در برکه بینداز، و از ماه بگو

به خودِ لعنتی ات هم بد و بیراه بگو

 

پشت پاهای سفر رفته دعایی چرکین

بازدم، باز بدَم لای هوایی چرکین

آهِ مرگ است میان نفست، این دم نیست

سالها خواهش و خواری و تمنّا کم نیست

 

انتظارات بزرگی که از آن رد نشدی

خسته ای از همه ی آنچه که باید نشدی

زیر هر منّت بی جا خم و آوار شدی

پیش هر ناکس و کس، پیش خودت خوار شدی

 

روی هر شاخه ی بی بارِ خودت ارّه شدی

وَ به چیزی که نداری به خودت غرّه شدی

آفت خود شده محصول خودت را خوردی

به خودت گول زده، گول خودت را خوردی

 

از خودت، از همه، از معرکه ها دور شدی

عنکبوتی شده در تار خودت تور شدی

با دو چشمک، دو نظر، با دو بغل شاد شدی

عاشق هرکه که در تور تو افتاد شدی

 

هرچه دِین است خود از گردنِ خود رد کردی

اصلاً انگار نه انگار به او بد کردی

تا خودت را زِ بهشتت برسانی به درک

او بمیرد، تو خودت شاد بمانی، به درک!

 

دوست داری خودِ دیوار شوی، بیخِ خودت

خسته از فلسفه و منطق و تاریخِ خودت

بنشینی وسط سفره ی احساساتت

و بخندی به خودِ لعنتیِ بدذاتت

 

همه پست اند، تو هم رنگ شده، پست شدی

خسته از هرچه که بود و نشد و هست شدی

تو به اندازه ی کافی به خودت بد کردی

باید از هرچه که هستی، به خودت برگردی...


 

آریا صلاحی

تیر 95

 

  

 

۳ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۰:۴۶