یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل امروز» ثبت شده است

این کتاب را برعکس بخوانید آریا صلاحی


«این کتاب را برعکس بخوانید»

امسال در نمایشگاه کتاب تهران،

و از «نشر مایا» پیشکش به شما بزرگواران

امیدوارم لایق نگاه شما باشد...

ارادتمند

آریا صلاحی


۱ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۱۸



دو چشم لعنتی ات منجنیق آتش بار

لبان سرخ تو آتش تر از عذاب النار


درون حرمت آغوش تو به حبس ابد

و سر میان دو تا زلف در خَمَت بر دار


شراب لعلِ تو نوشیدنی ست، می چسبد

میان هر نتِ گیتار و هرنخِ سیگار


مرا به جان خودت کشته ای رهایم کن

تو را به جان خدا دست از سرم بردار!


کبود و زخمی و تب کرده در دل دوزخ

هزار سال نشستم، هزار سال آزار


چه سرد و ساکت و سنگین و ساده می سایید

ستون ستون بدنم، زیر آتش و آوار


تو آمدی که زمستانِ گوشه گیرم را

میان هاله ی اسفندِ خود کنی تیمار


تو آمدی و بهم ریخت طالع و تقویم

تمام سال پس از تو، بهار پشت بهار



#آریا_صلاحی



۲ نظر ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۳۶


 

 

منم که مانده ام از شِکِوه ی مدامِ خودم

چو برف، حرف نشسته َست روی بام خودم

 

پلیدتر شو به فتوای من حلالت باد

و عشق و یاد و وفای به تو، حرامِ خودم

 

پس از تو سخت و صبورم ولی نمی بخشم

برای حفظ عذاب تو و... دوامِ خودم

 

تو آخرین طلبِ شوکران من بودی

که ریختم زِ سر سادگی به جام خودم

 

اگرچه من نکشیدم کشیده هایت را

که من هنوز نیفتاده ام به دامِ خودم

 

میان ما صد و شصت و سه سال فاصله است

تو پخته ی بدی ای من هنوز خامِ خودم

 

بس است هرچه به تحقیر، عادتم دادی

برو که ترک تو کردم، به احترامِ خودم

 

آریا صلاحی

 26/تیر/95



۱ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۰:۴۹


 

 

منی که راه بجز تو به کس نمی بستم

چطور رفته ای از من که بی تو بن بستم

 

توئی و قفل هزاران هزار میخانه

من و کلید کلیسای مانده در دستم

 

کدام راهبه از راه خود به در شده بود

که ترک صومعه کردی خبر نشد شستم

 

دل و دماغ ندارم برای جان کندن

ولی به جان تو جانان، هنوز نشکستم

 

تمام آنچه که هستم تو ساختی از من

اگر به قول تو دیوانه ام، بدم، پستم

 

پُر از تنفّرم از تو، ولی به شکل بدی

هنوز عاشق آنی که بوده ای هستم...

 

آریا صلاحی

خرداد 95

 

 

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۱




۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۱


 

 

آشوبِ شهر عشق و خداوند شورشی

خواهان وعده های تو شد روحِ جنبشی

 

یک لشکر سیاه به سر، سمتم آمدی

هر زلف، پادگانی و هر تار، ارتشی

 

گندم بهانه بود که با هم خطر کنیم

دنیا بدون تو که نمی داشت ارزشی

 

آن ها بر آن شدند که دیگر نبینمت

دیگر نبینمت؟؟ چه خیالی! چه خواهشی!

 

من تیشه تیشه غزل می شوم، ولی

کورم کنند کاش... نبینم چه می کِشی

 

من خط به خط، غزل به غزل، صبر می کنم

کاری نمی کنم، که نبینی تو رنجشی

 

نیلوفری بمان به گمانم که من هنوز

مُرداب پیری ام که به آغوش می کشی

 


آریا صلاحی

بهار 95

 

 

۱ نظر ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۹


آریا صلاحی. غزل

 

روزی که خطِ چشم تو دادند نشانم

من یک شبه قادر شدم از حفظ بخوانم

 

هرروز در آغوش حرا، زمزمه کردم

تو وحی شدی آیه به آیه، به لبانم

 

شاعر شده ام از، اَ اَ از... از تو بگویم

در وصف تو بند آمده اینطور زبانم

 

ارکان رسیدن به تو در دین من اینَست؛

باید بتوانم... بتوانم... بتوانم...

 

درمان تبم، بوسه ای از توست که عمریست

ویروس ترین عشقِ تو افتاده به جانم

 

من با تو بهشتی شدنم در خطر افتاد

آتش بکش آغوش و به دوزخ بکشانم

 

مرداب منم، غرق شو در من که ببینند

نیلوفر آبیست شکفتهَ ست میانم

 

فرق است میان همه با آنکه تو داری

من آمده ام، تا همه ی عمر بمانم...

 

 

 آریا صلاحی

 

 

۲ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۲


غزل تب شعر آریا صلاحی


کوهی و وسوسه ها در تو گدازش دارند

پشت من باش ولی، اینقَدَر آتش نفِشان...


