یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۸۱ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است



آمدم قایق برانم، بادبان از دست رفت

دار و نا دارم به دست این و آن از دست رفت

 

آن بهارانی که سر شد با تنِ مرطوب گُل

زیر پای خشک و خونخوار خزان، از دست رفت

 

تا که جنبیدم به خود، دیدم که تنها مانده ام

فرصت عیش و طرب با دوستان، از دست رفت

 

برکه ها خشکید، جنگل مُرد، دیگر برنگرد

ای پرستوی مهاجر، آشیان از دست رفت

 

با شغالان بیابانی که می بینی بگوی:

غرّش بی حدّ آن شیر ژیان از دست رفت

 

مثل «بابا آب دادِ» کودکی ها خسته ام

بس که دیدم لای دفتر، آب و نان از دست رفت

 

شاهنامه آخرش خوش نیست آدم های گیج!

زیر پای گوسفندان، هفت خوان از دست رفت

 

من جوان بودم زمانی، جسم و جانم خام بود

پخته شد، امّا زمانی که... زمان از دست رفت

 

این دو روز آخری هم واگذار سرنوشت

با حساب عمر مفتی که، گران از دست رفت

 


#آریا_صلاحی

21/آذرماه/96



۱ نظر ۲۱ آذر ۹۶ ، ۲۱:۴۹


بازی زندگی به کامت نیست

پشت هر مرحله هزاران غول

سال ها کودکی درونت هست

تُف به پیری بی مرام و عجول

 

از همان ابتدا همین بوده

مُردگی، بردگی و جان کندن

دل به دنیای دیگری بستن

چشمِ امّید از جهان کندن

 

زندگی، نابرابری خوشرنگ

صفحه ی تیره روشنِ شطرنج

خط به خط گنجِ آن برای کسی

سهم ما بردگان، دو نوبت رنج

 

زندگی، حکمِ مطلقِ «خشت» است

خشت در خشت، راهمان دیوار

بی بیِ عاشق دو تا سرباز

شاهِ از حاکمیتش بیزار

 

تو همانی که خسته ای از خود

خسته ای از نفس کشیدن ها

تکِ تنهای خارج از بازی

با تنی له میان این تن ها

 

دوست داری به خودکشی برسی

یا بپوسی درون یک سلّول

علّت شورشِ جهان باشی

و بمیری به دست یک معلول

 

لج شوی با تمام فلسفه ها

وسط میکده اذان بدهی

بین صدها هزار لشکر «خشت»

به خدا، «شاهِ دل» نشان بدهی

 

راه و بیراه هر دو دیوار است

تو خودت را به کوچه چپ بزنی

توی گورت بخوابی و هرشب

با جسدهای زنده گپ بزنی

 

ساده ای، زندگی برای تو نیست

بین صدها هزار گرگ-انسان

گرگ یا برّه؛ مسئله این است

ساده بودی که حل شدی آسان

 

سال ها کودکی درونت هست

سال ها کودکی درونت مُرد

حاکمی در لباس یک درویش

غارتت کرد و هرچه بودی بُرد

 

از همان ابتدا همین بوده

زجر از کودکی بخاطر پول

تف به این گونه زندگی کردن

تف به پیری بی مرام و عجول...

 

#آریا_صلاحی

24 دی 95 خورشیدی

 


۴ نظر ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۳:۰۶


۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۷


آریا صلاحی_زاینده رود


به هم بزن رجِ این تار و پود را

بسوز عمقِ وجود حسود را

بیا که بوسه ی تو زنده می کند

لب کویری زاینده رود را...


آریا صلاحی

تیر/95



۱ نظر ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۳


 

 

منی که راه بجز تو به کس نمی بستم

چطور رفته ای از من که بی تو بن بستم

 

توئی و قفل هزاران هزار میخانه

من و کلید کلیسای مانده در دستم

 

کدام راهبه از راه خود به در شده بود

که ترک صومعه کردی خبر نشد شستم

 

دل و دماغ ندارم برای جان کندن

ولی به جان تو جانان، هنوز نشکستم

 

تمام آنچه که هستم تو ساختی از من

اگر به قول تو دیوانه ام، بدم، پستم

 

پُر از تنفّرم از تو، ولی به شکل بدی

هنوز عاشق آنی که بوده ای هستم...

 

آریا صلاحی

خرداد 95

 

 

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۱


بی ثمر تر ازین کجا یابم؟

میوه های درخت کاج خودم

میروم، زحمت شما نشود

من، خودم دردِ لاعلاج خودم


اعتبار غزل به احساس است

شعر بی اعتبار، می لنگد

ای همه حس زندگی در من

بی تو یک جای کار می لنگد...


آریا صلاحی





۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۶




۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۱



کافیست همانقدر که انداخته اند

بر گردن من اینهمه رسوایی را

خود دوختی و خودت بریدی، حالا

تحویل بگیر، سال تنهائی را...


آریا صلاحی



۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۳


۰ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۰




از زندگی بیزارم و... ناچارِ در آن بودنم




۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۹


 غزل غارتگری آریا صلاحی

 

«گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه»

کاش قلباً مال من بودی و با اجبار، نه

 

گرچه می خواهم تو را، امّا غرورم جای خود

خار خواهم شد به پایت نازنینم، خوار نه!

 

از تو من خون جگرها خورده ام، رامم مکن

اینکه خونش داده ای، می میرد امّا، هار نه

 

گرچه در غارتگری از هندِ جانم، نادری

باج خواهم داد هرکس را ولی «افشار» نه

 

ناخداوندانه من را می فرستی سمت مرگ

وحی خواهد شد به من از قبر خود، از غار نه

 

کافرانه سیصد و یک بار دورم می زنی

قبله گاه مومنان خواهم شد و... کفّار نه

 

من به «در» گفتم که شاید بشنود «دیوار» هم

در شنید و عاشقم شد سال ها... دیوار نه

 

بی تو بی انگیزه، دست از هرچه بودم شسته ام

اشک هست و مَشک هست و رَشک هست و «کار» نه

 

دوستان و دشمنانم هر دو نیشم می زنند

اژدها پرورده ام در آستینم، مار نه

 

زجر دادی پیش ازین و می دهی و باز هم...

می شوم «دلسرد»، از این رابطه، بیزار نه

 

تا خدایی می کنی، صد معجزه خواهم سرود

هُرم آغوش تو توحیدست، عذاب النّار نه!

 

آریا و...  عاشقانِ پیش ازین و بعد از او

سخت می میرند وقتی «عشق» باشد، «یار» نه...


 


«آریا صلاحی»

بهمن ماه نود و چهار



 

 

 

 

 

۶ نظر ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۱۰



 

 

ع. ش. ق (1)

قسم به قلم، که عشق حیله ای بیش نیست (2)

ای کسانی که به چشمانش ایمان آوردید،

پس بترسید از روزی که برایش جادوئی نیستید (3)

یا برایتان، جادوئی ندارد (4)

همانا عادت، قاتلِ احساس است (5)

 


سوره عشق

آریا صلاحی



۲ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۳



کاش میشد کمی عاقل باشم
دست از کودکی ام، بردارم...


آریا صلاحی


۰ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۱


نیمه گمشده آریا صلاحی



طراح تصویر: Mahta@rtDesign


۱ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۲




دیوانه، کجای کارمان در رفتی

از حوصله ی کداممان سر رفتی...؟


آریا صلاحی



۳ نظر ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۰