یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چهارپاره» ثبت شده است

شعر لامرد آریا صلاحی


تب نبرد ندارم، چو شیر بی دم و یال

ز پای رفتنم افتاده ام به قعر خیال

لگد زدم به گذشته، به بخت مفلوکم

به عشق و عقل و خرافات و علم مشکوکم

 

قسم به تین و به زیتون، قسم به آیه ی یأس

به پادشاه گدایان بی پدر، در رأس

قسم به چشمه ی کوثر، قسم به آتش و خون

رسیده ام به ورای حماقت مجنون

 

به چین و چرک دوتا دست کارگر سوگند

به جنس چینی قاچاق از قطر سوگند

به دوستانه بریدن گلوی را از پشت

به نبض مردم بی اختیارمان در مشت

 

به ضجّه های پدر در گلوی خاموشی

به ترس واقعی مادر از فراموشی

به شیر خسته ی پیکار و مانده از غرش

به زوزه های کثیف دو گرگ بی ارتش

 

قسم به هیزی مردان کوچه بازاری

قسم به خستگی و خامی و خودآزاری

به عشوه های پر از رمز و راز دانشجو

قسم به لحظه ی پیکار چشم با ابرو

 

به تجزیه شدن از دست موریانه ی تن

به تن فروشی دینی به نام حفظ وطن

به خنده های ریا و به عشق های دروغ

به وزن و قافیه ی مرده در مزار فروغ

 

به دلقکی که همه عمر مانده در نقشِ...

به دست هیچکسی محو گشتن از نقشه

به حیف و میل شدن های حقمان در باد

به جنگلی که به دست گرازها افتاد

 

به هرچه بوده ام و هرچه بعد ازین باید

به عرشه ای که دگر ناخدا نمی پاید

رمق نمانده نفس را درون لاشه ی درد

ز دست ریش فروشان لاشی و لامرد

 

تو را به خلقت آنان که بعد ما، سوگند

تو را به جان خداوند قصه ها سوگند

پس از هزار و صد و شصت و هفت قرن آزار

مرا به حال خودم در جهان خود بگذار...

 


#آریا_صلاحی

#لامرد



۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۴


 

دنیای بعد از تو کمی جدّی ست

سر رفته از «ما»، مانده از «من» ها

پای مترسک، لای گِل ها گیر

بیگانه با مفهومِ رفتن ها

 

جدّی نمی گیرم جهانم را

در من، جهانِ بی تو می میرد

جای تو که خالی شود اینجا

من را جهان، جدّی نمی گیرد

 

آن بوسه ها، آن وعده هایت کو؟

کو بغض های بعد هر دیدار؟

کو گفتگوی آخرِ شب ها؟

پیغام های تا سحر بیدار...

 

کو آنکه باید پیش من می بود؟

کو آنکه قولم داد می ماند

این پیکر بی رحم و بی انصاف

دیگر به عشقِ من، نمی ماند

 

وقتی چنین دلبسته ام کردی

آسان مپندار از سرت وا شم

عادت، هوس، وابستگی یا عشق

این هرچه باشد، باش تا باشم

 

من دوزخی بودم، جهان برزخ

تنها گناهم؛ ساده پنداری

رفتی پس از یک عمر جان کندن

من را به حال خویش بگذاری

 

من را سکوتت می کُشد آخر

آهی بکش، دادی بزن، حرفی!

رفتی، نفهمیدی که شالت را

معتاد بود این آدمِ برفی

 

ای سوز بهمن ماهِ من، برگرد

جان می دهد این آدمک از تب

من ردّ پای رفتنت را آوخ...

باور نخواهم کرد، لامذهب!

 

پای همین ویرانه می مانم

با هر کلاغ لعنتی، درگیر

رفت آنکه در مرداب می رویید

پای مترسک، لای گِل ها گیر...


 

#آریا_صلاحی

16 اردیبهشت 95

 

 

  

۳ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۲


چهارپاره سالها آریا صلاحی



۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۶


۰ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۰

چهارپاره سقوط آریا صلاحی

 

 

عین مومی به دستهای خدا

شکل هنجار نا بهنجاری

برده ی جبرهای بی پایان

حاصل عقده های تکراری

 

خلقتی از تبار خاک و خیال

برده ی بی مواجبی در یوغ

اتّفاقی میان جنّ و ملک

گونه ی پستِ بهترین مخلوق

 

در تناقض، میان حیوانات

در رقابت، میان همجنسان

از سقوطی برای هیچ شدن

آدمی بین این همه انسان

 

تا کجا دست و پا زدن در وهم

هرچه دیدی و خوانده ای در نقض

پاره کن این کلاف کَک زده را

تف کن این روح مُرده را از مغز

 

ما دوتا اشتباهِ مجهولیم

نطفه ی درد و زجر، از آغاز

مُرده کرمی که دفن خواهد شد

لای این پیله های بی پرواز

 

چقَدَر بار، بارمان کردند

از زمین ای زمان، منم، کافیست

از جهانم کناره می گیرم

جانِ در رفته از تنم، کافیست

 

از گل و لای ساختی که مگر

در پی عشق، تا لجن بروم

من که پاخوردم از تمام جهان

باید از دست های من بروَم

 

 

باید از این بهشت هم در رفت

روحِ از جان بُریده را بشنو

از سقوطی سیاه می آیم

از نیِستان بریده را بشنو...

