یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

 

 

عجیبه...

وقتی خیلی بچّه بودم، شاید چهارده، پانزده سال پیش،

گاهی قبل خواب، لابه لای افکار پیچ در پیچ و کودکانه، 

این نگرانی به ذهنم خطور می کرد که اگه یه روز بیدار بشم

و ببینم یه عقرب بزرگ شدم چی پیش میاد؟

به عواقبش فکر می کردم،

به این که چطور باید به خانواده بفهمونم که این منم تا من رو نکشن

و یا از ترس بلایی سر خودشون نیارن...

به هرحال، بالاخره به یه جاهایی که می کشید به خودم میومدم و با خود می گفتم؛

این فکرای مسخره چیه دیگه!

آخه چرا یه آدم باید همینطور بیخودی تبدیل به یه عقرب بشه؟!

 

عجیب بخاطر این بود که

اون زمان، و در اون سن،

من کوچکترین آگاهی، پیش زمینه و یا مطالعه ای از

«مسخ» فرانس کافکا و یا ترجمه ی صادق هدایت از اون رو نداشتم...

و حاضرم قسم بخورم که در ضمیر ناخودآگاهمم چیزی راجع به این نقش نبسته بود

 

امثال این درطول زندگیم کم نبوده

خیلی وقت ها افکار یا ایده های عجیب و غریبی به ذهنم رسیده که چندسال بعد

به عنوان مثال توی یه فیلم تازه اکران شده دیدم

به عنوان مثال، تونل بزرگی که در فیلم Total Recall از این طرف زمین تا اون طرفش کشیده شده

و از مرکز زمین عبور کرده، رو من همین چندوقت پیش لای کاغذیادداشت ها

و دفترچرک نویس های مقطع راهنماییم پیدا کردم.

طراحی یه تونل بزرگ که از قطب شمال به قطب جنوب کشیده شده بود،

مربوط به یکی از داستان های علمی-تخیلی نیمه تمام اون دورانم به اسم:

2024

 

گاهی این ایده های یکسان که به ذهن افراد مختلف خطور میکنه

عجیبه...

 

.........

آریا

30 / آبان ماه / 1393 خورشیدی

 

۱ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۷:۰۷

 

 

مثل آتش فشانِ پیش از مرگ

از درون، ذرّه ذرّه می جوشم

با تنی خیسِ گریه هر شب را

جای پیراهن «اشک» می پوشم

 

پی تکرارِ حرف های توأند

لحظه های گذشته از نظرم

پنجره باز و بال ها بسته

خودکشی می کنم، اگر نَپرم

 

بعد از این، هرچه بود و خواهد بود

اتهام و گمان و سوءظن است

این زمستان که پیش رو داریم

بهمنی مثل زادروز من است

 

بعد از این، با حساب اینهمه «شعر»

«منحرف مانده» نام می گیرم

من نه سیگاری ام، نه افیونی

شعر را از تو وام می گیرم

 

ننگ عشقی که بر لبانم ماند

بر دل خسته اَنگ خواهد زد

مثل آهن، در آفتاب غمَت

مغز خیسم که زنگ خواهد زد

 

جز همین واژه های تکراری

از غم بر دلم، که می داند؟

جز همین استخوان و مشتی خاک

از منِ خسته تن، چه می ماند؟

 

تو همان نخبه ای که می دیدم

تا ابد در وطن، نخواهی ماند

«چارده شب» ستاره ها گفتند؛

«ماه مجنونِ» من نخواهی ماند

 

حال و روزِ من و تو جالب بود

من گدا بودم و تو شاه پری

من به دنبالِ بال و تو در فکر

با کسی بهتر از خودت بپری

 

می شد از دست من نمی رفتی

جای دستم اگرچه خالی نیست

می شد آن پا که قصد رفتن کرد....

