یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

وبلاگ شخصی آریا صلاحی

یک عنکبوت مُرده

حاصل تنهائی ام از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام در تار خود مدفون شده
دل به چوپان بسته و خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گله ام را برده ام
____________________

www.aria-salahi.ir
instagram/aria.salahi





پیام های کوتاه
  • ۳۰ خرداد ۹۴ , ۱۰:۳۸
    نذر
  • ۵ ارديبهشت ۹۴ , ۱۳:۴۹
    گاو
  • ۲۰ فروردين ۹۴ , ۲۰:۱۶
    هلن
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آریا» ثبت شده است

 

عقرب شده ام در قمرت، بلکه بترسی

یا نیش زنم عقربه را، ساعت رفتن

رفتی و جهانم، همه محدود به من شد

با اینهمه «من» بعد تو باید چه کنم، من...؟

 

آریا. ا. صلاحی

۱ نظر ۰۳ آذر ۹۳ ، ۰۷:۵۹

 

 

مثل آتش فشانِ پیش از مرگ

از درون، ذرّه ذرّه می جوشم

با تنی خیسِ گریه هر شب را

جای پیراهن «اشک» می پوشم

 

پی تکرارِ حرف های توأند

لحظه های گذشته از نظرم

پنجره باز و بال ها بسته

خودکشی می کنم، اگر نَپرم

 

بعد از این، هرچه بود و خواهد بود

اتهام و گمان و سوءظن است

این زمستان که پیش رو داریم

بهمنی مثل زادروز من است

 

بعد از این، با حساب اینهمه «شعر»

«منحرف مانده» نام می گیرم

من نه سیگاری ام، نه افیونی

شعر را از تو وام می گیرم

 

ننگ عشقی که بر لبانم ماند

بر دل خسته اَنگ خواهد زد

مثل آهن، در آفتاب غمَت

مغز خیسم که زنگ خواهد زد

 

جز همین واژه های تکراری

از غم بر دلم، که می داند؟

جز همین استخوان و مشتی خاک

از منِ خسته تن، چه می ماند؟

 

تو همان نخبه ای که می دیدم

تا ابد در وطن، نخواهی ماند

«چارده شب» ستاره ها گفتند؛

«ماه مجنونِ» من نخواهی ماند

 

حال و روزِ من و تو جالب بود

من گدا بودم و تو شاه پری

من به دنبالِ بال و تو در فکر

با کسی بهتر از خودت بپری

 

می شد از دست من نمی رفتی

جای دستم اگرچه خالی نیست

می شد آن پا که قصد رفتن کرد....

می شد امّا نشد! خیالی نیست

 

می توانست جای لمس قلم

دست، موهای «دوست» شانه کند

می توانست خاطرات تو را

شعرِ بی مرگ، جاودانه کند

 

می توانست آن شبی که لبت

باز شد تا مرا صدا بزند

قبل حرفِ «وداع» بوسه شود

جای اینکه دوباره جا بزند

 

یک سوال از من و جواب از تو:

«کِی مرا ترک میکنی؟» «هرگز!»

و حقیقت، نهفته در پشتش؛

که مرا درک میکنی؟ هرگز...

 

 ...........

 آریا

 

  

 

۲ نظر ۲۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۵۵

 

هِی راهمان را رو به طوفان باز کردی

با هر خیابان، کوچه ی بن بست دادی

من میروم، تنهائی ات را عادتت کن

هرگز نمی فهمی که را از دست دادی...

 

(آریا / آبان 93)

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۳ ، ۱۹:۵۷

هجوم مغول به ایران 

  

خواب دنیا عمیق تر شده است

روز و شب، دشمنان هم شده اند

دوستانّ پلید، بسیارند

دشمنانِ درست، کم شده اند

 

شهر فانوس های خاموش است

عرشه را ناخدا نمی پاید

بادبان را رها کن و بپذیر

هر طرف را که باد می آید

 

تا زمان بر مُراد می چرخد

از گناهان کرده ات، بگریز

کفتران، رامِ دام های توأند

هرکجا ممکن است، دانه بریز

 

دست و پای درخت، کوتاه ست

خشک کن ریشه های پیچان را

جنگل خسته ای نصیبت شد

پاره کن هر گلوی بی جان را

 

پاره کن، هیچ کس حریفت نیست

شاه جنگل تویی و ما برّه

این قلمرو تمامش از خود توست

رود تا رود، درّه تا درّه

 

هرکجا را که چشم می بیند

در مقامت بزرگ خواهد شد

آن زمین مقدّس شیران

جای پاهای «گرگ» خواهد شد

 

«عاشقی» کار گوسفندان و...

«عشق بازی» خرافه خواهد شد

«شعــر»؛ این معجزات بی پایان

حرف های اضافه خواهد شد

 

مردِ «دل»، عرصه را که خالی کرد

منطق از ابتذال می آید

هرکجا «شیر» لاشه را ول کرد

بوی گند «شغال» می آید

 

بوی گندِ شغال می آید

آوخ... جنگل! چه بر سرت آمد

سکّه بنداز؛ شیر یا تـهِ خط

عاقبت، روی دیگرت آمد...

 

 

......

شیرشاه / آریا. ا. صلاحی

۰ نظر ۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۳:۳۶

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

در خودم زندگی نمی کردم

داغ بودم، وَ باز می لرزاند

خاطرات کسی مرا هر دم

 

کس «تو» بودی که آمدی تنها

ساکن این کویر غم باشی

زخمی سرنوشت خود بودم

قول دادی نمک نمی پاشی

 

عین جادوگران بدطینت

سیب سرخ از لبانت آوردی

از همان گوشه که نمی دیدم

چشم تا گوش، غارتم کردی

 

بادِبان دست باد ها افتاد

دل به دریای دامنت دادم

لای امواج عادتت غرق و...

از جهان دو چشمت افتادم

 

قلعه ی صدهزار افسانه

بعد از این اتّفاق ویران شد

خاطراتت؛ سپاه چنگیز و...

این دل بی سپاه؛ ایران شد

 

پایتختت؛ دل سیاهت بود

فتح «دل» ارزنی نمی ارزید

تاختی نقطه ضعف هایم را

هر ستون از بدن که می لرزید

 

گفته بودم که آخرین شعر است

ساده بودم که فکر می کردم؛

واژه ها دست ماست، می میرد

در کنار شعار ها، دردم

 

شمع بودی، پدر بسوزانی

پَر نیامد به من که من هیچم

پیله کردی که کرم تر بشوم؟

بعد از این در خودم نمی پیچم

 

تو غروب طلوع های منی

هرچه رِشتیـم، پنبه خواهی کرد

من زمینی و خاک، امّا تو

آسمان را رها نخواهی کرد

 

می روم بعد از این خودم باشم

یک نفر قدّ ِ آرزوهایش

تحفه ی عاشقی برای خودت

با تمام «چرا» و «امّا»ـیش

 

عاشقی ماجرای تلخی بود

قهوه ای را که ریختی در من

از همان شعله های گرم اجاق

آتش افتاد در من و خِرمن

 

قلّه ی قاف بودم و تــودار

پر غرور و بلند و بی صاحب

معبدم را ندیده بود أحَدی

ای هم اوّل، هم آخرین راهب

 

می سپارم تو را به دست خودت

فتح «دل» ارزنی نمی ارزد

مُرده ای لابه لای افکارم

ای خدایت تو را بیامرزد...

 

...........

غارت / آریا. ا. صلاحی

 

۱ نظر ۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۷:۵۸