آریا صلاحی



۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۴:۴۰



 


 

منطق بی نقص این دنیا زِ هم پاشیده است

زندگی آن نیمه ی پرآب را بلعیده است

 

من به هر ابری نظر بستم مگر نازل شود

از دیار ما گذشتست و سپس باریده است

 

بس که از هر سجده ای، شیطان برایم ساختند

من یقین دارم خدا، ابلیس را بخشیده است

 

یا من آدم نیستم، یا از ازل «آدم» نبود

آن کسی که سیب را از باغ حوّا چیده است

 

می شناسم این نگاه خیره در دیوار را...

مادرم درد مرا در شعرها، فهمیده است

 

من که از دنیا فقط «بَد» دیده و بَد گفته ام

بیت هایم زیر وزن دردها پوسیده است

 

بعد از این ویرانگی، یک روز هم خواهد سرود

شعرهای خوب را، آن کس که «خوبی» دیده است...

 

 

آریا صلاحی



۱ نظر ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۲

 

تا که دینداران مرا کافر نخواندند و رجیم

پیشدستی میکنم، از پیش کافر می شوم

 

من خودم شیخم، فقط از بس که دینم داده اند

بین هر رکعت نماز خویش، کافر می شوم...

 

(آریا)

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۷

تو

 

 

تو طوفانی و می غرّی، وزیدن را نمی فهمی
تو آغوش کسی در خواب دیدن را نمی فهمی

 

بدون مقصدی روشن، تمام راه را رفتی
تمام راه را رفتی، رسیدن را نمی فهمی

 

تو در تنهائی خود هم، سری پر ماجرا داری
میان جمع، تنهایی کشیدن را نمی فهمی

 

تو عقلی و من احساسم، نمی دانی چه می گویم
برای یک نفر دیگر تپیدن را نمی فهمی

 

تو از آغاز خرّم بودی و پروانگی کردی
میان پیله، تنهایی تنیدن را نمی فهمی

 

تمام عمر، حوّا بودی و حال و هوایت هم...
تو از مردم، بدِ آدم شنیدن را نمی فهمی

 

همیشه پرسشت این بود؛ از دنیا چه میخواهی؟
تو از دنیا و از مردم بریدن را نمی فهمی...

 

26/ تیر/ 93

 

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۳۶

 

هرچه در سر داشتم، آخر خیالی می شود

عقده ی دنیا کجای کار، خالی می شود؟

 

ما مگر با یوسف کنعان چه بد کردیم که

در دیار ما مرتّب خشکسالی می شود؟

 

زیر پا بنداز اگر از ما توقّع داشتی

کین جماعت در مقام «رنگ»، قالی می شود

 

سنگ کی می پاشد از هم با خیال اشک و آه؟

کوزه ی دل ها به این علّت، سفالی می شود

 

هرچه حل کردیم و حل کردند در ما عقل را

در نهایت پاسخ آن احتمالی می شود

 

مانده ام با کهکشانی از سوأالات عجیب

انتهای این غزل، حتماً «سوألی» می شود

 

دوره ی جولان عشق و عاشقی سر آمده ست

کی به این دیوانه ی بی فکر، حالی می شود...؟

 

 

آریا . 18/ تیر/ 1393

 

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۰:۲۲

نترس

 

برای مذهب عاشق، حرام، قالب شد

بیا که دیدن چشم سیاه، واجب شد

 

ثواب زهد نبردیم و عشق وسوسه کرد

و تازه قصّه ی ما با گناه، جالب شد

 

خلاف سنّت پیشین چنان شنا کردیم

که سرنوشت کم آورد و عشق؛ غالب شد

 

«دلم هوای تو دارد»؛ کلید مشکل هاست

بر این عقیده دلم ماند و عشق، کاسب شد

 

نترس و بر هدفت آریا، مسلّط باش!

همیشه آنکه هدف را شناخت، طالب شد

 

22/09/1391

 

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۵:۴۱

 

چندیست میان حرف ها گم شده ام

چون سکّه حراج دست مردم شده ام

دیروز فقیر شهره بودم در شهر

امروز سزار مرده ی رُم شده ام...

 

(آریا)

 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۴۰

خواب

 

خرّمی از اینکه ماهی را سپر کردی به خیر

غافل از اینکه پس از این ماه، ماهی دیگر است

 

دلخوشی بیهوده کز این چاه بیرون میروی

یوسفا! کاخ زلیخا نیز چاهی دیگر است

 

ظالمان با تکیه بر شمشیر بر ما چیره اند

تکیه بر نادانی ما، تکیه گاهی دیگر است

 

بر سرِ ما یا به زور و یا ز ضعف پیشیان

اینهمه شاه آمده، این نیز شاهی دیگر است

 

آخرین راه رهایی؛ بانگ آزادیست، نه!

این که خود را میزنی بر خواب، راهی دیگر است...

 

.: آریا.ا. صلاحی – 30/10/1392 :.

 

۱ نظر ۲۱ تیر ۹۳ ، ۱۶:۳۹