می شد امّا نشد! خیالی نیست

 

می توانست جای لمس قلم

دست، موهای «دوست» شانه کند

می توانست خاطرات تو را

شعرِ بی مرگ، جاودانه کند

 

می توانست آن شبی که لبت

باز شد تا مرا صدا بزند

قبل حرفِ «وداع» بوسه شود

جای اینکه دوباره جا بزند

 

یک سوال از من و جواب از تو:

«کِی مرا ترک میکنی؟» «هرگز!»

و حقیقت، نهفته در پشتش؛

که مرا درک میکنی؟ هرگز...

 

 ...........

 آریا

 

  

 

۲ نظر ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۵

 

هِی راهمان را رو به طوفان باز کردی

با هر خیابان، کوچه ی بن بست دادی

من میروم، تنهائی ات را عادتت کن

هرگز نمی فهمی که را از دست دادی...

 

(آریا / آبان 93)

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۷

ادبیات کثیف

۱ نظر ۱۹ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۱

 

گاهی اوقات چیز یا چیزهایی از گذشته خیلی آنی و گذرا از ذهن و قلبم عبور می کنند

و محو می شوند

تقریباً شبیه همان چیزیست که می گویند؛

یک باره دلم هوای فلان چیز را کرد...

امّا کمی متفاوت است

احساسی که در آن لحظه به من دست می دهد و تا مدّتی

(چند دقیقه یا حتّی ساعت) باقی می ماند، ترکیبی است از یک جور لذّت حاصل از نوستالوژی،

بعلاوه یک خالی شدن ناگهانی دل و در نتیجه دلتنگ شدن

و این دلتنگی کاملاً مشخص نیست، قسمتی اش برای کودکی است،

قسمتی مربوط به همان چیزی که از ذهن عبور کرد

و گاها قسمتی هم مربوط به چیزی که هیچوقت اتّفاق نیفتاده، امّا احساس می شود

 

چیزی که عبور می کند، گاهی یک خاطره ی تلخ یا شیرین شخصی مربوط به کودکی خیلی دور

و یا همین چند هفته و چند روز پیش است

گاهی دلتنگ شدن برای احساس فضای یکی از فیلم ها یا انیمیشن هایی که در کودکی دیده،

یا کتابی که خوانده بودم.

گاهی هم یک جور احساس پشیمانی نسبت به رفتاری است که قبلاً کرده ام

و می توانست خیلی بهتر از آن باشد

چیزی شبیه حسرت

گاهی هم...

نمی دانم

هرچه که هست، هم خوب است، هم بد

گاهی باعث به خود آمدن می شود،

امّا گاهی هم کلّا مرا از حرکت باز می دارد...

نمیدانم چرا گاه و بی گاه این ها را می نویسم

فقط می دانم که تا حدّی کمک می کند احساس آرامش کنم

 

............ 

آریا

 شنبه/ آبان / 93

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۸

هجوم مغول به ایران 

  

خواب دنیا عمیق تر شده است

روز و شب، دشمنان هم شده اند

دوستانّ پلید، بسیارند

دشمنانِ درست، کم شده اند

 

شهر فانوس های خاموش است

عرشه را ناخدا نمی پاید

بادبان را رها کن و بپذیر

هر طرف را که باد می آید

 

تا زمان بر مُراد می چرخد

از گناهان کرده ات، بگریز

کفتران، رامِ دام های توأند

هرکجا ممکن است، دانه بریز

 

دست و پای درخت، کوتاه ست

خشک کن ریشه های پیچان را

جنگل خسته ای نصیبت شد

پاره کن هر گلوی بی جان را

 

پاره کن، هیچ کس حریفت نیست

شاه جنگل تویی و ما برّه

این قلمرو تمامش از خود توست

رود تا رود، درّه تا درّه

 

هرکجا را که چشم می بیند

در مقامت بزرگ خواهد شد

آن زمین مقدّس شیران

جای پاهای «گرگ» خواهد شد

 

«عاشقی» کار گوسفندان و...

«عشق بازی» خرافه خواهد شد

«شعــر»؛ این معجزات بی پایان

حرف های اضافه خواهد شد

 

مردِ «دل»، عرصه را که خالی کرد

منطق از ابتذال می آید

هرکجا «شیر» لاشه را ول کرد

بوی گند «شغال» می آید

 

بوی گندِ شغال می آید

آوخ... جنگل! چه بر سرت آمد

سکّه بنداز؛ شیر یا تـهِ خط

عاقبت، روی دیگرت آمد...

