یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۱۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آریا صلاحی» ثبت شده است

 

 

می نشست از زندگی در خاطرم، تنها بَدَش

مثل باقیمانده ی باران؛ که خاک مُرده است

قلب من تا بوده چوب عشق خود را خورده است

مثل دین سوخته، در مومنان مُرتدَش

مثل تخت پادشاهی که عرب، آتش زدَش

مثل تاراجی که یک عمر است از من بُرده است

مردِ باران خورده بعد از سیل هم افسرده است

هرچه باران هم بشوید، باز می ماند رَدَش

می توان تنها نبخشید و فراموشت نکرد

می شود با دیگران، مثل خودت بی رحم شد

می شود امّا مگر، هی یاد آغوشت نکرد؟

می شود امّا مگر از لعل ها، نوشت نکرد؟

آه... گفتم لعل! جای بوسه هایت زخم شد

می شود، آری! مگر در «یاد» خاموشت نکرد...

 

 .......

آریا

 

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۲:۲۵

  

اندازه ی دنیا به خودش بدبینم

یک عمر شده، فقط بدی می بینم

 

در قلب خودم، هزار آدم کشتم

امّا همه خائن اند؛ پس کم کشتم!

 

منفورترین سزار تاریخ، منم

هم سوخته ی کباب و هم سیخ، منم

 

یک تکّه یخ آتشی ام، گُر دارم

از قصّه ی فرهاد، تنفّر دارم

 

صدبار شنیده اید و گفتم این را:

من خسرو ام و نخواستم شیرین را

 

یک روز برای خود کسی بودم، حیف

دامن به گناه خود نیالودم، حیف

 

آدم شدم و به سجده ام افتادند

هِی میوه ی ممنوع به خوردم دادند

 

هِی مثل فرشته ها مرا بوسیدند

هِی میوه ی ممنوع شدم، هی چیدند

 

ای خاطره ی کودکی من، برگرد

این بچّه برای خود نشد یک پا «مرد»

 

این بچّه از آغاز، سرش خالی بود

دلبسته ی باغ بی گُل قالی بود

 

در جمع شیوخ، سر به زیری می کرد

از عالم غیب، عیب گیری می کرد

 

با هرچه بزرگیست، غریبی می کرد

تقصیر خودش نیست! غریبی می کرد

 

مجبور شدم! مرا بزرگم کردند

در گلّه ی گوسفند، گرگم کردند

 

چوپان شده و به جان من افتادند

از خون برادرم به خوردم دادند

 

تا تجربه کسب کردم و شیر شدم

از زندگی جنگلی ام سیر شدم!

 

اندازه ی دنیا به خودش بدبینم

بر قبر خودم گُل عزا می چینم

 

یک تکّه یخ آتشی ام، گُر دارم

خالی شده از خودم، دلی پُر دارم

 

منفورترین سزار تاریخ، شدم

فهمیده ام ابتدا خدا، بعد؛ خودم...

 

| آریا صلاحی |

 

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۷

 

حال و روز مسافری دارم

که «وطن» را به پای رفتن داد

 

پادشاهی که با دو دست خودش

قلعه اش را به دست «دشمن» داد

 

مثل آدم که در «هوس» افتاد

سیب خورد و به زندگی تن داد

 

یا خدایی که خویش، تنها بود

در عوض هِی به مردمش «زن» داد

 

من غروری شکسته در جَمعم

اجتماعی که مزّه ی «من» داد...

 

| آریا صلاحی |

۰ نظر ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۲۶

 

از واقعه می گویم و می دانی چیست

از واقعه ای که، مَثَل نسل کشی ست

 

بازیچه ی دستیم، وَ بازیچه ی دین

تحریف خداوند، مسلمانی نیست

 

کفر است خدا را به خودش فهماندن

توجیه خدایی که نفهمیدی کیست

 

حالا که صراط راهمان؛ شلّاق است

باید به بهشت رفت و در عیش، گِریست

 

یک آیه قلم خورد، و دین ناقص ماند

ایمانِ بدون عشق، با کفر یکی ست...

 

آریا. ا. صلاحی

۱ نظر ۲۴ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۴۴

 

نقشه ازار

 

نــازنــینــا؛  نـشــدی مــاه شــب تـــار دگر

نپذیرفت دلم جز ز تو غمخوار دگر

 

با مــن خســته ی خــاموش که یکـدل نشـدی

برو شــاید بشــوی مرهـم بیمار دگر

 

لکــّه افــتـــاد بـه مینــای دل خســته ، برو

تا ندیدسـت ز جــور دلــت آثــار دگر

 

نپــذیرم ز تــو این را که پشــیمان شــده ای

برو بفروش دگر عشوه به بازار دگر

 

ز همین خنده که کردی به من امشب پیداست

که تو داری به سرت نقشه آزار دگر

 

یا بر ایــن کرده بمــان و برو از کلــبه ی ما

یــا بمــان با دل مــا از سر کردار دگر

 

ســال هــا بــام مــرا نیســت دگر مـهــتــابی

بشــو مـهتــاب به بامی و به دیوار دگر

 

کـه اگر بــاز تو شیرین شوی و تیشه دهی

بیستون نیست که با شوق کَنَم بار دگر

 

آریــا روی و ریای تــو پذیرفــت که رفت

دیـگر اکــنــون بپــذیر و برو بـا یـار دگر...

 

(آریا / مجنون ماه)

 

 

۱ نظر ۱۶ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۰۶

خدای عشق 

 


مارا به دیدن گُل رویت نصیب نیست
دیگر دل غریب تو با ما قریب نیست


درجمع عاشقان و خرابات بی کسان
حرفی بجز حکایت مکر و فریب نیست


دنیا عوض شده، به کسی اعتماد نیست
دارد علاج؛ درد دل امّا طبیب نیست


چشم تو میکِشد به خودش هر غریب را
تقصیر چشم های پلید رقیب نیست


مغروری از خدائیت و بی خدائیت...
هرکس که بود مثل تو میشد، عجیب نیست


یک روز می رُبایمت از چنگ ابرها...
آخر کسی به «شهرخدایان» نجیب نیست!
______________________
6/11/1391

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۹

 

 

 

ای کاش که میشد ز تو دل کند و گذر کرد

بی یاد تو یک شب که نه، یک ثانیه سر کرد

 

شمعی که به جمع دگران سوخته باید

تصویر تو را از سر شوریده به در کرد

 

حتّی اگر از هجر تو خود لطمه ببینم

گاهی جهت خواسته خوبست خطر کرد

 

ای کاش که پوشیدن چشم از تو روا بود

چشمی که تنم را ز غم جور تو تر کرد

 

من بی خبر از عشق و غم حادثه بودم

افسوس که افسون تو در قلب اثر کرد...

 

(آریا. چارده شب)

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۵

 

 

 

هرروز، نگاه تو مرا سیر نکرد

رویای مرا، زمانه تعبیر نکرد

 

 احساس تو را به من، نگاهم هرقدر

در چشم تو خیره گشت، تفسیر نکرد

 

عشق تو دل خراب را داد؛ شراب

خود کرد خراب و بعد، تعمیر نکرد

 

خون کرد دل شکسته ام را آخر

کاری که هزار بار، شمشیر نکرد

 

احساس تو را دروغ، پنهان میکرد

هرچند که ذرّه ایش، تأثیر نکرد

 

هرروز دلیل میرسد، پشت دلیل

احساس تو بی دلیل، تغییر نکرد

 

 

(آریا. 24/12/91)

 

۰ نظر ۰۵ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۳