 

 آریا صلاحی



۲ نظر ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۹




دریافت دکلمه ی شعر دیو و دلبر

با صدای وحید آقایی

شعر: آریاصلاحی



۵ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۱



 

تکرار آریا صلاحی

 

هربار می رفتی، کسی می باخت

هربار می رفتی، کسی می مُرد

می خواست با دنیا بسازد، حیف

حالش از این عالَم، بهم می خورد

 

اینجا کسی در سردی دنیاش

تحلیل رفته، منقبض می شد

یک گونه ی نادر که بی علّت

هربار رفتی، منقرض می شد

 

خود را درون من، تماشا کن

آیینه ام، هرچند لک دارم

دنیای بعد از تو که چیزی نیست

دیگر خودم را نیز شک دارم

 

آنجا که باید مغزِ من می بود

آغوش دلگیرِ جنونم بود

چیزی که در این سینه می جنبید

بیگانه با پمپاژِ خونم بود

 

یک عمر، سربارِ خودم بودم

بار اضافی، روی دوش عشق

«دیگر نمیخواهم!» نشد امّا

حالی کنم این را به گوشِ عشق

 

بی همسفر، راه خودش را رفت

هرچند در بیراه، دیدی نیست

عادت به این بیهودگی دارم

تنهائی ام، چیز جدیدی نیست

 

تنهائی اش، شیرین تر از این هاست

وقتی «مگس» دورش فراوان است

می خواهد آن باشد که می خواهد

حوّاست او، حوّا هم «انسان» است

 

دنیای او در ساحل و دریا

دنیای من در دفتر و خودکار

دنیای من یعنی که شب تا صبح؛

تکرارِ یک تکرار در تکرار

 

گُل های نیلوفر، درونم مُرد

مفهومی از مرداب می گیرم

یک عکس بی حرکت، کنار طاق

دارم خودم را قاب می گیرم

 

گفتم برایم مُرده ای دیگر

گفتم، ولی باور نمی کردم

از پای خود افتاده ام، امّا

از روی حرفم بر نمی گردم

 

از روی حرفم بر نمی گردم

مفهومِ دنیایم، خداحافظ

با خاطری آسوده ترکم کن

سمتت نمی آیم، خداحافظ...

 

 

 آریا صلاحی



۶ نظر ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۶


 

باور نمی کنم که وفادار نیستی

باور نمی کنم که کنارم نمانده ای

روحی که در بهشت وجود تو جان گرفت

با دست خود به عمق جهنّم کشانده ای

 

باور نمی کنم که بخواهم بدون تو

یک عمر را کنار کسی مُردگی کنم

من را زمان زندگی ام دیده ای، ولی

دیگر نمانده ای که ببینی چه میکنم

 

با اینکه کافرم، وَ دعایم قبول نیست

اسم تو را میان دعا ذکر می کنم

گفتی برای من، «تو» شُمایی از این به بعد

گاهی هنوز هم به «شما» فکر می کنم

 

در سینه ای که مَدفن دردی به نام توست

قلبی که در جفات، زمانی شکست، نیست

پُر کرده اند خاطره هایت اتاق را

جایی برای آنکه بجای تو هست، نیست

 

دیشب شنیده ام که شنیدند: می روی

انگار «عشق» بدون حواشی نمی شود

باور نمی کنم زِ خیالم سفر کنی

اصلاً نمی شود که نباشی، نمی شود... .