 

 

......

شیرشاه / آریا. ا. صلاحی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۳:۳۶

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

در خودم زندگی نمی کردم

داغ بودم، وَ باز می لرزاند

خاطرات کسی مرا هر دم

 

کس «تو» بودی که آمدی تنها

ساکن این کویر غم باشی

زخمی سرنوشت خود بودم

قول دادی نمک نمی پاشی

 

عین جادوگران بدطینت

سیب سرخ از لبانت آوردی

از همان گوشه که نمی دیدم

چشم تا گوش، غارتم کردی

 

بادِبان دست باد ها افتاد

دل به دریای دامنت دادم

لای امواج عادتت غرق و...

از جهان دو چشمت افتادم

 

قلعه ی صدهزار افسانه

بعد از این اتّفاق ویران شد

خاطراتت؛ سپاه چنگیز و...

این دل بی سپاه؛ ایران شد

 

پایتختت؛ دل سیاهت بود

فتح «دل» ارزنی نمی ارزید

تاختی نقطه ضعف هایم را

هر ستون از بدن که می لرزید

 

گفته بودم که آخرین شعر است

ساده بودم که فکر می کردم؛

واژه ها دست ماست، می میرد

در کنار شعار ها، دردم

 

شمع بودی، پدر بسوزانی

پَر نیامد به من که من هیچم

پیله کردی که کرم تر بشوم؟

بعد از این در خودم نمی پیچم

 

تو غروب طلوع های منی

هرچه رِشتیـم، پنبه خواهی کرد

من زمینی و خاک، امّا تو

آسمان را رها نخواهی کرد

 

می روم بعد از این خودم باشم

یک نفر قدّ ِ آرزوهایش

تحفه ی عاشقی برای خودت

با تمام «چرا» و «امّا»ـیش

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

قهوه ای را که ریختی در من

از همان شعله های گرم اجاق

آتش افتاد در من و خِرمن

 

قلّه ی قاف بودم و تــودار

پر غرور و بلند و بی صاحب

معبدم را ندیده بود أحَدی

ای هم اوّل، هم آخرین راهب

 

می سپارم تو را به دست خودت

فتح «دل» ارزنی نمی ارزد

مُرده ای لابه لای افکارم

ای خدایت تو را بیامرزد...

 

...........

غارت / آریا. ا. صلاحی

 

۱ نظر ۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۷:۵۸

 

دوباره تــو خودم رفتم / نه بغض دارم، نه می خندم

غرورم له شده، امّا / هنوز لج باز و یک دنده َم

 

یه وقتا عقده ای میشم / لب فنجونُ می بوسم

وجودم تجزیه میشه / تـو این تنهایی می پوسم

 

نشستم رو به دیوارُ / به ساعت ناسزا میگم

تـو آینه مثل اون روزام / ولی نه...! من یکی دیگه َم

 

حالا هیشکی منو دیگه / مث قبلاً نمی بینه

عذاب روز و شب هایی / که ترکم میکنی اینه

 

نشستم بی صدا هر شب / نه بیدارم، نه می خوابم

تشنّج کرده احساسم / نه آرومم، نه بی تابم

 

با دیوارا هم آغوشم / واسه احساس همدردی

به عشق لحظه هایی که / به اونا تکیه می کردی

 

حالا هیشکی منو دیگه / مث قبلاً نمی بینه...


.......................

بی پناه

اجرا: محسن دهقان

ترانه: آریا صلاحی

..........................

دانلود موزیک [320]p

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۰:۲۴


 

 

هزار قلعه و شاه از زمانه جا ماندند

همین که «عشق» مبدّل به کینه خواهی شد

تمام سلسله مویت سفید هم بشود

درون سینه ی من منقرض نخواهی شد...


..........