آریا صلاحی



۳ نظر ۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۵


واگیر اریا صلاحی

 

با اینکه هنوز از تو، صد خاطره در سر بود

اندازه ی این نفرت، از عشق، قوی تر بود

همزاد مترسک ها، محدود به پایی سُست

من شعر نمی گویم، این درد دلم با توست

 

من شعر نمی گویم، یک بار مرا بشنو

دردی که به در گفتم، دیوار! مرا بشنو

من دل، تو خودِ منطق، من شعر، تو شب گردی

تو رفتی و من در گیر، درگیر که برگردی

 

ای دشمن فردایم، معشوقه ی دیروزی

آتش که نمی دانم، در پای که می سوزی

می خواستمت زیرا ، تو خواستنی بودی

دیروز خودت بودی ، امروز فقط دودی

 

حالا که تو ناراضی، گور پدر راضی

بشنو که تو هم روزی، می بازی از این بازی

یک روز دلت چون من، لک می زند و دیر است

تنهائی بعد از عشق، دردیست که واگیر است

 

یک روز که برگردی، سوی هوسی دیگر

می بینی ام این اطراف، درگیر کسی دیگر

می آیی و می بینی، آن کوه که کندی نیست

چیزی که عوض دارد، جای گله مندی نیست...


آریا صلاحی



۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۵۶



    «چهارپاره» یکی از قالب های جدید شعر پارسی محسوب می شود که آغاز آن را می توان دوره ی مشروطیت، و اوائل قرن بیستم میلادی دانست. آنچه که امروزه از آن به عنوان شعر چهارپاره یاد می شود، در حقیقت مجموعه ایست پیوسته از چند دوبیتی با معنای منسجم و در وزنی یکسان که برخلاف «دوبیتی»، مصرع نخست هر بند لزوماً قافیه ندارد. (امّا می تواند هم داشته باشد)

    به گفته ی برخی این قالب در حقیقت در موازات با «انقلاب ادبی» در ایران، و با الهام از شعر فرانسوی، و بخصوص شعر ویکتور هوگو به وجود آمده است، امّا در مورد اینکه نخستین سراینده ی چهارپاره در ایران دقیقاً چه کسی است، اختلاف نظر هایی وجود دارد. برخی «رشید باسمی» را با چهارپاره ی «هواپیما»، نخستین سراینده ی چهارپاره می دانند، برخی دیگر «ملک الشعرای بهار»، و برخی نیز «ابوالقاسم لاهوتی» را. امّا به هرحال از معروف‌ترین شعرایی که در این قالب طبع‌آزمایی کرده‌اند می‌توان از فریدون توللی،، فریدون مشیری، مهدی سهیلی و پرویز خانلری یاد کرد.

  در دهه ی اخیر، چهارپاره رواج بسیاری پیدا کرده و شاعران زیادی چهارپاره سروده اند که از معروف ترین های آن ها می توان به «علیرضا آذر» اشاره کرد. چهارپاره همچنین قالب رایج ترانه سرایی حال حاضر ایران می باشد.


آریا صلاحی/



۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۴۴

 

 

مثل آتش فشانِ پیش از مرگ

از درون، ذرّه ذرّه می جوشم

با تنی خیسِ گریه هر شب را

جای پیراهن «اشک» می پوشم

 

پی تکرارِ حرف های توأند

لحظه های گذشته از نظرم

پنجره باز و بال ها بسته

خودکشی می کنم، اگر نَپرم

 

بعد از این، هرچه بود و خواهد بود

اتهام و گمان و سوءظن است

این زمستان که پیش رو داریم

بهمنی مثل زادروز من است

 

بعد از این، با حساب اینهمه «شعر»

«منحرف مانده» نام می گیرم

من نه سیگاری ام، نه افیونی

شعر را از تو وام می گیرم

 

ننگ عشقی که بر لبانم ماند

بر دل خسته اَنگ خواهد زد

مثل آهن، در آفتاب غمَت

مغز خیسم که زنگ خواهد زد

 

جز همین واژه های تکراری

از غم بر دلم، که می داند؟

جز همین استخوان و مشتی خاک

از منِ خسته تن، چه می ماند؟

 

تو همان نخبه ای که می دیدم

تا ابد در وطن، نخواهی ماند

«چارده شب» ستاره ها گفتند؛

«ماه مجنونِ» من نخواهی ماند

 

حال و روزِ من و تو جالب بود

من گدا بودم و تو شاه پری

من به دنبالِ بال و تو در فکر

با کسی بهتر از خودت بپری

 

می شد از دست من نمی رفتی

جای دستم اگرچه خالی نیست

می شد آن پا که قصد رفتن کرد....

می شد امّا نشد! خیالی نیست

 

می توانست جای لمس قلم

دست، موهای «دوست» شانه کند

می توانست خاطرات تو را

شعرِ بی مرگ، جاودانه کند

 

می توانست آن شبی که لبت

باز شد تا مرا صدا بزند

قبل حرفِ «وداع» بوسه شود

جای اینکه دوباره جا بزند

 

یک سوال از من و جواب از تو:

«کِی مرا ترک میکنی؟» «هرگز!»

و حقیقت، نهفته در پشتش؛

که مرا درک میکنی؟ هرگز...

 

 ...........

 آریا

 

  

 

۲ نظر ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۵