انقراض / آریا

 

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۳ ، ۲۰:۰۵

به نام خدا

 

محرّم چیز خوبی است. وقتی محّرم می شود ما بچّه ها همراه بزرگتر ها لباس سیاه می پوشیم و با زنجیر به تکیه ها و حسینیه ها می رویم. آن جا کلّی دوست خوب پیدا می کنیم. بازی های خیلی خوب می کنیم. چای و شیرینی و غذای مجّانی می خوریم و بعد با زنجیرهایمان عزاداری می کنیم که خیلی هم کیف دارد.

    مادربزرگم وقتی محرّم می شود به مراسم های آن می رود و آنجا گریه می کند. مادربزرگم به من می گوید که اگر گریه کنیم امام حسین به خدا می گوید که ما را ببخشد.

پدربزرگم هم وقتی محرّم می شود، کلّی  از پول هایش را کنار می گذارد تا به تکیه ها کمک کند. چون بعد از اینکه مراسم تمام شد اسمش را بلند توی بلندگو صدا می زنند و پدربزرگم معروف می شود و همه او را دوست دارند.

    مادرم وقتی محرّم می شود به مراسم می رود. آنجا کلّی از دوستانش را پیدا می کند و کلّی با هم درد دل می کنند و در مورد بقیه صحبت می کنند و مادرم پُز لباس های نوی مرا به آن ها می دهد.

    پدرم هم وقتی محرّم می شود به مراسم می رود و خودش را به مردم نشان می دهد. چون می گوید همه باید ببینند که او به مراسم می آید وگرنه بد می شود.

   خواهرم که هشت سال از من بزرگتر است، وقتی محرّم می شود به مراسم می آید و به عزاداری نگاه می کند و بعد از اینکه مراسم تمام شد، با دوستانش درباره ی پسر های همسایه و فامیل صحبت می کنند.

  برادرم هم که دوازده سال از من بزرگتر است هرسال وقتی محّرم می شود یک لباس سیاه قشنگ و یک شال سیاه می خرد و به مراسم می آید و عزاداری می کند، وقتی زنجیر می زنیم برادرم و دوستانش کنار هم می ایستند و مثل هم زنجیر می زنند. برادرم وقتی وقتی از مراسم بر می گردد، پشت شانه هایش کبود و زخمی است. مادرم همیشه به او می گوید که کمی آرام تر زنجیر بزند، امّا او گوش نمی دهد.

    

   ما از این انشا نتیجه می گیریم که محّرم چیز خوبی است چون برای همه سود دارد. اگر محّرم نباشد، آقای روحانی مسجد و بابای امیر که مدّاح است نمی توانند پول در بیاورند و گرسنه می مانند. اگر محّرم نباشد مردم آدم های بدی می شوند و نماز نمی خوانند و به بهشت نمی روند. من تصمیم گرفتم وقتی که بزرگ بشوم همیشه به عزاداری بروم و به تکیه ها پول بدهم و گریه بکنم و پشتم را زخمی بکنم تا خداوند مرا دوست داشته باشد.

 

پایان

آریا. ا. صلاحی

۲ نظر ۰۹ آبان ۹۳ ، ۰۶:۲۶

 

 

می نشست از زندگی در خاطرم، تنها بَدَش

مثل باقیمانده ی باران؛ که خاک مُرده است

قلب من تا بوده چوب عشق خود را خورده است

مثل دین سوخته، در مومنان مُرتدَش

مثل تخت پادشاهی که عرب، آتش زدَش

مثل تاراجی که یک عمر است از من بُرده است

مردِ باران خورده بعد از سیل هم افسرده است

هرچه باران هم بشوید، باز می ماند رَدَش

می توان تنها نبخشید و فراموشت نکرد

می شود با دیگران، مثل خودت بی رحم شد

می شود امّا مگر، هی یاد آغوشت نکرد؟

می شود امّا مگر از لعل ها، نوشت نکرد؟

آه... گفتم لعل! جای بوسه هایت زخم شد

می شود، آری! مگر در «یاد» خاموشت نکرد...

 

 .......

آریا

 

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۵